#یک_صفحه_کتاب_بخوانیم
پریشان و آشفته از خواب پریدی و به سوی پیامبر دویدی،بغض، راه گلویت را بسته بود، چشمهایت به سرخی نشسته بود، رنگ رویت پریده بود، تمام تنت عرق کرده بود و گلویت خشک شده بود.
دست و پای کوچکت می لرزید و لبها و پلکهایت را بغضی کودکانه، به ارتعاشی وا می داشت.
خودت را در آغوش پیامبر انداختی و با تمام و جود ضجه زدی. پیامبر، تو را سخت به سینه فشرده و بهت زده پرسید: 《چه شده دخترم؟》تو فقط گریه می کردی!
پیامبر دستش را لابلای موهای تو فرو برد، تو را سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایت را نوازش کرد و بوسید و گفت:
《حرف بزن زینبم!عزیزدلم!حرف بزن!》...هق هق گریه به تو امان سخن گفتن نمی داد.
...قدری آرام گرفتی، چشمهای اشک آلودت را به پیامبر دوختی، لب برچیدی و گفتی:
《خواب دیدم! خواب پریشان دیدم.
دیدم که طوفان به پا شده است.
طوفانی که مرا و همه چیز را به اینسو و آنسو پرت می کند...و من میان زمین و آسمان معلق ماندم.
به شاخه ای محکم آویختم . باد آن شاخه را شکست. به شاخه ای دیگر متوسل شدم، باد آن را هم...》
...کلام تو به اینجا که رسید، بغض پیامبر ترکید.
حالا او گریه می کرد و تو مبهوت و متحیر نگاهش می کردی...🍃
#معرفی_کتاب
📚 #آفتاب_در_حجاب
#سید_مهدی_شجاعی
🏴 @hamdaman_uma 🏴
پریشان و آشفته از خواب پریدی و به سوی پیامبر دویدی،بغض، راه گلویت را بسته بود، چشمهایت به سرخی نشسته بود، رنگ رویت پریده بود، تمام تنت عرق کرده بود و گلویت خشک شده بود.
دست و پای کوچکت می لرزید و لبها و پلکهایت را بغضی کودکانه، به ارتعاشی وا می داشت.
خودت را در آغوش پیامبر انداختی و با تمام و جود ضجه زدی. پیامبر، تو را سخت به سینه فشرده و بهت زده پرسید: 《چه شده دخترم؟》تو فقط گریه می کردی!
پیامبر دستش را لابلای موهای تو فرو برد، تو را سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایت را نوازش کرد و بوسید و گفت:
《حرف بزن زینبم!عزیزدلم!حرف بزن!》...هق هق گریه به تو امان سخن گفتن نمی داد.
...قدری آرام گرفتی، چشمهای اشک آلودت را به پیامبر دوختی، لب برچیدی و گفتی:
《خواب دیدم! خواب پریشان دیدم.
دیدم که طوفان به پا شده است.
طوفانی که مرا و همه چیز را به اینسو و آنسو پرت می کند...و من میان زمین و آسمان معلق ماندم.
به شاخه ای محکم آویختم . باد آن شاخه را شکست. به شاخه ای دیگر متوسل شدم، باد آن را هم...》
...کلام تو به اینجا که رسید، بغض پیامبر ترکید.
حالا او گریه می کرد و تو مبهوت و متحیر نگاهش می کردی...🍃
#معرفی_کتاب
📚 #آفتاب_در_حجاب
#سید_مهدی_شجاعی
🏴 @hamdaman_uma 🏴
خودت را مهیا کن زینب که حادثه دارد به اوج خودش نزدیک می شود. اکنون هنگامه ی وداع فرا رسیده است.
اینگونه قدم برداشتن حسین و اینسان پیش آمدن او ، خبر از فراقی عظیم می دهد.
خودت را مهیا کن زینب که لحظه ی وداع فرا می رسد.
همه ی تحملها که تا کنون کرده ای، تمرین بوده است، همه ی مقاومتها، مقدمه بوده است و همه ی تابها و توانها تدارک این لحظه ی عظیم امتحان!
نه آنچه که از صبح تا کنون بر تو گذشته است، بل آنچه از ابتدای عمر تا کنون سپری کرده ای، همه برای همین لحظه بوده است.
سطرهایی از #آفتاب_در_حجاب
#سید_مهدی_شجاعی
🏴 @hamdaman_uma 🏴
اینگونه قدم برداشتن حسین و اینسان پیش آمدن او ، خبر از فراقی عظیم می دهد.
خودت را مهیا کن زینب که لحظه ی وداع فرا می رسد.
همه ی تحملها که تا کنون کرده ای، تمرین بوده است، همه ی مقاومتها، مقدمه بوده است و همه ی تابها و توانها تدارک این لحظه ی عظیم امتحان!
نه آنچه که از صبح تا کنون بر تو گذشته است، بل آنچه از ابتدای عمر تا کنون سپری کرده ای، همه برای همین لحظه بوده است.
سطرهایی از #آفتاب_در_حجاب
#سید_مهدی_شجاعی
🏴 @hamdaman_uma 🏴