گزین‌گویه‌ها
5.11K subscribers
10.7K photos
111 videos
53 files
422 links
گزین‌گویه‌ها
گل‌چینِ خواندنی‌ها
به کوششِ بهروز صفرزاده @Behruz214
تأسیس: ۳۰ دیِ ۱۳۹۶

نقلِ مطالبِ کانالِ گزین‌گویه‌ها با ذکرِ مأخذ بلامانع است.
Download Telegram
من معلم هستم.
زندگی پشتِ نگاهم جاری‌ست.
سرزمینِ کلمات
تحتِ فرمانِ من است؛
قصرِ پنهانِ من است.
قاصدک‌های لبانم هر روز
سبزهٔ نامِ خدا را به‌ جهان می‌بخشند.

من معلم هستم.
آخرین دغدغه‌هایم این است:
نکند حرفِ مرا هیچ‌کس امروز نفهمد اصلاً.
نکند حرفی ماند.
نکند مجهولی
روی رخسارۀ تن‌سوختۀ تخته‌سیاه جا مانده‌ست.

من معلم هستم.
هر شب از آینه‌ها می‌پرسم:
به کدامین شیوه
وسعتِ یادِ خدا را بکشانم به کلاس؛
بچه‌ها را ببَرم تا لبِ دریاچۀ عشق،
غرقِ دریای تفکر بکنم؟
با تبسم یا اخم؟
با یکی بود و نبود،
زیرِ یک طاقِ کبود،
یا کلاغی که به خانه نرسید،
قصه‌گویی بکنم؟
تک‌ به‌ تک یا با جمع؟
بدوم یا آرام؟

من معلم هستم.
نیمکت‌ها
نفَسِ گرمِ قدم‌های مرا می‌فهمند.
بال‌های قلم و تخته‌سیاه
رمزِ پروازِ مرا می‌دانند.
سیب‌ها
دستِ مرا می‌خوانند.

من معلم هستم.
دردِ فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن
همگی مالِ من است.

من معلم هستم.

#راضیه_سلمانی
#روز_معلم
من معلم هستم.
زندگی پشتِ نگاهم جاری‌ست.
سرزمینِ کلمات
تحتِ فرمانِ من است؛
قصرِ پنهانِ من است.
قاصدک‌های لبانم هر روز
سبزهٔ نامِ خدا را به‌ جهان می‌بخشند.

من معلم هستم.
آخرین دغدغه‌هایم این است:
نکند حرفِ مرا هیچ‌کس امروز نفهمد اصلاً.
نکند حرفی ماند.
نکند مجهولی
روی رخسارۀ تن‌سوختۀ تخته‌سیاه جا مانده‌ست.

من معلم هستم.
هر شب از آینه‌ها می‌پرسم:
به کدامین شیوه
وسعتِ یادِ خدا را بکشانم به کلاس؛
بچه‌ها را ببَرم تا لبِ دریاچۀ عشق،
غرقِ دریای تفکر بکنم؟
با تبسم یا اخم؟
با یکی بود و نبود،
زیرِ یک طاقِ کبود،
یا کلاغی که به خانه نرسید،
قصه‌گویی بکنم؟
تک‌ به‌ تک یا با جمع؟
بدوم یا آرام؟

من معلم هستم.
نیمکت‌ها
نفَسِ گرمِ قدم‌های مرا می‌فهمند.
بال‌های قلم و تخته‌سیاه
رمزِ پروازِ مرا می‌دانند.
سیب‌ها
دستِ مرا می‌خوانند.

من معلم هستم.
دردِ فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن
همگی مالِ من است.

من معلم هستم.

#راضیه_سلمانی
#روز_معلم
Forwarded from بهروز صفرزاده
من معلم هستم.
زندگی پشتِ نگاهم جاری‌ست.
سرزمینِ کلمات
تحتِ فرمانِ من است؛
قصرِ پنهانِ من است.
قاصدک‌های لبانم هر روز
سبزهٔ نامِ خدا را به‌ جهان می‌بخشند.

من معلم هستم.
آخرین دغدغه‌هایم این است:
نکند حرفِ مرا هیچ‌کس امروز نفهمد اصلاً.
نکند حرفی ماند.
نکند مجهولی
روی رخسارۀ تن‌سوختۀ تخته‌سیاه جا مانده‌ست.

من معلم هستم.
هر شب از آینه‌ها می‌پرسم:
به کدامین شیوه
وسعتِ یادِ خدا را بکشانم به کلاس؛
بچه‌ها را ببَرم تا لبِ دریاچۀ عشق،
غرقِ دریای تفکر بکنم؟
با تبسم یا اخم؟
با یکی بود و نبود،
زیرِ یک طاقِ کبود،
یا کلاغی که به خانه نرسید،
قصه‌گویی بکنم؟
تک‌ به‌ تک یا با جمع؟
بدوم یا آرام؟

من معلم هستم.
نیمکت‌ها
نفَسِ گرمِ قدم‌های مرا می‌فهمند.
بال‌های قلم و تخته‌سیاه
رمزِ پروازِ مرا می‌دانند.
سیب‌ها
دستِ مرا می‌خوانند.

من معلم هستم.
دردِ فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن
همگی مالِ من است.

من معلم هستم.

#راضیه_سلمانی
#روز_معلم
Forwarded from بهروز صفرزاده
من معلم هستم.
زندگی پشتِ نگاهم جاری‌ست.
سرزمینِ کلمات
تحتِ فرمانِ من است؛
قصرِ پنهانِ من است.
قاصدک‌های لبانم هر روز
سبزهٔ نامِ خدا را به‌ جهان می‌بخشند.

من معلم هستم.
آخرین دغدغه‌هایم این است:
نکند حرفِ مرا هیچ‌کس امروز نفهمد اصلاً.
نکند حرفی ماند.
نکند مجهولی
روی رخسارۀ تن‌سوختۀ تخته‌سیاه جا مانده‌ست.

من معلم هستم.
هر شب از آینه‌ها می‌پرسم:
به کدامین شیوه
وسعتِ یادِ خدا را بکشانم به کلاس؛
بچه‌ها را ببَرم تا لبِ دریاچۀ عشق،
غرقِ دریای تفکر بکنم؟
با تبسم یا اخم؟
با یکی بود و نبود،
زیرِ یک طاقِ کبود،
یا کلاغی که به خانه نرسید،
قصه‌گویی بکنم؟
تک‌ به‌ تک یا با جمع؟
بدوم یا آرام؟

من معلم هستم.
نیمکت‌ها
نفَسِ گرمِ قدم‌های مرا می‌فهمند.
بال‌های قلم و تخته‌سیاه
رمزِ پروازِ مرا می‌دانند.
سیب‌ها
دستِ مرا می‌خوانند.

من معلم هستم.
دردِ فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن
همگی مالِ من است.

من معلم هستم.

#راضیه_سلمانی
#روز_معلم
Forwarded from بهروز صفرزاده
من معلم هستم.
زندگی پشتِ نگاهم جاری‌ست.
سرزمینِ کلمات
تحتِ فرمانِ من است؛
قصرِ پنهانِ من است.
قاصدک‌های لبانم هر روز
سبزهٔ نامِ خدا را به‌ جهان می‌بخشند.

من معلم هستم.
آخرین دغدغه‌هایم این است:
نکند حرفِ مرا هیچ‌کس امروز نفهمد اصلاً.
نکند حرفی ماند.
نکند مجهولی
روی رخسارۀ تن‌سوختۀ تخته‌سیاه جا مانده‌ست.

من معلم هستم.
هر شب از آینه‌ها می‌پرسم:
به کدامین شیوه
وسعتِ یادِ خدا را بکشانم به کلاس؛
بچه‌ها را ببَرم تا لبِ دریاچۀ عشق،
غرقِ دریای تفکر بکنم؟
با تبسم یا اخم؟
با یکی بود و نبود،
زیرِ یک طاقِ کبود،
یا کلاغی که به خانه نرسید،
قصه‌گویی بکنم؟
تک‌ به‌ تک یا با جمع؟
بدوم یا آرام؟

من معلم هستم.
نیمکت‌ها
نفَسِ گرمِ قدم‌های مرا می‌فهمند.
بال‌های قلم و تخته‌سیاه
رمزِ پروازِ مرا می‌دانند.
سیب‌ها
دستِ مرا می‌خوانند.

من معلم هستم.
دردِ فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن
همگی مالِ من است.

من معلم هستم.

#راضیه_سلمانی
#روز_معلم