#پارت۱۱۵
یعنی چی من بی خبر پاشم کجا بیام
با گام های بلند خودش و بهم رسوند بازومو
محکم گرفت کشید چشم هاشو به چشم هام
دوخت شده گفت :
_نمی خوای خواهرتو ببینی ؟
خواهرم
سری تکون داد ازم فاصله گرفت رفتم سمتش
بازوشو گرفتم که باعث شد نگاهی به بازوش
بعد به صورتم انداخت
خواهش میکنم بگو صنا کجاست
بازوشو از دستم کشید
_برو آماده شو
سریع رفتم سمت اتاقی که برای من و صنم بود
تنها ژاکتی که داشتم و روی لباسام پوشیدم
همین که از اتاق بیرون
اومدم کیارش خان رفت سمت در سالن دنبالش
راه افتادم
بارون به شدت می بارید هوا تاریک بود
دستامو روی سرم گرفتم و با قدم های بلند رفتم
سمت ماشین کیارش خان اما تا به ماشین برسم
بازم کلی خیس شدم در جلو رو باز کردم نشستم
کیارش خان سوار شد
ماشین و روشن کرد دلم شور می زد قطرات باران
روی سقف ماشین صدای زیبایی رو ایجاد کرده
بود طاقت نیاوردم کمی تو جام تکون خوردم
صنا حالش خوبه ؟
_ الان میری می بینیش
حرفی نزدم و نگاهم به درختهای بلند و پرپیچ و
خم ده دوختم بعد از طی کردن مسافتی ماشین
و نگهداشت از ماشین پیاده شدم نگاهم رو به
خونه کوچیک کاهگلی رو به روم دوختم
کیارش خان هم از ماشین پیاده شد جلوتر از من
رفت سمت خونه و درش و زد بعد از چند لحظه
تو مردی در و باز کرد کیارش خان نگاهی بهم
انداخت گفت :
_چرا وایستادی برو داخل؟....
@ghazaymahaly
یعنی چی من بی خبر پاشم کجا بیام
با گام های بلند خودش و بهم رسوند بازومو
محکم گرفت کشید چشم هاشو به چشم هام
دوخت شده گفت :
_نمی خوای خواهرتو ببینی ؟
خواهرم
سری تکون داد ازم فاصله گرفت رفتم سمتش
بازوشو گرفتم که باعث شد نگاهی به بازوش
بعد به صورتم انداخت
خواهش میکنم بگو صنا کجاست
بازوشو از دستم کشید
_برو آماده شو
سریع رفتم سمت اتاقی که برای من و صنم بود
تنها ژاکتی که داشتم و روی لباسام پوشیدم
همین که از اتاق بیرون
اومدم کیارش خان رفت سمت در سالن دنبالش
راه افتادم
بارون به شدت می بارید هوا تاریک بود
دستامو روی سرم گرفتم و با قدم های بلند رفتم
سمت ماشین کیارش خان اما تا به ماشین برسم
بازم کلی خیس شدم در جلو رو باز کردم نشستم
کیارش خان سوار شد
ماشین و روشن کرد دلم شور می زد قطرات باران
روی سقف ماشین صدای زیبایی رو ایجاد کرده
بود طاقت نیاوردم کمی تو جام تکون خوردم
صنا حالش خوبه ؟
_ الان میری می بینیش
حرفی نزدم و نگاهم به درختهای بلند و پرپیچ و
خم ده دوختم بعد از طی کردن مسافتی ماشین
و نگهداشت از ماشین پیاده شدم نگاهم رو به
خونه کوچیک کاهگلی رو به روم دوختم
کیارش خان هم از ماشین پیاده شد جلوتر از من
رفت سمت خونه و درش و زد بعد از چند لحظه
تو مردی در و باز کرد کیارش خان نگاهی بهم
انداخت گفت :
_چرا وایستادی برو داخل؟....
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۱۲
روزها از پشت هم تند تند رد میشدن .
هلنا و سعید سخت درگیر خرید بودن .
گاهی دلم از این همه روزمرگی ها میگیره .
صبح می رم ظهر میام هلنا دیگه کمتر میبینم.
جای هلنا نگین اومده دختر بدی نیست اما حسی نسبت بهش ندارم.
با اینکه می خواد باهام گرم بگیره اما بازم برام غریبه است.
وارد داروخانه شدم.
نگین با دیدنم خندید گفت :
سلام دریا چطوری .
مرسی خوبم تو چطوری .
توپ فردا شب یه جشن تولد دعوت شدم تو هم بیا باهم بریم.
نه مرسی تو دعوتی.
بیا دیگه همش دختره خواهش خوش میگذره ها.
کمی فکر کردم دلم خودم خیلی میخواست برم.
چی شد میای.
#پارت۱۱۳
صبر کن به مامانم بگم بهت خبر میدم.
باشه اما زود خبر بدی ها خیلی خوش میگذره حتما بیا
سری تکون دادم بعد از تمام شدن کارم بی حوصله به خونه برگشتم.
در آپارتمان باز کردم. داد زدم .
سوک سوک دختر گلتون اومد کسی خونه نیست.
یوهوو مامان ای بابا هیچکس من و دوست نداره .
سامان از اتاقش بیرون اومد.
چه خبره جغله اینقدر جیغ جیغ میکنی.
خندیدم جغله عشقته نه من.
یهو رنگ صورت سامان عوض شد مثل کسی که هول کرده باشه .
ابروی بالا انداختم
چیه ها سامان خان زدم تو خال
از نوک مقنعه ام گرفت و کشید
ساکت بچه دهن من حرف نذار عشق کیلو چنده کی گفته
قیافه ام متعجب کردم
#پارت۱۱۴
واقعا پس به هیوا بگم به خواستگارش جواب بله بده تو که عاشق نیستی.
چی چرا به من نگفته براش خواستگار اومده.
خندیدم اِه دیدی دیدی بعد به من میگه عشق کیلو چنده
بی توجه به من گفت : اون خواستگار کیه
من فقط می خواستم از زیر زبونت حرف بکشم که موفق هم شدم.
یعنی تو همه حرف هات الکی بود؟
شونه ای بالا انداختم نه من فقط از زیر زبون یه عاشق حرف کشیدم همین .
سامان خیز برداشت طرفم که جیغ زدم و پریدم پشت مبل
سامان نیایا بیای می رم زیر آبت و پیش بقیه میزنم از من گفتن بود.
سامان خنده اش گرفته بود
دختره ای بی شعور .
جغله ات بی شعور پرو.
#پارت۱۱۵
اوووی به همسر آینده من چیزی نگی ها
خودتون یه روز عاشق میشی می فهمی
خنده از روی لب هام رفت ، لب زدم شاید.
چیزی شده دریا ؟
نه ببینم تو چطور عاشق هیوا شدی به تفاوت سنیتون فکر کردی.
عشق که چطور شد و نشد نمیشناسه یهو میبینی دل دادی رفت
منم به خودم که اومد دیدم ای داد بیداد یه دل نه صد دل عاشق هیوا شدم.
خیلی خوشحالم کی بریم خواستگاری آقا داداش.
می ریم به زودی.
مامان اینا کجان؟
خونه عمو گفت اومدی بری اونجا.
واقعا پس من رفتم.
و بدون اینکه لباسام و عوض کنم رفتم سمت
خونه عمو اینا رو در ضرب گرفتم
#پارت۱۱۲
روزها از پشت هم تند تند رد میشدن .
هلنا و سعید سخت درگیر خرید بودن .
گاهی دلم از این همه روزمرگی ها میگیره .
صبح می رم ظهر میام هلنا دیگه کمتر میبینم.
جای هلنا نگین اومده دختر بدی نیست اما حسی نسبت بهش ندارم.
با اینکه می خواد باهام گرم بگیره اما بازم برام غریبه است.
وارد داروخانه شدم.
نگین با دیدنم خندید گفت :
سلام دریا چطوری .
مرسی خوبم تو چطوری .
توپ فردا شب یه جشن تولد دعوت شدم تو هم بیا باهم بریم.
نه مرسی تو دعوتی.
بیا دیگه همش دختره خواهش خوش میگذره ها.
کمی فکر کردم دلم خودم خیلی میخواست برم.
چی شد میای.
#پارت۱۱۳
صبر کن به مامانم بگم بهت خبر میدم.
باشه اما زود خبر بدی ها خیلی خوش میگذره حتما بیا
سری تکون دادم بعد از تمام شدن کارم بی حوصله به خونه برگشتم.
در آپارتمان باز کردم. داد زدم .
سوک سوک دختر گلتون اومد کسی خونه نیست.
یوهوو مامان ای بابا هیچکس من و دوست نداره .
سامان از اتاقش بیرون اومد.
چه خبره جغله اینقدر جیغ جیغ میکنی.
خندیدم جغله عشقته نه من.
یهو رنگ صورت سامان عوض شد مثل کسی که هول کرده باشه .
ابروی بالا انداختم
چیه ها سامان خان زدم تو خال
از نوک مقنعه ام گرفت و کشید
ساکت بچه دهن من حرف نذار عشق کیلو چنده کی گفته
قیافه ام متعجب کردم
#پارت۱۱۴
واقعا پس به هیوا بگم به خواستگارش جواب بله بده تو که عاشق نیستی.
چی چرا به من نگفته براش خواستگار اومده.
خندیدم اِه دیدی دیدی بعد به من میگه عشق کیلو چنده
بی توجه به من گفت : اون خواستگار کیه
من فقط می خواستم از زیر زبونت حرف بکشم که موفق هم شدم.
یعنی تو همه حرف هات الکی بود؟
شونه ای بالا انداختم نه من فقط از زیر زبون یه عاشق حرف کشیدم همین .
سامان خیز برداشت طرفم که جیغ زدم و پریدم پشت مبل
سامان نیایا بیای می رم زیر آبت و پیش بقیه میزنم از من گفتن بود.
سامان خنده اش گرفته بود
دختره ای بی شعور .
جغله ات بی شعور پرو.
#پارت۱۱۵
اوووی به همسر آینده من چیزی نگی ها
خودتون یه روز عاشق میشی می فهمی
خنده از روی لب هام رفت ، لب زدم شاید.
چیزی شده دریا ؟
نه ببینم تو چطور عاشق هیوا شدی به تفاوت سنیتون فکر کردی.
عشق که چطور شد و نشد نمیشناسه یهو میبینی دل دادی رفت
منم به خودم که اومد دیدم ای داد بیداد یه دل نه صد دل عاشق هیوا شدم.
خیلی خوشحالم کی بریم خواستگاری آقا داداش.
می ریم به زودی.
مامان اینا کجان؟
خونه عمو گفت اومدی بری اونجا.
واقعا پس من رفتم.
و بدون اینکه لباسام و عوض کنم رفتم سمت
خونه عمو اینا رو در ضرب گرفتم
نگار رو به روی من بود، تا چشمش افتاد به من گفت: تو با اجازه کی دست به لباسای من زدی؟
مهناز: با اجازه ی من... حرفی داری به من بزن
گفتم: معذرت میخوام الان درش میارم.
مهناز: لازم نکرده. بیا بشین نهارتو بخور. نگار: حالا که رئیسی باید به همه زور بگی؟
بین این دو تا گیر افتاده بودم
. نمی دونستم که چیکار کنم که مهناز گفت: می شینی یا بیام
بشونمت؟
#پارت۱۱۵
زبیده و منوچهر فقط نهار شونو می خوردن.
کار به کار کسی نداشتن، کنار مهناز نشستم و نهارمو خوردم ...
بعد از نهار کمک نجوا کردم سفره رو جمع کردیم و ظرفا رو شستیم. سمت راهرو رفتم.
یه در بود. باز کردم، دو تا در دیگه جلوم سبز شد. یکیش دستشویی بود یکیشم حموم. کنار
دستشویی روشور بود. شیرو باز کردم. می خواستم وضو بگیرم که مهناز اومد و با تعجب نگام کرد و سریع درو بست و با نگرانی گفت: تو آخرش خودتو به کشتن می دی...
- من که کاری نکردم ... - کاری نکردی؟ اگه زبیده بفهمه کسی اینجا نماز می خونه یه راست می فرستدش سینه قبرستون
- چرا؟
- چون چ چسبیده به را بخاطر اینکه فکر می کنه جاسوس پلیسی.
- چه ربطی داره؟
- ربطش اینه که یه بار همچین بلایی سرش اومده ... حتما باید بخونی؟
- آره. پوفی کرد و گفت: فکر کردی حوریای
بهشتی منتظر توان؟.. خیلی خب زود وضو بگیر یه کاریش می کنم.
مهناز بعد از اینکه رفت دستشویی، با هم رفتیم تو اتاق...
مهناز رو به دخترا کرد و گفت: بچه ها به مشکل اساسی داریم!
لیلا عين آدمایی که بینیشون گرفته باشن حرف می زد. بلند شد و گفت: بگو بگو ... خودم حلش می کنم.
مهناز به من اشاره کرد و گفت: این می خواد نماز بخونه.
مهناز: با اجازه ی من... حرفی داری به من بزن
گفتم: معذرت میخوام الان درش میارم.
مهناز: لازم نکرده. بیا بشین نهارتو بخور. نگار: حالا که رئیسی باید به همه زور بگی؟
بین این دو تا گیر افتاده بودم
. نمی دونستم که چیکار کنم که مهناز گفت: می شینی یا بیام
بشونمت؟
#پارت۱۱۵
زبیده و منوچهر فقط نهار شونو می خوردن.
کار به کار کسی نداشتن، کنار مهناز نشستم و نهارمو خوردم ...
بعد از نهار کمک نجوا کردم سفره رو جمع کردیم و ظرفا رو شستیم. سمت راهرو رفتم.
یه در بود. باز کردم، دو تا در دیگه جلوم سبز شد. یکیش دستشویی بود یکیشم حموم. کنار
دستشویی روشور بود. شیرو باز کردم. می خواستم وضو بگیرم که مهناز اومد و با تعجب نگام کرد و سریع درو بست و با نگرانی گفت: تو آخرش خودتو به کشتن می دی...
- من که کاری نکردم ... - کاری نکردی؟ اگه زبیده بفهمه کسی اینجا نماز می خونه یه راست می فرستدش سینه قبرستون
- چرا؟
- چون چ چسبیده به را بخاطر اینکه فکر می کنه جاسوس پلیسی.
- چه ربطی داره؟
- ربطش اینه که یه بار همچین بلایی سرش اومده ... حتما باید بخونی؟
- آره. پوفی کرد و گفت: فکر کردی حوریای
بهشتی منتظر توان؟.. خیلی خب زود وضو بگیر یه کاریش می کنم.
مهناز بعد از اینکه رفت دستشویی، با هم رفتیم تو اتاق...
مهناز رو به دخترا کرد و گفت: بچه ها به مشکل اساسی داریم!
لیلا عين آدمایی که بینیشون گرفته باشن حرف می زد. بلند شد و گفت: بگو بگو ... خودم حلش می کنم.
مهناز به من اشاره کرد و گفت: این می خواد نماز بخونه.