#پارت۱۴۳
سرمو که بلند کردم نگاهم به ایسا افتاد که فقط
با یه دست لباس زیربه سهراب تکیه داده بود
تا حالا تو عمرم همچین چیز هایی ندیدم.سرفه
ای کردم و سرمو پایین انداختم
-ببخشید صبحانه امادست
-باشه تو برو الان میایم
چرخیدم برم که صدای ایسا رو شنیدم.
-سهراب از این دختره بدم میاد.
اومدم بیرون اما لحظه اخر صدای سهراب رو شنیدم
-عزیزم گفتم که باید تحمل کنی میفهمی...
در رو بستم با قدم های نامتعادل اروم پایین
اومدم مثل ادم های بی دست و پای سست
عنصر شدم که هیچ کاری نمیتونم برای خودم
کنم حتی جرات خودکشی روهم ندارم
بعد از خوردن صبحانه خانوم و اقا رفتن بیرون
خدمتکارا مشغول اماده سازی سالن ها برای
مراسم امشب شدند .
کاری نداشتم انجام بدم از توی وسایلم ساز دهنی
یادگاری آبتین رو برداشتم .
نگاهی به ساز دهنی توی دستم انداختم حسرت
تمام وجودم را فرا گرفت اهی گشیدم سازدهنی
رو سرجاش گذاشتم .تاشب الکی دور خودم
میگشتم.
شکوفه وارد اتاقم شد....
@ghazaymahaly
سرمو که بلند کردم نگاهم به ایسا افتاد که فقط
با یه دست لباس زیربه سهراب تکیه داده بود
تا حالا تو عمرم همچین چیز هایی ندیدم.سرفه
ای کردم و سرمو پایین انداختم
-ببخشید صبحانه امادست
-باشه تو برو الان میایم
چرخیدم برم که صدای ایسا رو شنیدم.
-سهراب از این دختره بدم میاد.
اومدم بیرون اما لحظه اخر صدای سهراب رو شنیدم
-عزیزم گفتم که باید تحمل کنی میفهمی...
در رو بستم با قدم های نامتعادل اروم پایین
اومدم مثل ادم های بی دست و پای سست
عنصر شدم که هیچ کاری نمیتونم برای خودم
کنم حتی جرات خودکشی روهم ندارم
بعد از خوردن صبحانه خانوم و اقا رفتن بیرون
خدمتکارا مشغول اماده سازی سالن ها برای
مراسم امشب شدند .
کاری نداشتم انجام بدم از توی وسایلم ساز دهنی
یادگاری آبتین رو برداشتم .
نگاهی به ساز دهنی توی دستم انداختم حسرت
تمام وجودم را فرا گرفت اهی گشیدم سازدهنی
رو سرجاش گذاشتم .تاشب الکی دور خودم
میگشتم.
شکوفه وارد اتاقم شد....
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۴۲
اما اوپراتور گفت : مشترک مورد نظر خاموش میباشد !
لعنتی لعنتی . سرمو زیر پتو کردم .
دلم میخواد دیگه نرم داروخونه از شایسته متنفر بودم .
وای خدا دارم دیوونه میشم اگه کار اون نیست پس کار کیه ؟؟ وای خدا !
توی خودم بودم که صدای هلنا اومد
:+ اخه به توام میگن دختر عمو بی معرفت حالا تنها تنها میری تولد ؟!
سرمو از زیر پتو بیرون آوردم .
- آخه تو دیگه با از ما بهترون میپری تحویل نمیگری
+ برو گمشو بیشعور تو به من گفتی ؟؟ حالا ببینم خوش گذشت ؟؟
- هعی بگی نگی بد نبود ، تو چطوری ؟؟
هلنا اومد کنارم و روی تخت نشست
+ بابا میگه باید عروسی رو جلو بندازیم ، به خاطر حال عزیز .
- این خوبه که تو چرا ناراحتی .
+ آخه هنوز آمادگی ندارم .
- برو بابا انگار آمادگی میخواد یه بکش پایین بکش بالا .
#پارت۱۴۳
یهو هلنا با بالشت زد تو سرم .
+ بی شعور نفهم بی تربیت ، خجالتم نمیکشه .
- واه دروغ میگم ؟؟
+ خفه شو .
- ای جان الآن خجالت کشیدی ، برو هیوارو رنگ
کن معلوم نیست تاحالا چند تا لب گرفتی .
+دریا
- درد دریا کر شدم
خندیدو دیگه چیزی نگفت .
تا بعد از ظهر هلنا خونمون موندو همه باهم
رفتیم بیمارستان و عزیزو مرخص کردیم .
البته بابا اجازه نداد ما بالا بریم و مجبورمون کرد تو ماشین بمونیم .
هنوز هم کمی زیر دلم درد می کرد .
مامان و بابا ، عزیز و آوردن .
تند از ماشین پیاده شدم و کمک عزیز کردم .
خداروشکر سکته ی خفیفی کرده بودو باید مراقبش می بودیم .
جای نگرانی نداشت !
عزیزو برای استراحت اتاق خودم بردم .
#پارت۱۴۴
- عزیز خوشگلم روی تخت دراز بکش دیگه غصه نخوریا دورت بگردم .
عزیز دستمو گرفت
+ تو برام خیلی عزیزی دریا میفهمی ؟؟
خم شدم و بوسیدمش .
- شما هم برای من عزیزین عزیز مهربونم ، حالام استراحت کنین .
قرار شد عزیز چند روزی خونه ی ما بمونه تا حالش بهتر شه .
صبح زنگ زدم داروخونه صدای شایسته پیچید تو گوشی
_ بفرمایین
- سلام آقای شایسته .
لحظه ای صداش نیومد .
- آقای شایسته .....
_ بفرمایین
- خواستم بگم چند روزی نمیتوتم بیام .
#پارت۱۴۵
دلیل نیومدنتون ؟؟
- خصوصیه اگه مشکلی داره استعفا میدم .
_ چند روز بیشتر نشه ..... روز خوش...!
و تق صدای قطع شدن گوشی اومد .
نگاهی به گوشی انداختم مردک دیوانه .
چند روزی بود که خونه نشین شده بودم .
صبح تا شب کنار عزیز مینشستم و به آینده ای
که خراب کرده بودم فکر میکردم .
شب همه خونه ی ما جمع بودن . عمو و عمه فیروز ...!
کمی کمکم مامان کردم ،
عمو اینا اومدن .
- سلام زن عمو هلنا کو .
+ با سعید بیرون بودن میان عزیزم .
لبخندی زدم و چیزی نگفتم .
هیوا اومد تو و با نگاهش دنبال سامان بود .
زدم پشت سرش .
#پارت۱۴۲
اما اوپراتور گفت : مشترک مورد نظر خاموش میباشد !
لعنتی لعنتی . سرمو زیر پتو کردم .
دلم میخواد دیگه نرم داروخونه از شایسته متنفر بودم .
وای خدا دارم دیوونه میشم اگه کار اون نیست پس کار کیه ؟؟ وای خدا !
توی خودم بودم که صدای هلنا اومد
:+ اخه به توام میگن دختر عمو بی معرفت حالا تنها تنها میری تولد ؟!
سرمو از زیر پتو بیرون آوردم .
- آخه تو دیگه با از ما بهترون میپری تحویل نمیگری
+ برو گمشو بیشعور تو به من گفتی ؟؟ حالا ببینم خوش گذشت ؟؟
- هعی بگی نگی بد نبود ، تو چطوری ؟؟
هلنا اومد کنارم و روی تخت نشست
+ بابا میگه باید عروسی رو جلو بندازیم ، به خاطر حال عزیز .
- این خوبه که تو چرا ناراحتی .
+ آخه هنوز آمادگی ندارم .
- برو بابا انگار آمادگی میخواد یه بکش پایین بکش بالا .
#پارت۱۴۳
یهو هلنا با بالشت زد تو سرم .
+ بی شعور نفهم بی تربیت ، خجالتم نمیکشه .
- واه دروغ میگم ؟؟
+ خفه شو .
- ای جان الآن خجالت کشیدی ، برو هیوارو رنگ
کن معلوم نیست تاحالا چند تا لب گرفتی .
+دریا
- درد دریا کر شدم
خندیدو دیگه چیزی نگفت .
تا بعد از ظهر هلنا خونمون موندو همه باهم
رفتیم بیمارستان و عزیزو مرخص کردیم .
البته بابا اجازه نداد ما بالا بریم و مجبورمون کرد تو ماشین بمونیم .
هنوز هم کمی زیر دلم درد می کرد .
مامان و بابا ، عزیز و آوردن .
تند از ماشین پیاده شدم و کمک عزیز کردم .
خداروشکر سکته ی خفیفی کرده بودو باید مراقبش می بودیم .
جای نگرانی نداشت !
عزیزو برای استراحت اتاق خودم بردم .
#پارت۱۴۴
- عزیز خوشگلم روی تخت دراز بکش دیگه غصه نخوریا دورت بگردم .
عزیز دستمو گرفت
+ تو برام خیلی عزیزی دریا میفهمی ؟؟
خم شدم و بوسیدمش .
- شما هم برای من عزیزین عزیز مهربونم ، حالام استراحت کنین .
قرار شد عزیز چند روزی خونه ی ما بمونه تا حالش بهتر شه .
صبح زنگ زدم داروخونه صدای شایسته پیچید تو گوشی
_ بفرمایین
- سلام آقای شایسته .
لحظه ای صداش نیومد .
- آقای شایسته .....
_ بفرمایین
- خواستم بگم چند روزی نمیتوتم بیام .
#پارت۱۴۵
دلیل نیومدنتون ؟؟
- خصوصیه اگه مشکلی داره استعفا میدم .
_ چند روز بیشتر نشه ..... روز خوش...!
و تق صدای قطع شدن گوشی اومد .
نگاهی به گوشی انداختم مردک دیوانه .
چند روزی بود که خونه نشین شده بودم .
صبح تا شب کنار عزیز مینشستم و به آینده ای
که خراب کرده بودم فکر میکردم .
شب همه خونه ی ما جمع بودن . عمو و عمه فیروز ...!
کمی کمکم مامان کردم ،
عمو اینا اومدن .
- سلام زن عمو هلنا کو .
+ با سعید بیرون بودن میان عزیزم .
لبخندی زدم و چیزی نگفتم .
هیوا اومد تو و با نگاهش دنبال سامان بود .
زدم پشت سرش .
ڪافـ☕️ـہ دونفـ☕ـره(دنیای عجیب):
#پارت۱۴۱
- اعصاب معصاب ندارم. حوصله تو رو هم ندارم. - خب بابا من که چیزی نگفتم؟
خودم دارم از ترس قالب تهی می کنم، اونوقت این شوخیش گرفته
. موبایلشو از تو جیبش در آورد به یکی زنگ زد و گفت: بیا بالا.
موبایلشو قطع کرد. یه مرد با دو تا بستنی اومد طرف ما.
بستنی شکلاتی رو گذاشت جلوی من.
بستنی توت فرنگی رو گذاشت جلوی کبیری و رفت. به بستنی نگاه کردم و هیچ وقت از بستنی شکلاتی خوشم نیومد.
به بستنی نگاه می کردم که صدای پاشنه کفش تو فضا پیچید.
سرمو بلند کردم، دیدم یه دختر شیک پوش با قیافه عروسکی داره میاد طرف ما.
منم عین ندید بدیدا نگاش می کردم که کبیری با پاش محکم زد به ساق پام.
خم شدم از درد مچ پامو گرفتم.
کبیری با خنده گفت: نخورش... صاحاب داره!
با عصبانیت نگاش کردم و چیزی بهش نگفتم. حیف که مرد بود و حوصله دردسر نداشتم. و الا می زدم لای پاش.
دختره وایساد کنارش با صدای نازی گفت: کجاست؟
کبیری کیفمو از رو میز برداشت و داد دست دختره و گفت: فقط زود.
- چشم!
اینو گفت و با قر و فر رفت.
منم همین جور راه رفتنشو نگاه می کردم که کبیری با خنده گفت:شیرین خانم! اگه پسر بودی باور کن چشماتو با قاشق در میاوردم!
پوزخندی زدم و دستمو دراز کردم و گفتم: پول!
همین جور که بستنیشو می خورد، گفت: بستنيتو بخور بعد پولو بهت می دم.
با عصبانیت بلند شدم و گفتم: آقای محترم! من نیومدم اینجا که با شما بستنی بخورم.
#پارت۱۴۲
با صدای بلندی گفتم: در ضمن، من از بستنی شکلاتی متنفرم.
قاشق بستنی تو دهنش و با چشای گشاد نگام کرد. قاشقو از دهنش در آورد و بستنیشو قورت داد
و با تن صدای پایین گفت: خوب بگو از بستنی شکلاتی بدت میاد. چرا دیگه انقدر جیغ می کشی؟!
از دستش انقدر حرص خوردم که همون جا شیش کیلو وزن کم کردم.
رفتم چهار تا میز جلو ترش
نشستم. پشتمو بهش کردم. با عصبانیت پامو رو پا انداختم. تکون می دادم.
داد زد: می خوای بگم بستنی توت فرنگی برات بیارن؟ البته با مخلوط شکلات!
بلند خندید.
زهر مار ا ای حناق بگیری !منو باش با چه ترس و لرزی اومدم.
فکر کردم الان همه مامورا آماده باشن تا منو بگیرن.
فکر نمی کردم گیر همچین دلقکی میفتم! ده دقیقه بعد، دختره با کیف من
برگشت. رفت پیش کبیری.
برگشتم و نگاشون می کردم. کولمو بهش داد و خودش رفت. دختره که رفت، کیفو بالا گرفت و گفت: اگه پولو می خوای، بیا.
با حرص بلند شدم و رفتم پیشش.
یه پاکت سفید جلوم گرفت و گفت: ببین این پولا ارزشی نداره که تو بخوای بخاطرش انقدر حرص
بخوری!
دستمو دراز کردم که ورش دارم، پاکتو کشید و گفت: راستی اسمم پدرام ... پدرام کبیری.
با حرص گفتم: به من چه؟!
خواستم پاکتو بردارم، دوباره کشید و گفت:
فامیلیت چیه؟ - به تو چه؟ مگه تو مفتشی که می پرسی؟
- نه بخاطر اطلاعات عمومیم بود ...اگه نگی پاکتو بهت نمی دما ؟
#پارت۱۴۳
با خنده گفت: البته اگه دوست نداری،
بهت بگم گربه! دیگه داشتم به این اسم آلرژی پیدام می کردم.
دندونامو بهم فشار دادم و گفتم: رحیمی .
صورتشو جمع کرد و گفت: چی؟
جیغ زدم: رحیمی
- آها.... پس شد شیرین رحیمی جغجغه
پاکتو از دستش کشیدم ، کولمو برداشتم و راه افتادم.
همین جور که راه می رفتم، با خنده گفت: به امید دیدار خانم رحیمی!
با عصبانیت برگشتم و با حرص گفتم: من غلط بکنم دوباره به دیدار شما نائل بشم
از کافی شاپ که اومدم بیرون، صدای منوچهرو از پشتم شنیدم.
گفت: هوی! کجا سرتو پایین انداختی داری می ری؟
برگشتم. منوچهر داشت بهم نزدیک می شد. فکر نمی کردم عین جغد دنبالم باشه.
گفت : پول!
پاکتو جلوش گرفتم. ازم گرفت و گفت: نه خوشم اومد. زرنگی. ..بریم.
با هم سوار ماشین شدیم. زبیده ماشینو روشن و کرد و راه افتادیم ...
زبیده گفت: خب چی شد؟
منوچهر: هیچی فروختشون .
پاکتو گذاشت رو داشبورد جلوی زبیده: اینم پولش...
دیدی گفتم برامون نون در میاره؟
زبیده: بابا خفه شو حالمونو به هم زدی...
حالا انگار این اولین نفره که تونسته همچین کاری رو بکنه..
. شاهکار که نکرده؟
#پارت۱۴۴
بدبخت منوچهر تا وقتی رسیدیم نفسشم
درنیومد.ساعت یازده رسیدیم خونه. هیچ کس نبود. حتی پشه هم پر نمی زد.
خواستم برم تو اتاق که زبیده گفت:
- لباسا تو عوض کن بیا برای نهار یه چیزی درست کن.
با گفتن باشه رفتم تو اتاق. اینم انگار مزه ی غذای اون روز هنوز زیر دندوناش مونده که به من می گه نهار درست کن.
بعد از اینکه نهارو درست کردم، برای سالاد کلم خورد می کردم که دیدم مهسا و یسنا یواشکی و با دو رفتن تو اتاق.
منو که دیدن فقط با سر سلام کردن. زبیده از اتاقش اومد بیرون، گفت:کی بود؟
من از همه جا بی خبر گفتم: مهسا و یسنا.
با عصبانیت رفت سمت در و بازش کرد و با صدای بلندی گفت: چیو داشتين قایم می کردین؟
مهسا: هیچی خانم
زبیده: دروغ نگو..برید اون ور ببینم؟
#پارت۱۴۱
- اعصاب معصاب ندارم. حوصله تو رو هم ندارم. - خب بابا من که چیزی نگفتم؟
خودم دارم از ترس قالب تهی می کنم، اونوقت این شوخیش گرفته
. موبایلشو از تو جیبش در آورد به یکی زنگ زد و گفت: بیا بالا.
موبایلشو قطع کرد. یه مرد با دو تا بستنی اومد طرف ما.
بستنی شکلاتی رو گذاشت جلوی من.
بستنی توت فرنگی رو گذاشت جلوی کبیری و رفت. به بستنی نگاه کردم و هیچ وقت از بستنی شکلاتی خوشم نیومد.
به بستنی نگاه می کردم که صدای پاشنه کفش تو فضا پیچید.
سرمو بلند کردم، دیدم یه دختر شیک پوش با قیافه عروسکی داره میاد طرف ما.
منم عین ندید بدیدا نگاش می کردم که کبیری با پاش محکم زد به ساق پام.
خم شدم از درد مچ پامو گرفتم.
کبیری با خنده گفت: نخورش... صاحاب داره!
با عصبانیت نگاش کردم و چیزی بهش نگفتم. حیف که مرد بود و حوصله دردسر نداشتم. و الا می زدم لای پاش.
دختره وایساد کنارش با صدای نازی گفت: کجاست؟
کبیری کیفمو از رو میز برداشت و داد دست دختره و گفت: فقط زود.
- چشم!
اینو گفت و با قر و فر رفت.
منم همین جور راه رفتنشو نگاه می کردم که کبیری با خنده گفت:شیرین خانم! اگه پسر بودی باور کن چشماتو با قاشق در میاوردم!
پوزخندی زدم و دستمو دراز کردم و گفتم: پول!
همین جور که بستنیشو می خورد، گفت: بستنيتو بخور بعد پولو بهت می دم.
با عصبانیت بلند شدم و گفتم: آقای محترم! من نیومدم اینجا که با شما بستنی بخورم.
#پارت۱۴۲
با صدای بلندی گفتم: در ضمن، من از بستنی شکلاتی متنفرم.
قاشق بستنی تو دهنش و با چشای گشاد نگام کرد. قاشقو از دهنش در آورد و بستنیشو قورت داد
و با تن صدای پایین گفت: خوب بگو از بستنی شکلاتی بدت میاد. چرا دیگه انقدر جیغ می کشی؟!
از دستش انقدر حرص خوردم که همون جا شیش کیلو وزن کم کردم.
رفتم چهار تا میز جلو ترش
نشستم. پشتمو بهش کردم. با عصبانیت پامو رو پا انداختم. تکون می دادم.
داد زد: می خوای بگم بستنی توت فرنگی برات بیارن؟ البته با مخلوط شکلات!
بلند خندید.
زهر مار ا ای حناق بگیری !منو باش با چه ترس و لرزی اومدم.
فکر کردم الان همه مامورا آماده باشن تا منو بگیرن.
فکر نمی کردم گیر همچین دلقکی میفتم! ده دقیقه بعد، دختره با کیف من
برگشت. رفت پیش کبیری.
برگشتم و نگاشون می کردم. کولمو بهش داد و خودش رفت. دختره که رفت، کیفو بالا گرفت و گفت: اگه پولو می خوای، بیا.
با حرص بلند شدم و رفتم پیشش.
یه پاکت سفید جلوم گرفت و گفت: ببین این پولا ارزشی نداره که تو بخوای بخاطرش انقدر حرص
بخوری!
دستمو دراز کردم که ورش دارم، پاکتو کشید و گفت: راستی اسمم پدرام ... پدرام کبیری.
با حرص گفتم: به من چه؟!
خواستم پاکتو بردارم، دوباره کشید و گفت:
فامیلیت چیه؟ - به تو چه؟ مگه تو مفتشی که می پرسی؟
- نه بخاطر اطلاعات عمومیم بود ...اگه نگی پاکتو بهت نمی دما ؟
#پارت۱۴۳
با خنده گفت: البته اگه دوست نداری،
بهت بگم گربه! دیگه داشتم به این اسم آلرژی پیدام می کردم.
دندونامو بهم فشار دادم و گفتم: رحیمی .
صورتشو جمع کرد و گفت: چی؟
جیغ زدم: رحیمی
- آها.... پس شد شیرین رحیمی جغجغه
پاکتو از دستش کشیدم ، کولمو برداشتم و راه افتادم.
همین جور که راه می رفتم، با خنده گفت: به امید دیدار خانم رحیمی!
با عصبانیت برگشتم و با حرص گفتم: من غلط بکنم دوباره به دیدار شما نائل بشم
از کافی شاپ که اومدم بیرون، صدای منوچهرو از پشتم شنیدم.
گفت: هوی! کجا سرتو پایین انداختی داری می ری؟
برگشتم. منوچهر داشت بهم نزدیک می شد. فکر نمی کردم عین جغد دنبالم باشه.
گفت : پول!
پاکتو جلوش گرفتم. ازم گرفت و گفت: نه خوشم اومد. زرنگی. ..بریم.
با هم سوار ماشین شدیم. زبیده ماشینو روشن و کرد و راه افتادیم ...
زبیده گفت: خب چی شد؟
منوچهر: هیچی فروختشون .
پاکتو گذاشت رو داشبورد جلوی زبیده: اینم پولش...
دیدی گفتم برامون نون در میاره؟
زبیده: بابا خفه شو حالمونو به هم زدی...
حالا انگار این اولین نفره که تونسته همچین کاری رو بکنه..
. شاهکار که نکرده؟
#پارت۱۴۴
بدبخت منوچهر تا وقتی رسیدیم نفسشم
درنیومد.ساعت یازده رسیدیم خونه. هیچ کس نبود. حتی پشه هم پر نمی زد.
خواستم برم تو اتاق که زبیده گفت:
- لباسا تو عوض کن بیا برای نهار یه چیزی درست کن.
با گفتن باشه رفتم تو اتاق. اینم انگار مزه ی غذای اون روز هنوز زیر دندوناش مونده که به من می گه نهار درست کن.
بعد از اینکه نهارو درست کردم، برای سالاد کلم خورد می کردم که دیدم مهسا و یسنا یواشکی و با دو رفتن تو اتاق.
منو که دیدن فقط با سر سلام کردن. زبیده از اتاقش اومد بیرون، گفت:کی بود؟
من از همه جا بی خبر گفتم: مهسا و یسنا.
با عصبانیت رفت سمت در و بازش کرد و با صدای بلندی گفت: چیو داشتين قایم می کردین؟
مهسا: هیچی خانم
زبیده: دروغ نگو..برید اون ور ببینم؟
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۴۱
به این نتیجه رسیدم مرصاد شجاع تر از این
حرفاس! شجاع تر از اونی که فکرشو بکنی
خودش بود! چشماش سرخ سرخ شده بود! آب
دهنمو قورت دادم و سعی کردم خودمو نبازم!
_تو اینجا چیکارمیکنی؟
مرصاد_بیا توی لابی کارت کارم!
_من با توکاری ندارم! اون شرطم منتفیه! میتونی
اون عکسم به همه نشون بدی! به درک!!!
مرصاد پوزخندتلخی زد و گفت: نه! آفرین دل و
جرات پیدا کردی! بعد اخم هاشو کشید تو هم و
میون دندون های کلیدشده اش گفت: تا ۲۰
میشمارم! نیومدی وای بحالته! دستمو محکم
پیچید و ادامه داد شیرفهم شد؟؟؟ قلبم به شدت
خودشو به در و دیوار سینه ام میکوبید! به
اطرافم نگاه کردم! پس این بابای من کجاست
خدایا؟ چرا من اینقدر تنها و بی کسم؟ چرا
هیچکس حواسش به من نیست؟ چرا اخه؟
آخ کوچیکی گفتم! _باشه میام!
دستمو ول کرد و به سرعت از اونجا دورشد!
#پارت۱۴۲
اما من بجای اینکه برم دنبال مرصاد به سرعت
خودمو توی جمعیت گم کردم! باید از اونجا
میرفتم! حالا که نه مامان و نه بابا حواسشون
نیست دختری هم دارن باید مهمونی لعنتی رو
ترک میکردم! به سمت رخت کن رفتم و سریع
مانتومو تنم کردم! بعد از پوشیدن مانتوم سعی
کردم بازم خودمو توی جمعیت گم کنم و
یواشکی برم بیرون! داشتم موفق میشدم که
صدای لعنتی مهرپویا باعث شد سرجام بایستادم!
مهرپویا_ماهک؟ میخوای بری؟
لبخندی مسخره تحویلش دادم وگفتم: نخیر!
مهرپویا_میتونم باهاتون یه جای مناسب تر صحبت کنم؟
باهمون لبخند و حرصی که توی صدام بودگفتم:
باشه واسه بعد! من یه کوچولو کار دارم!
دستشو داخل کتش کرد و کارت ویزیتی رو جلوم گرفت!
مهرپویا_میشه بعدا همدیگه رو ببینیم؟ وای خدا
کمکم کن نزنم چشم و چالشو در بیارم! واسه
فرار کردن از اوضاع دست دراز کردم که کارتو
بگیرم اما یه نفرقبل از من کارتو گرفت!
#پارت۱۴۳
رد دست های لعنتی که خیلی واسم آشنابود و
گرفتم و به قیافه ی نحسش رسیدم! خدا لعنتت
که مثل جن هرجا میرم ظاهر میشی!!!
مرصاد در حالیکه مخاطبش مهرپویا بود گفت؛
قبل از اینکه صورتتو بیارم پایین بزن به چاک!
مهرپویا_توکی هستی؟ چیکاره ی این خانمی؟
مرصاد با نفرت نگاهی بهم انداخت وگفت: همه
کاره! میری یا جوری دیگه بفرستمت؟
مهرپویا سری با تاسف واسم تکون داد و رفت!
من موندم و مرصاد! اگه بگم نترسیده بودم دروغ
گفتم! چون دست هام یخ کرده بودن! با اینکه
توی این مدت روی هم رفته ۱۰بار ندیده بودمش
اما توی همین مدت اخلاقش دستم اومده بود و
میدونستم تا سرحد مرگ عصبیه!!! مرصاد نگاهی
به اطراف انداخت و دست هاشو توی جیب
شلوار تنگش کرد و کمی به طرفم خم شد و گفت: جایی تشریف میبردین؟
#پارت۱۴۴
ترس توی صدامو پس زدم و گفتم: داشتم
میومدم توی لابی!! با اینکه رد عرق توی مهره
های کمرم رد شده بود ادامه دادم: سردم شده بود مانتومو پوشیدم!
مرصاد نگاهی دقیق تر به اطرافش انداخت!نور
فضا کم شده بود حتی آرش و عاطفه هم وسط
سالن رقص بودن و همه دورشون حلقه بسته
بودن و میرقصیدن! مرصاد با همون اخم لعنتی:
مگه نگفتم توی این یک ماه آرایش و ولنگ وبازی ممنوع؟ هوم؟
نمیدونم چرا؟ نمیدونم چه مرگم شد دوباره زبون دراز شدم!
_تو کی هستی به من بگی چیکار کنم چیکار نکنم؟
مرصاد با پوزخندتلخی تو چشمم زل و گفت:
خیلی دوست داری کاره ایت باشم؟
با نفرت و انزجار نگاهش کردم و گفتم: خیلی دوست دارم شرتو کم کنی!!!
یه دفعه ای رم کرد، به بازوم چنگ زد منو دنبال خودش کشوند!
#پارت۱۴۵
بجای اینکه مقاومت کنم دنبالش راه افتادم!
دلم به حال خودم سوخت! اینقدر تنها بودم که یه
عوضی توی جمع خانوادگیم منو خرکش کنه و
کسی متوجه نشه!! هه! بخدا که خیلی غمیگن خیلی
****
مرصاد:
ساعت ۸ونیم بود که مجتبی بهم زنگ زد و به
نامزدی برادر زاده اش دعوتم و کرد و گفت؛ توی
شلوغی جمعیت فرصت مناسبیه واسه ی یه
معامله ی بزرگ! نمیدونم چه معامله ای بود اما
میخواست به عنوان شریک توی اون جمع باشم
و دیده بشم!تنها اسمی که باحرف ها و دعوت
مجتبی توی ذهنم جرقه زد"ماهک" بود!
با اینکه جای بخیه هام به شدت درد میکرد قبول
کردم به مهمونی برم! اما نه بخاطر معامله!!
بخاطر اون دختری که عجیب ذهنمو درگیر کرده بود!
تنها دختر دست نیافتنی که دیده بودم یاد شلوار
گل گلی مریم افتادم که صبح پوشیده بود
لبخندی گوشه ی لبم نشست! اما یه دفعه اخم
کردم! اگه به حرفم گوش نکرده باشه حالشو میگیرم!
#پارت۱۴۶
واسم مهم نبود آرایش میکنه یا نه! اصلا واسم
ارزش نداشت اما شهید شدن لفظم حالمو بد
میکنه! ساعت ۱۰ خودمو به مجتبی رسوندم
نمیدونم چی توسر احمقش میگذره که با اومدنم
گفت قرار کنسل شده و به روز دیگه ای موکول
شده! میخواستم برگردم که اجازه نداد و اینقدر
تعارف کرد که قبول کردم وارد مهمونی بشم!
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۴۱
به این نتیجه رسیدم مرصاد شجاع تر از این
حرفاس! شجاع تر از اونی که فکرشو بکنی
خودش بود! چشماش سرخ سرخ شده بود! آب
دهنمو قورت دادم و سعی کردم خودمو نبازم!
_تو اینجا چیکارمیکنی؟
مرصاد_بیا توی لابی کارت کارم!
_من با توکاری ندارم! اون شرطم منتفیه! میتونی
اون عکسم به همه نشون بدی! به درک!!!
مرصاد پوزخندتلخی زد و گفت: نه! آفرین دل و
جرات پیدا کردی! بعد اخم هاشو کشید تو هم و
میون دندون های کلیدشده اش گفت: تا ۲۰
میشمارم! نیومدی وای بحالته! دستمو محکم
پیچید و ادامه داد شیرفهم شد؟؟؟ قلبم به شدت
خودشو به در و دیوار سینه ام میکوبید! به
اطرافم نگاه کردم! پس این بابای من کجاست
خدایا؟ چرا من اینقدر تنها و بی کسم؟ چرا
هیچکس حواسش به من نیست؟ چرا اخه؟
آخ کوچیکی گفتم! _باشه میام!
دستمو ول کرد و به سرعت از اونجا دورشد!
#پارت۱۴۲
اما من بجای اینکه برم دنبال مرصاد به سرعت
خودمو توی جمعیت گم کردم! باید از اونجا
میرفتم! حالا که نه مامان و نه بابا حواسشون
نیست دختری هم دارن باید مهمونی لعنتی رو
ترک میکردم! به سمت رخت کن رفتم و سریع
مانتومو تنم کردم! بعد از پوشیدن مانتوم سعی
کردم بازم خودمو توی جمعیت گم کنم و
یواشکی برم بیرون! داشتم موفق میشدم که
صدای لعنتی مهرپویا باعث شد سرجام بایستادم!
مهرپویا_ماهک؟ میخوای بری؟
لبخندی مسخره تحویلش دادم وگفتم: نخیر!
مهرپویا_میتونم باهاتون یه جای مناسب تر صحبت کنم؟
باهمون لبخند و حرصی که توی صدام بودگفتم:
باشه واسه بعد! من یه کوچولو کار دارم!
دستشو داخل کتش کرد و کارت ویزیتی رو جلوم گرفت!
مهرپویا_میشه بعدا همدیگه رو ببینیم؟ وای خدا
کمکم کن نزنم چشم و چالشو در بیارم! واسه
فرار کردن از اوضاع دست دراز کردم که کارتو
بگیرم اما یه نفرقبل از من کارتو گرفت!
#پارت۱۴۳
رد دست های لعنتی که خیلی واسم آشنابود و
گرفتم و به قیافه ی نحسش رسیدم! خدا لعنتت
که مثل جن هرجا میرم ظاهر میشی!!!
مرصاد در حالیکه مخاطبش مهرپویا بود گفت؛
قبل از اینکه صورتتو بیارم پایین بزن به چاک!
مهرپویا_توکی هستی؟ چیکاره ی این خانمی؟
مرصاد با نفرت نگاهی بهم انداخت وگفت: همه
کاره! میری یا جوری دیگه بفرستمت؟
مهرپویا سری با تاسف واسم تکون داد و رفت!
من موندم و مرصاد! اگه بگم نترسیده بودم دروغ
گفتم! چون دست هام یخ کرده بودن! با اینکه
توی این مدت روی هم رفته ۱۰بار ندیده بودمش
اما توی همین مدت اخلاقش دستم اومده بود و
میدونستم تا سرحد مرگ عصبیه!!! مرصاد نگاهی
به اطراف انداخت و دست هاشو توی جیب
شلوار تنگش کرد و کمی به طرفم خم شد و گفت: جایی تشریف میبردین؟
#پارت۱۴۴
ترس توی صدامو پس زدم و گفتم: داشتم
میومدم توی لابی!! با اینکه رد عرق توی مهره
های کمرم رد شده بود ادامه دادم: سردم شده بود مانتومو پوشیدم!
مرصاد نگاهی دقیق تر به اطرافش انداخت!نور
فضا کم شده بود حتی آرش و عاطفه هم وسط
سالن رقص بودن و همه دورشون حلقه بسته
بودن و میرقصیدن! مرصاد با همون اخم لعنتی:
مگه نگفتم توی این یک ماه آرایش و ولنگ وبازی ممنوع؟ هوم؟
نمیدونم چرا؟ نمیدونم چه مرگم شد دوباره زبون دراز شدم!
_تو کی هستی به من بگی چیکار کنم چیکار نکنم؟
مرصاد با پوزخندتلخی تو چشمم زل و گفت:
خیلی دوست داری کاره ایت باشم؟
با نفرت و انزجار نگاهش کردم و گفتم: خیلی دوست دارم شرتو کم کنی!!!
یه دفعه ای رم کرد، به بازوم چنگ زد منو دنبال خودش کشوند!
#پارت۱۴۵
بجای اینکه مقاومت کنم دنبالش راه افتادم!
دلم به حال خودم سوخت! اینقدر تنها بودم که یه
عوضی توی جمع خانوادگیم منو خرکش کنه و
کسی متوجه نشه!! هه! بخدا که خیلی غمیگن خیلی
****
مرصاد:
ساعت ۸ونیم بود که مجتبی بهم زنگ زد و به
نامزدی برادر زاده اش دعوتم و کرد و گفت؛ توی
شلوغی جمعیت فرصت مناسبیه واسه ی یه
معامله ی بزرگ! نمیدونم چه معامله ای بود اما
میخواست به عنوان شریک توی اون جمع باشم
و دیده بشم!تنها اسمی که باحرف ها و دعوت
مجتبی توی ذهنم جرقه زد"ماهک" بود!
با اینکه جای بخیه هام به شدت درد میکرد قبول
کردم به مهمونی برم! اما نه بخاطر معامله!!
بخاطر اون دختری که عجیب ذهنمو درگیر کرده بود!
تنها دختر دست نیافتنی که دیده بودم یاد شلوار
گل گلی مریم افتادم که صبح پوشیده بود
لبخندی گوشه ی لبم نشست! اما یه دفعه اخم
کردم! اگه به حرفم گوش نکرده باشه حالشو میگیرم!
#پارت۱۴۶
واسم مهم نبود آرایش میکنه یا نه! اصلا واسم
ارزش نداشت اما شهید شدن لفظم حالمو بد
میکنه! ساعت ۱۰ خودمو به مجتبی رسوندم
نمیدونم چی توسر احمقش میگذره که با اومدنم
گفت قرار کنسل شده و به روز دیگه ای موکول
شده! میخواستم برگردم که اجازه نداد و اینقدر
تعارف کرد که قبول کردم وارد مهمونی بشم!