#پارت۱۳۲
چشمام و بستم و به یاد قدیم ها،نوای غمگینی رو
زدم . دلم کمی سبک شد از جام بلند شدم...
تصمیمم رو گرفتم من از اینجا میرم برای همیشه.....
صبح وقتی از خواب بیدار شدم رفتم عمارت؛مثل
همیشه صبحانه رو آماده کردم و میزو چیدم...
خان و خانوادش همه دور میز جمع شدن.....
چند وقتی بود خان کیارش خان رو برای انجام
کاری فرستاده بود...
خان با دیدنم گفت:
وسایلاتو جمع کن قراره راننده جناب سهراب بیاد
دنبالت...
-بله ارباب....
از سالن بیرون اومدم و رفتم سمت اتاقکم.....تنها
لباس هایی که به نظرم از بقیه بهتر بود توش گذاشتم...
همین که از جام بلند شدم .....در اتاق خیلی
ناگهانی باز شد...با تعجب نگاهی به گلنازی که
توی چهار چوب در نفس نفس زنان ایستاده بود انداختم....
-چیزی شده؟!...در و بست و اومد توی اتاق.....
+تو رو خدا نرو......
-چی؟؟؟
-میگم نرو....
+چرا نباید برم؟؟؟؟
-ساتین نرو کیارش بیاد ببینه نیستی دیوونه
میشه.....
+رفتن من چه ربطی به ایشون داره؟؟
-ربط داره ساتین .....ربط داره....کیارش دوستت داره ....میفهمی؟؟؟؟
@ghazaymahaly
چشمام و بستم و به یاد قدیم ها،نوای غمگینی رو
زدم . دلم کمی سبک شد از جام بلند شدم...
تصمیمم رو گرفتم من از اینجا میرم برای همیشه.....
صبح وقتی از خواب بیدار شدم رفتم عمارت؛مثل
همیشه صبحانه رو آماده کردم و میزو چیدم...
خان و خانوادش همه دور میز جمع شدن.....
چند وقتی بود خان کیارش خان رو برای انجام
کاری فرستاده بود...
خان با دیدنم گفت:
وسایلاتو جمع کن قراره راننده جناب سهراب بیاد
دنبالت...
-بله ارباب....
از سالن بیرون اومدم و رفتم سمت اتاقکم.....تنها
لباس هایی که به نظرم از بقیه بهتر بود توش گذاشتم...
همین که از جام بلند شدم .....در اتاق خیلی
ناگهانی باز شد...با تعجب نگاهی به گلنازی که
توی چهار چوب در نفس نفس زنان ایستاده بود انداختم....
-چیزی شده؟!...در و بست و اومد توی اتاق.....
+تو رو خدا نرو......
-چی؟؟؟
-میگم نرو....
+چرا نباید برم؟؟؟؟
-ساتین نرو کیارش بیاد ببینه نیستی دیوونه
میشه.....
+رفتن من چه ربطی به ایشون داره؟؟
-ربط داره ساتین .....ربط داره....کیارش دوستت داره ....میفهمی؟؟؟؟
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۳۰
کمی از آب پرتغالم و خوردم
مزش یه جوری بود انگار
_نگین این چرا مزش یه جوریه؟!
_نمیدونم دوباره بخور شاید فکر میکنی
شونه ای بالا انداختم
و همه ی آب پرتغال و یه جا خوردم
شایسته و نگین رفتن برقصن
_کمی احساس سرگیجه میکردم
و دمای بدنم هی بالا پایین میشد
از جام بلند شدم
رفتم سمت آشپزخونه
شاید خوردن یه لیوان آب سرد بتونه حالم و بهتر کنه
سرگیجم هی بیشتر میشد
نزدیک آشپزخونه سرم گیج رفت
تا اومدم دستم و جایی بند کنم دستای گرمی کمر
لختم و چسبید
#پارت۱۳۱
سرم و بلند کردم
که نگاهم به شایسته افتاد
_حالت بده؟
_نه نمیدونم
حرکت دستش و روی شکمم احساس میکردم
اما گیج بودم و زبونم سنگین شده بود
_بذار کمکت کنم تو یکی از اتاق ها یکم استراحت کنی
_نه میشه آژانس بگیری
باید برم، مامانم نگران میشه
_باشه بذار تا اتاق ببرمت
_نه خودم میرم
و از بغلش بیرون اومدم
دستم و به دیوار گرفتم تا نیوفتم
نمیدونم چرا یهویی حالم اینطوری شد
نگاهم به تخت بزرگ گوشه ی اتاق افتاد
خسته رفتم سمت تخت
بذار یکم بشینم
روی تخت نشستم چقدر نرم بود
سرم و روی بالشت گذاشتم
همه چیز تار شد
#پارت۱۳۲
صدای باز و بسته شدن در اتاق به نظرم اومد
لحظه ای نگذشته بود که دستای گرمی رو روی بدنم احساس کردم
نالیدم:مامان سرم درد میکنه
اما بعدش دیگه چیزی متوجه نشدم
لحظه ی آخر فقط حس کردم کسی شلوارکم و در آورد
نور آفتاب خورد به صورتم
با سر درد چشم هام و باز کردم
گیج نگاهم و رو به اتاق چرخوندم
نگاهم رو مردی که پشت به من رو به پنجره ای تمام قد ایستاده بود افتاد
لحظه ای تمام دیشب اومد جلو چشم هام
سرم و چرخوندم
نگاهم به بدن برهنه ام افتاد
#پارت۱۳۳
روح از بدنم جدا شد
دست و پام سر شدن
نگاه لرزانم روی لباس هام که پخش زمین بود افتاد
و ملافه ای خونی که کنارش روی زمین افتاده بود
جیغی کشیدم
که مرد برگشت
با دیدن شایسته شوکه نگاهش کردم
لب زدم:نامرد
خشم همه ی وجودم و گرفته بود
بی توجه به این که لباسی ندارم ملافه رو روی
بالاتنم گرفتم
از تخت اومدم پایین
که زیر دلم تیر کشید
اشک نشست توی چشم هام
فریاد زدم:آشغال عوضی دختر باز ، چرا این بلارو سرم آوردی؟
چرا بدبختم کردی؟
#پارت۱۳۰
کمی از آب پرتغالم و خوردم
مزش یه جوری بود انگار
_نگین این چرا مزش یه جوریه؟!
_نمیدونم دوباره بخور شاید فکر میکنی
شونه ای بالا انداختم
و همه ی آب پرتغال و یه جا خوردم
شایسته و نگین رفتن برقصن
_کمی احساس سرگیجه میکردم
و دمای بدنم هی بالا پایین میشد
از جام بلند شدم
رفتم سمت آشپزخونه
شاید خوردن یه لیوان آب سرد بتونه حالم و بهتر کنه
سرگیجم هی بیشتر میشد
نزدیک آشپزخونه سرم گیج رفت
تا اومدم دستم و جایی بند کنم دستای گرمی کمر
لختم و چسبید
#پارت۱۳۱
سرم و بلند کردم
که نگاهم به شایسته افتاد
_حالت بده؟
_نه نمیدونم
حرکت دستش و روی شکمم احساس میکردم
اما گیج بودم و زبونم سنگین شده بود
_بذار کمکت کنم تو یکی از اتاق ها یکم استراحت کنی
_نه میشه آژانس بگیری
باید برم، مامانم نگران میشه
_باشه بذار تا اتاق ببرمت
_نه خودم میرم
و از بغلش بیرون اومدم
دستم و به دیوار گرفتم تا نیوفتم
نمیدونم چرا یهویی حالم اینطوری شد
نگاهم به تخت بزرگ گوشه ی اتاق افتاد
خسته رفتم سمت تخت
بذار یکم بشینم
روی تخت نشستم چقدر نرم بود
سرم و روی بالشت گذاشتم
همه چیز تار شد
#پارت۱۳۲
صدای باز و بسته شدن در اتاق به نظرم اومد
لحظه ای نگذشته بود که دستای گرمی رو روی بدنم احساس کردم
نالیدم:مامان سرم درد میکنه
اما بعدش دیگه چیزی متوجه نشدم
لحظه ی آخر فقط حس کردم کسی شلوارکم و در آورد
نور آفتاب خورد به صورتم
با سر درد چشم هام و باز کردم
گیج نگاهم و رو به اتاق چرخوندم
نگاهم رو مردی که پشت به من رو به پنجره ای تمام قد ایستاده بود افتاد
لحظه ای تمام دیشب اومد جلو چشم هام
سرم و چرخوندم
نگاهم به بدن برهنه ام افتاد
#پارت۱۳۳
روح از بدنم جدا شد
دست و پام سر شدن
نگاه لرزانم روی لباس هام که پخش زمین بود افتاد
و ملافه ای خونی که کنارش روی زمین افتاده بود
جیغی کشیدم
که مرد برگشت
با دیدن شایسته شوکه نگاهش کردم
لب زدم:نامرد
خشم همه ی وجودم و گرفته بود
بی توجه به این که لباسی ندارم ملافه رو روی
بالاتنم گرفتم
از تخت اومدم پایین
که زیر دلم تیر کشید
اشک نشست توی چشم هام
فریاد زدم:آشغال عوضی دختر باز ، چرا این بلارو سرم آوردی؟
چرا بدبختم کردی؟
ڪافـ☕️ـہ دونفـ☕ـره(دنیای عجیب):
#پارت۱۳۱
لیلا : می گفتم..... مهناز پنج سالش بود که آوردنش. اون جوری که براش تعریف کردن،
پدر مادرش زیاد بچه داشتند و از پس خرجشون بر نمیومدن. می فروشنش به زبیده و منوچهر.
البته باباش می فروشتش. مامانش خبر نداشته. خلاصه این بدبختو با گریه و زاری میارنش پیش خودشون.
الان دیگه حكم دخترشونو داره.
گفتم: نرفت دنبال خونوادش؟!
- نه کجا بره بگرده؟ فکر کردی این دو تا خوکه آدرس ننه باباشو بهش می گن؟...
می ریم بر سر نگار دومین نفری که اومد... نگار با یه پسری دوست بوده، پسره سیگاری بوده، کم کم نگارم سیگاری می کنه... یه شب که تو اتاقش
سیگار می کشیده، باباش میره تو اتاقش، می بینه بله! نگار خانم سیگاری شدن...
همون شب باباش با اردنگی می ندازتش بیرون و میگه من دیگه دختری به اسم نگار ندارم...
اونم از سر لج میره معتاد میشه، خودشو الکی الکی آواره ی این پارک و اون پارک می کرده ...
تا اینکه زبیده می بیندش و میارتش پیش
خودش. به خدا اگه من جای نگار بودم با یه غلط کردن و معذرت خواهی برمی گشتم خونه ...
منم سومین نفری بودم که با قدم مبارکم اینجا رو مزین کردم. بعدش یسنا و مهسا اومدن ...
اینا خونوادگی بیزنسشون دزدی بوده. باباش یه طلا فروشیو خالی می کنه و بخاطر سابقه ش اعدامش می کنن
. داداششونم به خاطر دزدی الان تو هلفدونیه ...
یه روز مهسا و یسنا كيف منوچهرو می قاپن، منو چهر بدو یسنا و مهسا هم بدو!
خلاصه منوچهر نمی تونه این دو تا رو بگیره ..
زبیده از این دوتا خوشش میاد. با پرس و جو می فهمه خونشون کجاست؟ زبیده دیر می رسه چون چهار ده میلیونی که تو کیف بوده همه رو هاپولی هاپو می کنن ..
. زبیده بهشون میگه یا برام کار کنین یا می نداز متون پیش داداشتون. اونام قبول می کنن ...
یعنی چاره ای نداشتن. از پس اجاره خونه
برنمی اومدن.
گفتم : چقدر گناه دارن!
- غذا نسوزه بدبختمون کنی؟
- نه حواسم هست ... سپیده و نجوا رو بگو!
#پارت۱۳۲
- سپیده اهل قزوینه. با یه پسری چت می کرده و عاشق میشه ...
پسره بهش پیشنهاد ازدواج می ده و میگه بیا تهران ببینمت
. سپیده ی خرم با کله میاد تهران... می بینه جای سیب سنگه
گفتم: چی؟
- منظورم اینه که از پسره خبری نبود.
- آها!
- یک روز کامل تو پارک بوده تا اینکه نزدیکای مغرب موبایلش زنگ می زنه،
می بینه فرخ، همونی که باهاش چت می کرده. بهش میگه آدرسو بده میام دنبالت.
سپیده خر بود، خرتر میشه و آدرسو بهش میده . پسره سپیده رو یک ماه می بره خونه شخصیش، میذاره حسابی بهش خوش بگذره.
به گفته ی سپیده حتی بهش دست هم نزده بود ...
تا این که فرخ، سپیده رو می بره به یه پارتی که کمپلت پسر بودن ... سپیده بدبختو می کنن تو اتاق.
با چشای گشاد نگاش کردم و آب دهنمو قورت دادم. لیلا خندید و گفت: نترس به خیر
گذشت ...چون همون موقع پلیسا سر می رسن و همه رو گت بسته می برن کلانتری. از جمله سپیده.
مامورای کلانتری به خونوادش زنگ می زنن که بیاین دنبالش ولی مادرش در کمال ناباوری می گه کسی رو که شما می گین،
نمی شناسم، تلفنو قطع می کنه.
سپیده همون موقع پا میذاره به فرار. مامورای کلانتری هم دنبالش میدونن اما نمی تونن
بگیرنش. یه ماشین درش باز بوده. خودشو پرت می کنه تو ماشین ... اگه گفتی راننده کی بود؟
گفتم: منوچهر؟!
- آفرین ... منوچهر اول می خواد سپیده رو بندازه بیرون ولی وقتی گریه و زاری سپیده رو می بینه راه میفته ...
تو راه ازش سوال می کنه ... خانمم سفره دلش برای منوچ خان باز می کنه ..منوچهرم با مهربونی می گه «
گریه نکن دختر گلم ...خونه ما جا زیاده بیا پیش خودمون زندگی کن!»
این شد که سپیده اومد پیش ما ...دیگه کی مونده؟
گفتم: نجوا.
#پارت۱۳۳
- چقدر زیادیما! فكم درد گرفت! ... یه لیوان آب برام بیارا
یه لیوان آب براش بردم و کنارش نشستم.
گفتم: خوب نجوا چی؟
و اما نجوا ... پدر و مادرش از هم جدا می شن. مادرش با یکی ازدواج می کنه و میره
خارج ...اونم میره پیش بابا و زن باباش زندگی می کنه. بعد یک سال باباش فوت می کنه و زن باباش میره ازدواج می کنه.
شوهر زن باباش خیلی اذیتش می کنه. اونم فرار می کنه و میاد پیش ما ... خدا رو شکر تموم شد!
گفتم: پس چرا نرفت پیش فامیلاشون؟
- والا نمی دونم؟
دو ساعت بعد کم کم همشون پیداشون شد.
با لیلا تو هال نشسته بودیم تلویزیون نگاه می کردیم که مهناز اومد تو، گفت:
- شیرین یه دقه بیا کارت دارم.
بلند شدم با لیلا رفتم تو اتاق.
مهناز به لیلا گفت: مگه تو شیرینی که اومدی؟!
ليلا دستشو انداخت دور گردنم و گفت: ما یک روحیم در دو جسم. مگه نه؟!
با خنده گفتم: آره!
چند تا پلاستیک داد دستم و گفت: بگیر اینا رو بپوش، ببین انداز ست؟
از دستش گرفتم و توشون نگاه کردم. مانتو سفید با شلوار لی آبی روشن با چند دست لباس و شال و روسری.
#پارت۱۳۱
لیلا : می گفتم..... مهناز پنج سالش بود که آوردنش. اون جوری که براش تعریف کردن،
پدر مادرش زیاد بچه داشتند و از پس خرجشون بر نمیومدن. می فروشنش به زبیده و منوچهر.
البته باباش می فروشتش. مامانش خبر نداشته. خلاصه این بدبختو با گریه و زاری میارنش پیش خودشون.
الان دیگه حكم دخترشونو داره.
گفتم: نرفت دنبال خونوادش؟!
- نه کجا بره بگرده؟ فکر کردی این دو تا خوکه آدرس ننه باباشو بهش می گن؟...
می ریم بر سر نگار دومین نفری که اومد... نگار با یه پسری دوست بوده، پسره سیگاری بوده، کم کم نگارم سیگاری می کنه... یه شب که تو اتاقش
سیگار می کشیده، باباش میره تو اتاقش، می بینه بله! نگار خانم سیگاری شدن...
همون شب باباش با اردنگی می ندازتش بیرون و میگه من دیگه دختری به اسم نگار ندارم...
اونم از سر لج میره معتاد میشه، خودشو الکی الکی آواره ی این پارک و اون پارک می کرده ...
تا اینکه زبیده می بیندش و میارتش پیش
خودش. به خدا اگه من جای نگار بودم با یه غلط کردن و معذرت خواهی برمی گشتم خونه ...
منم سومین نفری بودم که با قدم مبارکم اینجا رو مزین کردم. بعدش یسنا و مهسا اومدن ...
اینا خونوادگی بیزنسشون دزدی بوده. باباش یه طلا فروشیو خالی می کنه و بخاطر سابقه ش اعدامش می کنن
. داداششونم به خاطر دزدی الان تو هلفدونیه ...
یه روز مهسا و یسنا كيف منوچهرو می قاپن، منو چهر بدو یسنا و مهسا هم بدو!
خلاصه منوچهر نمی تونه این دو تا رو بگیره ..
زبیده از این دوتا خوشش میاد. با پرس و جو می فهمه خونشون کجاست؟ زبیده دیر می رسه چون چهار ده میلیونی که تو کیف بوده همه رو هاپولی هاپو می کنن ..
. زبیده بهشون میگه یا برام کار کنین یا می نداز متون پیش داداشتون. اونام قبول می کنن ...
یعنی چاره ای نداشتن. از پس اجاره خونه
برنمی اومدن.
گفتم : چقدر گناه دارن!
- غذا نسوزه بدبختمون کنی؟
- نه حواسم هست ... سپیده و نجوا رو بگو!
#پارت۱۳۲
- سپیده اهل قزوینه. با یه پسری چت می کرده و عاشق میشه ...
پسره بهش پیشنهاد ازدواج می ده و میگه بیا تهران ببینمت
. سپیده ی خرم با کله میاد تهران... می بینه جای سیب سنگه
گفتم: چی؟
- منظورم اینه که از پسره خبری نبود.
- آها!
- یک روز کامل تو پارک بوده تا اینکه نزدیکای مغرب موبایلش زنگ می زنه،
می بینه فرخ، همونی که باهاش چت می کرده. بهش میگه آدرسو بده میام دنبالت.
سپیده خر بود، خرتر میشه و آدرسو بهش میده . پسره سپیده رو یک ماه می بره خونه شخصیش، میذاره حسابی بهش خوش بگذره.
به گفته ی سپیده حتی بهش دست هم نزده بود ...
تا این که فرخ، سپیده رو می بره به یه پارتی که کمپلت پسر بودن ... سپیده بدبختو می کنن تو اتاق.
با چشای گشاد نگاش کردم و آب دهنمو قورت دادم. لیلا خندید و گفت: نترس به خیر
گذشت ...چون همون موقع پلیسا سر می رسن و همه رو گت بسته می برن کلانتری. از جمله سپیده.
مامورای کلانتری به خونوادش زنگ می زنن که بیاین دنبالش ولی مادرش در کمال ناباوری می گه کسی رو که شما می گین،
نمی شناسم، تلفنو قطع می کنه.
سپیده همون موقع پا میذاره به فرار. مامورای کلانتری هم دنبالش میدونن اما نمی تونن
بگیرنش. یه ماشین درش باز بوده. خودشو پرت می کنه تو ماشین ... اگه گفتی راننده کی بود؟
گفتم: منوچهر؟!
- آفرین ... منوچهر اول می خواد سپیده رو بندازه بیرون ولی وقتی گریه و زاری سپیده رو می بینه راه میفته ...
تو راه ازش سوال می کنه ... خانمم سفره دلش برای منوچ خان باز می کنه ..منوچهرم با مهربونی می گه «
گریه نکن دختر گلم ...خونه ما جا زیاده بیا پیش خودمون زندگی کن!»
این شد که سپیده اومد پیش ما ...دیگه کی مونده؟
گفتم: نجوا.
#پارت۱۳۳
- چقدر زیادیما! فكم درد گرفت! ... یه لیوان آب برام بیارا
یه لیوان آب براش بردم و کنارش نشستم.
گفتم: خوب نجوا چی؟
و اما نجوا ... پدر و مادرش از هم جدا می شن. مادرش با یکی ازدواج می کنه و میره
خارج ...اونم میره پیش بابا و زن باباش زندگی می کنه. بعد یک سال باباش فوت می کنه و زن باباش میره ازدواج می کنه.
شوهر زن باباش خیلی اذیتش می کنه. اونم فرار می کنه و میاد پیش ما ... خدا رو شکر تموم شد!
گفتم: پس چرا نرفت پیش فامیلاشون؟
- والا نمی دونم؟
دو ساعت بعد کم کم همشون پیداشون شد.
با لیلا تو هال نشسته بودیم تلویزیون نگاه می کردیم که مهناز اومد تو، گفت:
- شیرین یه دقه بیا کارت دارم.
بلند شدم با لیلا رفتم تو اتاق.
مهناز به لیلا گفت: مگه تو شیرینی که اومدی؟!
ليلا دستشو انداخت دور گردنم و گفت: ما یک روحیم در دو جسم. مگه نه؟!
با خنده گفتم: آره!
چند تا پلاستیک داد دستم و گفت: بگیر اینا رو بپوش، ببین انداز ست؟
از دستش گرفتم و توشون نگاه کردم. مانتو سفید با شلوار لی آبی روشن با چند دست لباس و شال و روسری.
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۳۱
باید یه مدت از تهران برم! میرم شمال! اونجا از
دست این عوضی درامونم و اینقدر میمونم تا
این یک ماه لعنتی تموم بشه!
هانیه_ عزیزم!!! چقدر بدون آرایش بامزه میشی!
خیلی نازتر و ملوس تر میشی!
_هانیه هیچی نگو که از دست اون آشغال خیلی عصبیم!!!
هانیه_تقصیرخودته!! آخه این چه شرط بندیه ای که تو کردی!
با حرص و بدون حرف نگاهش کردم! دوساعت
پیش به خونشون رسیدم و بعد از زنگ زدن به
مامانم که کار مهمش مهمونی امشب بود نشستم
کل ماجرا رو واسه هانیه تعریف کردم از اول
آشنایی تا دعوای دیشب و بوسه و اتفاق های
امروز! هم تعجب کرده کرده بود هم خنده اش
گرفته بوداما جرات نداشت جلوم بخنده! تا
نیشش به لبخند باز میشد شاکی میشدم!
#پارت۱۳۲
بعد از ناهار که نازنینم به جمعمون پیوسته
بود(البته قرارشد این موضوع بین منو هانیه
پنهون بمونه! درسته نازنین دوست خوبیه اما
دلم نمیخواد راجع بهم فکر بد کنه) عزم رفتن
کردم! باید واسه نامزدی پسرعموم آرش اماده میشدم!
مامانم یا نمیگه یا همیشه دقیقه ی نود میگه ما
یک ماه پیش به جشن نامزدی دعوت شدیم!
به کوری چشم اون یارو مرصاد میخوام برم
آرایشگاه و تا میتونم زیاده روی کنم! به خونه
رسیدم! بابا هم خونه بود! واسم عجیب بود این
روزا بابا خونه نشین شده بود!!! بابا کلی قربون
صدقه ام رفت اما مامان هنوزم باهام سر سنگین
بود اما با وجود قهر بودنش دیروز رفته بود واسم
لباس شب سورمه ای پر از سنگ دوزهای قشنگ
خریده بود! بلندیش تا روی زمین بوداما چاک
بغل لباس جلوه ی قشنگی روبهش داده بود!
آستین حلقه ای نسبتا پهنی داشت! خیلی تو تنم
قشنگ شده بود! یعنی عالی بود! پریدم و مامانمو محکم بوسش کردم!
#پارت۱۳۳
_مرسییییی مامانی عاشقتممممم!!!
مامان_مبارکت باشه! برو یه دوش بگیر تا دیر نشده به خودت برس!
خداییش عجب مامان باحالی دارم من! همه ی
مامان های دنیا بچه هاشونو محدود میکنن مامان
من دخترشو مجبور به آرایش و آراسته بودن
میکنه!!! شاید این خصلتش برگرده به اصالتش!
به خانزاده بودن وخاندان با اصل نصبش!
نمیدونم چرا من به مامانم نبردم! اگه به اون
میبردم الان نمیدونستم مرصاد نامی هم تو دنیا
هست یا نه! اگه به مامانم برده بودم الان شرط
بندی نکرده بودم!!! ای خدا ببین اون عوضی
چیکارم کرده که آرزو میکنم جای مامانم باشم!!!
!ساعت تقریبا ۹شب بودکه رسیدیم به تالاری که
قرار بودجشن نامزدی توش برگزار بشه!
منو مامان و بابا واسه اولین بار بعداز سالها سه تایی باهم جایی میرفتیم!
وارد سالن که شدیم با سیلی ازجمعیت رو به رو
شدیم، مجلس مختلط بود!
صدای موزیک بلند و قر داری توی فضا پیچیده
بود! اینقدر موزیکش شاد و پر انرژی بود که آدم
خود به خود با رتیم آهنگ تکون میخورد!
#پارت۱۳۴
جالب بود که هرکسی فقط سرجای خودش تکون
میخورد،از غرور کاذب خانواده ی پدریم خوشم
نمیاد! لامصبا انگار عصا قورت دادن! گرچه به
گرد پای خانواده ی مادریم نمیرسیدن اما خانواده
مادرم با وجود اصالتشون گرم صمیمی بودن!!
توی همین فکرها بودم که دستی روی شونه ام
نشست و صدای پر انرژی آرزو دخترعموم باعث
شد به طرفش برگردم!
آرزو_به به ماهک خانوم خوش اومدی عزیزم!!!
باهاش احوال پرسی و روبوسی کردم!
آرزو_بی معرفت بایدحتما دقیقه ی نود
میمومدی؟ بابا من فکر میکردم حساب تو از
صفایی ها جداس! آرزو هم مثل من از غرور این
طایفه متنفر بود! دخترخوب و با محبتی بود اما
خب خیلی هم صمیمی نبودیم!
_اختیار داری! باور کن من امروز صبح فهمیدم
نامزدیه آرش! میخواست چیزی بگه که ادامه دادم:
#پارت۱۳۵
نمیخواد یادآوری کنی، میدونم بی معرفتم و
میدونمم از یک ماه پیش خبر نامزدی رو دادین
اما.. چشمامو توکاسه گردوندم و ادامه دادم:
مامانمو که میشناسی!! لنگه مامان خودته همه
چی رودقیقه ی نود میگه!!
خلاصه با کسایی که میشناختم احوال پرسی
کردم و با آرزو سمت آرش و نامزدش رفتیم!
آرش تا منو دید یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: ماهک خودتی؟
_سلام! تبریک میگم پسرعمو!
با نامزدش دست دادم و گفتم: ماهک هستم دختر
عموی آرش جان! تبریک میگم! با خوش رویی و
لبخند قشنگی دستمو فشرد و گفت: خوشبختم
عزیزم! منم عاطفه هستم!
آرش_ چه عجب دخترعمو چشممون به جمالت روشن شد!؟
_ببخشید کم لطفی از طرف من بوده!
#پارت۱۳۶
آرش_ خواهش میکنم. خوش اومدی. بعد از یه
کم خوش و بش از جایگاه اومدم بیرون و با کمک
ارزو لباسمو عوض کردم!
آرزو_وای ماهک ماشالله امشب از همیشه
خوشگلتر شدی عزیزم!
خب اگه هانیه یا نازنین بود مجبورنبودم لفظ قلم
صحبت کنم اما گفتم:
_مرسی عزیزم! تو هم عالی شدی!
نیم ساعت بود که تنهایی نشسته بودم و به
جمعیت محدود وسط سالن نگاه میکردم که به
طرز مسخره ای خودشونو تکون میدادن! یه
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۳۱
باید یه مدت از تهران برم! میرم شمال! اونجا از
دست این عوضی درامونم و اینقدر میمونم تا
این یک ماه لعنتی تموم بشه!
هانیه_ عزیزم!!! چقدر بدون آرایش بامزه میشی!
خیلی نازتر و ملوس تر میشی!
_هانیه هیچی نگو که از دست اون آشغال خیلی عصبیم!!!
هانیه_تقصیرخودته!! آخه این چه شرط بندیه ای که تو کردی!
با حرص و بدون حرف نگاهش کردم! دوساعت
پیش به خونشون رسیدم و بعد از زنگ زدن به
مامانم که کار مهمش مهمونی امشب بود نشستم
کل ماجرا رو واسه هانیه تعریف کردم از اول
آشنایی تا دعوای دیشب و بوسه و اتفاق های
امروز! هم تعجب کرده کرده بود هم خنده اش
گرفته بوداما جرات نداشت جلوم بخنده! تا
نیشش به لبخند باز میشد شاکی میشدم!
#پارت۱۳۲
بعد از ناهار که نازنینم به جمعمون پیوسته
بود(البته قرارشد این موضوع بین منو هانیه
پنهون بمونه! درسته نازنین دوست خوبیه اما
دلم نمیخواد راجع بهم فکر بد کنه) عزم رفتن
کردم! باید واسه نامزدی پسرعموم آرش اماده میشدم!
مامانم یا نمیگه یا همیشه دقیقه ی نود میگه ما
یک ماه پیش به جشن نامزدی دعوت شدیم!
به کوری چشم اون یارو مرصاد میخوام برم
آرایشگاه و تا میتونم زیاده روی کنم! به خونه
رسیدم! بابا هم خونه بود! واسم عجیب بود این
روزا بابا خونه نشین شده بود!!! بابا کلی قربون
صدقه ام رفت اما مامان هنوزم باهام سر سنگین
بود اما با وجود قهر بودنش دیروز رفته بود واسم
لباس شب سورمه ای پر از سنگ دوزهای قشنگ
خریده بود! بلندیش تا روی زمین بوداما چاک
بغل لباس جلوه ی قشنگی روبهش داده بود!
آستین حلقه ای نسبتا پهنی داشت! خیلی تو تنم
قشنگ شده بود! یعنی عالی بود! پریدم و مامانمو محکم بوسش کردم!
#پارت۱۳۳
_مرسییییی مامانی عاشقتممممم!!!
مامان_مبارکت باشه! برو یه دوش بگیر تا دیر نشده به خودت برس!
خداییش عجب مامان باحالی دارم من! همه ی
مامان های دنیا بچه هاشونو محدود میکنن مامان
من دخترشو مجبور به آرایش و آراسته بودن
میکنه!!! شاید این خصلتش برگرده به اصالتش!
به خانزاده بودن وخاندان با اصل نصبش!
نمیدونم چرا من به مامانم نبردم! اگه به اون
میبردم الان نمیدونستم مرصاد نامی هم تو دنیا
هست یا نه! اگه به مامانم برده بودم الان شرط
بندی نکرده بودم!!! ای خدا ببین اون عوضی
چیکارم کرده که آرزو میکنم جای مامانم باشم!!!
!ساعت تقریبا ۹شب بودکه رسیدیم به تالاری که
قرار بودجشن نامزدی توش برگزار بشه!
منو مامان و بابا واسه اولین بار بعداز سالها سه تایی باهم جایی میرفتیم!
وارد سالن که شدیم با سیلی ازجمعیت رو به رو
شدیم، مجلس مختلط بود!
صدای موزیک بلند و قر داری توی فضا پیچیده
بود! اینقدر موزیکش شاد و پر انرژی بود که آدم
خود به خود با رتیم آهنگ تکون میخورد!
#پارت۱۳۴
جالب بود که هرکسی فقط سرجای خودش تکون
میخورد،از غرور کاذب خانواده ی پدریم خوشم
نمیاد! لامصبا انگار عصا قورت دادن! گرچه به
گرد پای خانواده ی مادریم نمیرسیدن اما خانواده
مادرم با وجود اصالتشون گرم صمیمی بودن!!
توی همین فکرها بودم که دستی روی شونه ام
نشست و صدای پر انرژی آرزو دخترعموم باعث
شد به طرفش برگردم!
آرزو_به به ماهک خانوم خوش اومدی عزیزم!!!
باهاش احوال پرسی و روبوسی کردم!
آرزو_بی معرفت بایدحتما دقیقه ی نود
میمومدی؟ بابا من فکر میکردم حساب تو از
صفایی ها جداس! آرزو هم مثل من از غرور این
طایفه متنفر بود! دخترخوب و با محبتی بود اما
خب خیلی هم صمیمی نبودیم!
_اختیار داری! باور کن من امروز صبح فهمیدم
نامزدیه آرش! میخواست چیزی بگه که ادامه دادم:
#پارت۱۳۵
نمیخواد یادآوری کنی، میدونم بی معرفتم و
میدونمم از یک ماه پیش خبر نامزدی رو دادین
اما.. چشمامو توکاسه گردوندم و ادامه دادم:
مامانمو که میشناسی!! لنگه مامان خودته همه
چی رودقیقه ی نود میگه!!
خلاصه با کسایی که میشناختم احوال پرسی
کردم و با آرزو سمت آرش و نامزدش رفتیم!
آرش تا منو دید یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: ماهک خودتی؟
_سلام! تبریک میگم پسرعمو!
با نامزدش دست دادم و گفتم: ماهک هستم دختر
عموی آرش جان! تبریک میگم! با خوش رویی و
لبخند قشنگی دستمو فشرد و گفت: خوشبختم
عزیزم! منم عاطفه هستم!
آرش_ چه عجب دخترعمو چشممون به جمالت روشن شد!؟
_ببخشید کم لطفی از طرف من بوده!
#پارت۱۳۶
آرش_ خواهش میکنم. خوش اومدی. بعد از یه
کم خوش و بش از جایگاه اومدم بیرون و با کمک
ارزو لباسمو عوض کردم!
آرزو_وای ماهک ماشالله امشب از همیشه
خوشگلتر شدی عزیزم!
خب اگه هانیه یا نازنین بود مجبورنبودم لفظ قلم
صحبت کنم اما گفتم:
_مرسی عزیزم! تو هم عالی شدی!
نیم ساعت بود که تنهایی نشسته بودم و به
جمعیت محدود وسط سالن نگاه میکردم که به
طرز مسخره ای خودشونو تکون میدادن! یه