آرشیو دسر و غذای محلی
1.85K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.08K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
#پارت۱۳۰



_باهات حرف دارم

ـ بفرمایین..!

_ببین ساتین تو باید از عمارت بری ..

چی؟ چرا؟

_ مگه نمی خواستی از اینجا بری؟

شرایط برات محیا شده و خان با رفتنت موافقت کرده

_ یعنی چی؟ من الان کجا برم؟

_ خب جناب سهراب ازت خوشش اومده و گفته

ندیمه زنش بشی

اما خانم من نمیخوام از اینجا برم

_حق انتخابی نداری ساتین برو تهران اونجا

خیلی بهتر از اینجاست

اما اینجا جایی که به دنیا امدم

_ جای دوری نمیری بعدش این همه بلا سرت

اومده اصلا میدونی فقط یک ماه بعد از اومدن

تو و خواهرت کیارش خان فهمید مرگ برادرش

کار برادر تو نبوده و بخاطر اینکه خاطر خواه

یکی از همین دختر های ده که از قضا نامزد

داشته شده بود و نامزد اون دختر آریا خان رو

کشت و قتلش گردن برادر تو افتاد اما وقتی

کیارش خان اینو فهمید بازم تو و خواهرت رو

نذاشت برین لحظه ورودت به اینجا رو یادته

وقتی خان فلکت کرد؟ همین کیارش خان بود که

گفت باید ازت زهر چشم بگیریم و خود من فقط

نظارت کردم معلوم نیست باز می خواد چیکار

کنه از اینجا برو ساتین تا خان راضی شده برو

باورم نمیشه یه آدم انقدر سنگ دل باشه مگه من

چیکارش کردم؟

_تو کاریش نکردی اون کینه اینکه پدرت بهش

جواب رد داده رو به دل گرفته

_آخه چه جواب ردی که انقدر کینه بشه?!
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۳۰



کمی از آب پرتغالم و خوردم

مزش یه جوری بود انگار

_نگین این چرا مزش یه جوریه؟!

_نمیدونم دوباره بخور شاید فکر میکنی

شونه ای بالا انداختم

و همه ی آب پرتغال و یه جا خوردم

شایسته و نگین رفتن برقصن

_کمی احساس سرگیجه میکردم

و دمای بدنم هی بالا پایین میشد

از جام بلند شدم

رفتم سمت آشپزخونه

شاید خوردن یه لیوان آب سرد بتونه حالم و بهتر کنه

سرگیجم هی بیشتر میشد

نزدیک آشپزخونه سرم گیج رفت

تا اومدم دستم و جایی بند کنم دستای گرمی کمر

لختم و چسبید

#پارت۱۳۱



سرم و بلند کردم

که نگاهم به شایسته افتاد

_حالت بده؟

_نه نمیدونم

حرکت دستش و روی شکمم احساس میکردم

اما گیج بودم و زبونم سنگین شده بود

_بذار کمکت کنم تو یکی از اتاق ها یکم استراحت کنی

_نه میشه آژانس بگیری

باید برم، مامانم نگران میشه

_باشه بذار تا اتاق ببرمت

_نه خودم میرم

و از بغلش بیرون اومدم

دستم و به دیوار گرفتم تا نیوفتم

نمیدونم چرا یهویی حالم اینطوری شد

نگاهم به تخت بزرگ گوشه ی اتاق افتاد

خسته رفتم سمت تخت

بذار یکم بشینم

روی تخت نشستم چقدر نرم بود

سرم و روی بالشت گذاشتم

همه چیز تار شد

#پارت۱۳۲



صدای باز و بسته شدن در اتاق به نظرم اومد

لحظه ای نگذشته بود که دستای گرمی رو روی بدنم احساس کردم

نالیدم:مامان سرم درد میکنه

اما بعدش دیگه چیزی متوجه نشدم

لحظه ی آخر فقط حس کردم کسی شلوارکم و در آورد

نور آفتاب خورد به صورتم

با سر درد چشم هام و باز کردم

گیج نگاهم و رو به اتاق چرخوندم

نگاهم رو مردی که پشت به من رو به پنجره ای تمام قد ایستاده بود افتاد

لحظه ای تمام دیشب اومد جلو چشم هام

سرم و چرخوندم

نگاهم به بدن برهنه ام افتاد

#پارت۱۳۳




روح از بدنم جدا شد

دست و پام سر شدن

نگاه لرزانم روی لباس هام که پخش زمین بود افتاد

و ملافه ای خونی که کنارش روی زمین افتاده بود

جیغی کشیدم

که مرد برگشت

با دیدن شایسته شوکه نگاهش کردم

لب زدم:نامرد

خشم همه ی وجودم و گرفته بود

بی توجه به این که لباسی ندارم ملافه رو روی

بالاتنم گرفتم

از تخت اومدم پایین

که زیر دلم تیر کشید

اشک نشست توی چشم هام

فریاد زدم:آشغال عوضی دختر باز ، چرا این بلارو سرم آوردی؟

چرا بدبختم کردی؟
هر کاری گیرش میومد نه نمی گفت... چاره ای نداشت. باید پول مواد مامان و باباشو جور می کرد... خرج خونه هم بود.

یه روز لیلا می ره خونه می بینه باباش نشئه نشئه ست که بلند بلند می خنده.

ترسیده بود ... باباش تا لیلا رو می بینه می گه: بیا اینجا..... اما اون محل باباش نمیذاره و میره تو خونه.

باباش با سیخ داغ میاد جلوش وای میسته و میگه باید مواد بکشی...

باباشو هل می ده و می گه برو گم شو آشغال! اما باباش بلند می شه، اونو می کشه می بره پای

منقل، مجبورش می کنه بکشه... لیلا نکشید اما باباش سیخ داغو گذاشت رو کمرش ....

لیلا جیغ کشید؛ باباش گفت اگه نکشی بازم

#پارت۱۲۹



میذارم. لیلا با گریه و درد می کشه .

.باباشم فقط می خندید. دیوونه شده بود. همون یه بار بس بود تا بفهمه معتاد شده.

روزای بعد بدن درد و سر درد داشت. کشیدن های لیلا هم شروع شد و شد معتاد... قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید.

گفتم: پس چه جوری اومدی اینجا؟

اشکاشو پاک کرد و با خنده گفت: مثل اینکه سوالای تو تمومی نداره ...

خوب من موادامو از منوچهر می خریدم. وقتی پدر و مادرم مردن، صاحب خونمون انداختم بیرون. جای خواب نداشتم.

زبیده گفت اگه مواداشو براش بفروشم،

جای خواب هم بهم میده. دیگه چی می خواستم؟
- مامان و بابات چه جوری مردن؟

- فکر کنم تو از اون دخترایی بودی که سر کلاس خیلی می پرسیدن نه؟

فقط خندیدم.

گفت: بابام اووردوز شده بود تو یه خرابه از بس مواد کشیده بود، مرد.

مامانم شب می خواسته از خیابون رد بشه یه ماشین می زنه آش و لاشش می کنه.

حتی نتونستم دیه بگیرم. چون پزشک قانونی تایید کرده بود مادرم بخاطر مصرف زیاد تعادل نداشته...

گفتم: ليلا؟

- دیگه چیه؟... آها فهمیدم! بپرس!

با لبخند گفتم: بقیه چه جوری اومدن اینجا ؟

به ساعت رو دیوار نگاه کرد و گفت: یه پیشنهاد...
- چی؟

- برو تو آشپزخونه هم نهار درست بکن هم سوالاتتو بپرس ...

منم هم اینا رو بسته بندی میکنم، هم جواب تو رو میدم قبول؟

گردنمو کج کردم و گفتم: پیشنهاد خوبیه! چی درست کنم؟



#پارت۱۳۰




- هرچی عشقت کشید!

- زبیده دعوا نکنه؟

- نه بابا... خدا رو شکر برای شکمش دعوا راه نمی اندازه...

تو رو خدا فقط یه جوری درست کن آدم بتونه بخورتش! نه عين مهناز و نگار که معلوم نیست چی درست می کنن!

خندیدم و گفتم: خیالت راحت. دست پختم حرف نداره!

- ببینیم و تعریف کنیم!

رفتم تو آشپزخونه. لیلا هم شروع کرد و گفت: اول از مهناز شروع می کنم، چون از اول اینجا
بوده..

گفتم: لیلا مرغاتون کجاست؟

- دختر وسط حرفم پارازیت نپرون! تو فریزر دیگه؟

- نیست.

- شاید تو رو دیده در رفته!

با حرص گفتم: ليلا!

- نمی شه یه چیز دیگه درست کنی؟

چشمم افتاد به مرغ و گفتم: پیداش کردم!

- خب خدا رو شکر ... ادامه می دیم مهناز پنج سالش بوده که میارنش اینجا. زبیده و منوچهر بچه دار نمی شدن

همین جور که مرغو گذاشتم توی سینی، گفتم: چه قدم سبکی داشته... که شیش تا دختر دیگه هم گیرشون اومد!

لیلا: اگه یه بار دیگه حرف بزنی نمی گما؟!

- باشه... باشه! |
شلوار مادرشو بدون اجازه پوشیده بودم داشتم از خجالت میمردم! 

سرمو پایین انداختم و گفتم: ببخشید با اون

شلوار نتونستم بخوابم!

مرصاد_ لازم نیست عذرخواهی کنی!

پشت بند حرفش به سمت آشپزخونه رفت و از یخچال چیزی برداشت!

دیگه صبر نکردم ببینم چیکارمیکنه! سریع به اتاق

رفتم و لباس هامو عوض کردم.

#پارت۱۲۸


دیشب قبل ازخواب سرویس بهداشتی رو پیدا

کرده بودم شالمو همینجوری روی موهام انداختم

و رفتم دست صورتمو شستم.

نیم ساعت بعد حاضر و آماده کیفمو سرشونم

انداختم و اتاقو ترک کردم!!!

مرصاد روی کاناپه داشت با لبتاپ کار میکرد

بدون بلندکردن سرش گفت:

_کجا؟

_وا؟ میخوای خونه نرم هان؟ نظرت چیه؟

مرصاد با اخم و پر تحکم نگاهم کرد و گفت:

مشکلی با خونه رفتن شما ندارم! 

آرایشتو پاک کن بسلامت!

دستمو مشت کردم و سعی کردم کنترل شده

حرف بزنم،گفتم: قرار شد وقتی با شما هستم آرایش نکنم!

مرصاد_من باکسی قرار نذاشتم! تا وقتی با منی

بدون آرایش!حالا هم میری پاک میکنی و

خداحافظی!!!!

#پارت۱۲۹


با حرص پامو زمین کوبیدم و گفتم: نمیکنم!! مگه

تو بابامی؟مامانمی؟ داداشمی؟ چیکارمی؟ از راه

نرسیده تایین تکلیف نکن واسه من! 

سریع به سمت در رفتم و بازش کردم.

اما قبل از اینکه پامو بیرون بزارم صدای فریادش میخکوبم کرد!!!

مرصاد_ماهککککک!!!

برگشتم و با حیرت نگاهش کردم!!! به گلوش نگاه کردم!! حنجره اش پاره نشد؟؟؟

مرصاد از جاش بلند شد و آروم تر اما در حالیکه

هنوزم تن صداش بلند بود گفت: از این در بیرون

رفتی عواقبش پای خودته!!!!

با نفرت نگاهی بهم انداخت و گفت: حالم از

لجبازی بهم میخوره! بدو بشور هرچه زودتر

گورتو گم کن!!

#پارت۱۳۰


خیلی داشتم تحقیر میشدم! دیگه نزدیک بود

گریه کنم از دستش! هنوز سه روز از اون شرط

لعنتی نگذشته اینجوری میکنه! رسما برده اش

شدم! من!!! دختر مجتبی صفایی!!! برده و غلام

حلقه به گوش این عوضی شدم! آخ ماهک  داغت

به دل مجتبی بمونه که خودت خودتو به این

روز انداختی! نزدیک بود جلوش بزنم زیر گریه اما

نباید به همین زودی خودمو ببازم!! آروم سمت

سرویس بهداشتی رفتم و صورتمو شستم! اون

وسط چندقطره ای هم اشک ریختم اما خودمو

جمع وجور کردم و رفتم بیرون!

مرصاد که صورتمو دید گفت: حالا میتونی بری!

آژانس پایین منتظره!

با نفرت و انزجار نگاهش کردم و خونه رو ترک

کردم!