#پارت۱۲۵
لبخندی زد گفت
_می تونم بیام داخل؟
سری تکون دادم و از جلوی در کنار رفتم
امد داخل نگاهی به کل اتاق انداخت و رو تخت نشست
_چرا ایستادی؟ بیا بشین
رفتم و کنارش نشستم
_میدونم تعجب کردی که چرا من اینجام اما
خوب دلم طاقت نیاورد توام مثل دختر خودمی
توی این چند ماهی که اینجا امدی خیلی سختی
کشیدی رفتن خانواده ات مرگ خواهرت جدایی
از عشقت من درکت میکنم
اهی کشید ادامه داد
_ از دست دادن عشق خیلی سخته همین طور
مرگ عزیز اما تو باید قوی باشی باید به همه
ثابت کنی تو دختر فرهادی من میدونم پدرت
مجبوره بره از اون کینه به دل نگیر اونم حتما
ناراحته
چیزی نگفتم که یک بقچه ی کوچیکی رو گرفت
طرفم گفت
_چیز قابل داری نیست باید سیاهت و در بیاری از
جاش بلند شد
_من باید برم
همین که سمتدر رفت لب باز کردم
شما پدر منو دوست داشتین؟
_گذشته هارو بزار تو گذشته بمونه نگفتن بعضی
چیزها بهتر از گفتنشون هست شب بخیر مراقب
خودت باش
از اتاق بیرون رفت بدون اینکه نگاهی به لباس
هایی که برام گرفته بود بندازم گوشه ی اتاق
مثل تمام شب های که بدون صنا صبح میشد
دراز کشیدم هوا روشن شده بود که بیدار شدم
بدون صنا صبح میشد دراز کشیدم هوا روشن
شده بود که بیدار شدم
@ghazaymahaly
لبخندی زد گفت
_می تونم بیام داخل؟
سری تکون دادم و از جلوی در کنار رفتم
امد داخل نگاهی به کل اتاق انداخت و رو تخت نشست
_چرا ایستادی؟ بیا بشین
رفتم و کنارش نشستم
_میدونم تعجب کردی که چرا من اینجام اما
خوب دلم طاقت نیاورد توام مثل دختر خودمی
توی این چند ماهی که اینجا امدی خیلی سختی
کشیدی رفتن خانواده ات مرگ خواهرت جدایی
از عشقت من درکت میکنم
اهی کشید ادامه داد
_ از دست دادن عشق خیلی سخته همین طور
مرگ عزیز اما تو باید قوی باشی باید به همه
ثابت کنی تو دختر فرهادی من میدونم پدرت
مجبوره بره از اون کینه به دل نگیر اونم حتما
ناراحته
چیزی نگفتم که یک بقچه ی کوچیکی رو گرفت
طرفم گفت
_چیز قابل داری نیست باید سیاهت و در بیاری از
جاش بلند شد
_من باید برم
همین که سمتدر رفت لب باز کردم
شما پدر منو دوست داشتین؟
_گذشته هارو بزار تو گذشته بمونه نگفتن بعضی
چیزها بهتر از گفتنشون هست شب بخیر مراقب
خودت باش
از اتاق بیرون رفت بدون اینکه نگاهی به لباس
هایی که برام گرفته بود بندازم گوشه ی اتاق
مثل تمام شب های که بدون صنا صبح میشد
دراز کشیدم هوا روشن شده بود که بیدار شدم
بدون صنا صبح میشد دراز کشیدم هوا روشن
شده بود که بیدار شدم
@ghazaymahaly
کیان:
#پارت۱۲۳
_چی شد دریا میای؟!
_آره
با مامان اینا صحبت کردم
_آفرین
مطمئن باش کلی خوش میگذره
به لبخندی اکتفا کردم
یه جور دلشوره داشتم
ظهر موقع رفتن رفتم سمت میز شایسته
سرش و بلند کرد
سوالی نگاهی بهم انداخت
_میشه بعد از ظهر نیام؟!
_ بله موردی نداره
از اینکه انقدر راحت قبول کرد برام تعجب آور بود
_ممنون
و از داروخونه زدم بیرون
نگین گفته بود هفت میاد دنبالم
بعد از خوردن ناهار یه دوش گرفتم
همه ی موهای بلندم رو لخت کردم
یه آرایش تقریبا غلیظ انجام دادم
لباسام و پوشیدم
تا اونجا فقط مانتو شلوارم و در بیارم
ساعت هفت بود که نگین به گوشیم تک انداخت
#پارت۱۲۴
کیفم و برداشتم
از اتاق بیرون اومدم
_مامان من رفتم
_به سلامت عزیزم
دیر نکنی
_چشم
از ساختمان بیرون اومدم
نگین پشت 206 آلبالویی رنگش نشسته بود
سوار شدم
_سلام چطوری؟
_خوبم تو چطوری؟
_توپ
نگاهی به لنزهای آبیش و آرایش غلیظی که کرده بود انداختم
صدای آهنگ و بلند کرد
دوباره دلشوره افتاد تو دلم
آخه من که شناخت درستی از نگین ندارم چطور
قبول کردم باهاش اومدم
#پارت۱۲۵
کلافه نفسم و بیرون دادم
و با نگین شروع به صحبت کردم
نگین ماشین و کنار ساختمان بزرگی نگه داشت
هر دو پیاده شدیم
زنگ در و زد
در با صدای تیکی باز شد
از محوطه ی سرسبز ساختمان رنگ شدیم
سوار آسانسور شدیم
نگین دکمه ای آخرین طبقه رو زد
با هم از آسانسور بیرون اومدیم
رفت سمت در چوبی قهوه ای رنگی و زنگ و زد
بعد از چند دقیقه دختر ریزه میزه ای در و باز کرد
با نگین رو بوسی کرد
و نگین من و معرفی کرد
_دریا جوون و دوست گلم سارا با هم دست دادیم
و داخل رفتیم
صدای بلند آهنگ همه جارو برداشته بود
#پارت۱۲۶
فهمیدم خونشون عایق صدا داره
۵-۶ دختر دیگه هم بودن که داشتن میرقصیدن
همون دختر که خودش و سارا معرفی کرده بود مارو به اتاقی راهنمایی کرد
با نگین لباسامون و عوض کردیم
بیرون اومدیم
نگاهی به خونه انداختم
یه خونه شیک و دوبلکس
با نگین روی مبل نشستیم
همه صمیمی و خوش برخورد بودن
ساعت ۹ بود که زنگ در و زدن
سارا خوشحال پا شد گفت:بچه ها اومدن
_منظورش از بچه ها کیه نگین؟!
نگین خندید
#پارت۱۲۳
_چی شد دریا میای؟!
_آره
با مامان اینا صحبت کردم
_آفرین
مطمئن باش کلی خوش میگذره
به لبخندی اکتفا کردم
یه جور دلشوره داشتم
ظهر موقع رفتن رفتم سمت میز شایسته
سرش و بلند کرد
سوالی نگاهی بهم انداخت
_میشه بعد از ظهر نیام؟!
_ بله موردی نداره
از اینکه انقدر راحت قبول کرد برام تعجب آور بود
_ممنون
و از داروخونه زدم بیرون
نگین گفته بود هفت میاد دنبالم
بعد از خوردن ناهار یه دوش گرفتم
همه ی موهای بلندم رو لخت کردم
یه آرایش تقریبا غلیظ انجام دادم
لباسام و پوشیدم
تا اونجا فقط مانتو شلوارم و در بیارم
ساعت هفت بود که نگین به گوشیم تک انداخت
#پارت۱۲۴
کیفم و برداشتم
از اتاق بیرون اومدم
_مامان من رفتم
_به سلامت عزیزم
دیر نکنی
_چشم
از ساختمان بیرون اومدم
نگین پشت 206 آلبالویی رنگش نشسته بود
سوار شدم
_سلام چطوری؟
_خوبم تو چطوری؟
_توپ
نگاهی به لنزهای آبیش و آرایش غلیظی که کرده بود انداختم
صدای آهنگ و بلند کرد
دوباره دلشوره افتاد تو دلم
آخه من که شناخت درستی از نگین ندارم چطور
قبول کردم باهاش اومدم
#پارت۱۲۵
کلافه نفسم و بیرون دادم
و با نگین شروع به صحبت کردم
نگین ماشین و کنار ساختمان بزرگی نگه داشت
هر دو پیاده شدیم
زنگ در و زد
در با صدای تیکی باز شد
از محوطه ی سرسبز ساختمان رنگ شدیم
سوار آسانسور شدیم
نگین دکمه ای آخرین طبقه رو زد
با هم از آسانسور بیرون اومدیم
رفت سمت در چوبی قهوه ای رنگی و زنگ و زد
بعد از چند دقیقه دختر ریزه میزه ای در و باز کرد
با نگین رو بوسی کرد
و نگین من و معرفی کرد
_دریا جوون و دوست گلم سارا با هم دست دادیم
و داخل رفتیم
صدای بلند آهنگ همه جارو برداشته بود
#پارت۱۲۶
فهمیدم خونشون عایق صدا داره
۵-۶ دختر دیگه هم بودن که داشتن میرقصیدن
همون دختر که خودش و سارا معرفی کرده بود مارو به اتاقی راهنمایی کرد
با نگین لباسامون و عوض کردیم
بیرون اومدیم
نگاهی به خونه انداختم
یه خونه شیک و دوبلکس
با نگین روی مبل نشستیم
همه صمیمی و خوش برخورد بودن
ساعت ۹ بود که زنگ در و زدن
سارا خوشحال پا شد گفت:بچه ها اومدن
_منظورش از بچه ها کیه نگین؟!
نگین خندید
ڪافـ☕️ـہ دونفـ☕ـره(دنیای عجیب):
#پارت۱۲۱
نگار ملحفه رو از سرش کشید و گفت:
- دیگه چرا تعارف می کنی..برو دیگه؟
سپیده: راست میگه دیگه ..............
مهناز: تو امشب قرص راست میگه دیگه ای»
خوردی؟! با خنده رفتم پیش مهناز خوابیدم.
گفت: جات راحته؟ ببخش دیگه تخت یه نفره ست.
- نه بابا این چه حرفیه... همینم زیادیه.
مهناز: جدی جدی اهل بوشهری؟
- آره.
- پس چرا سفیدی؟
خندیدم و گفتم: بخاطر اینکه همش زیر باد کولر بودم.
نگار: میشه آروم تر بنالید؟!
سپیده: راست میگه دیگه؟ می خوایم بخوابیم.
مهناز پوفی کرد و گفت: شیطونه میگه...
نگار: شیطونه چی میگه؟ ها؟
ليلا: وای وای ...وای ..سرم رفت... امشب معلوم هست چه مرگتونه؟ چرا نمی خوابید؟
گفتم: ببخشید ... بخشید. شب بخیر. آروم دم گوش مهناز گفتم: فردا حرف می زنیم. می ترسم تا صبح چیزی ازم نمونه.
خندید و قبول کرد. من و مهناز پشت به هم خوابیدیم.
نمی دونم ساعت چند بود که یکی شونه هامو تکون داد:
#پارت۱۲۲
- شیرین ... شیرین؟
- هووم؟
- هووم نه! باید بگی بله؟
چشمامو باز کردم. سپیده بود
. چشمامو مالوندم و دور و برم نگاه کردم و نشستم.
همشون داشتن لباس می پوشیدن. به جز لیلا که یه گوشه سیگار می کشید.
مهناز هم نبود. سپیده داشت شلوار لی آبیشو می پوشید. با خنده گفت: چقدر می خوابی دختر .....
پاشو تا صدای سگه در نیومده! با تعجب گفتم: سگ؟؟ کدوم سگ؟
نجوا مانتو سورمه ایش رو پوشید و گفت: توی این خونه یه سگ بیشتر نیست، اونم زبیده ست؟
لیلا: آروم تر بابا..شر درست نکنین.
نگار: تو خفه معتاد مفنگی!
به من نگاه کرد: چته عین آدم ندیده ها نگام می کنی؟
لیلا: فکر کنم یه سگ دیگه به این خونه اضافه شد به اسم نگار؟
نگار تا شنید، به سمتش حمله کرد.
گلوی لیلا رو گرفت چسبوند به زمین.
خودشم روی شمکش نشست و با دستاش گلوی لیلا رو فشار می داد و با عصبانیت گفت:
- سگ کیه؟ ها؟ سگ کیه؟!
من و بقیه بچه ها سعی کردیم نگار و جدا کنیم که خدا رو شکر موفق هم شدیم.
بچه ها نگارو دور کردن
. منم کنار لیلا نشستم؛ صورتش کبود شده بود و نفس های بلندی می کشید.
سرشو بلند کردم، گفتم: خوبی ليلا؟
سرفه می کرد.
گفت: آره خوبم .
#پارت۱۲۳
به نگار نگاه کرد : چیه بهت برخورد؟
نگار همین جور که با عصبانیت نفس نفس می زد، شالشو از رو زمین برداشت و از اتاق رفت
بیرون
به لیلا گفتم: چرا سر به سرش می ذاری؟!
لیلا: تو خودتو ناراحت نکن ....کم کم باید عادت کنی.
ندا: ما هر روز صبح اینجا کشتی کج داریم.
چهار نفرشون (سپیده و نجوا و مهسا و یسنا) رو زمین نشسته بودن.
داشتن آرایش می کردن. یه
نفسی کشیدم و گفتم:
- مهناز کجاست؟
نجوا: آخی... بچه ها عشقشو میگه ها؟!
همشون خندیدن و مهسا گفت: حالا خوبه یه شب پیش هم خوابیدن و اینجوری عاشق و دل داده ی هم شدن!
یسنا: جدی میگی؟
مهسا: آره بابا... مهناز صبح که داشت می رفت گفت حواست به این تازه وارده باشه.
لیلا به سیگار دیگه آتیش کرد، دود شو فرستاد بالا و گفت: مبارکه ایشاا..!
همشون با خنده گفتن: ایشاا...!
در باز شد و زبیده اومد تو.
اونم با اخم گفت: چه مرگتونه گم شید بیاید بیرون دیگه؟
اینو گفت و رفت بیرون.
لیلا: ای ریدم تو اون قیافه آشغالت
#پارت۱۲۴
همشون بلند شدن به جز لیلا.
سپیده گفت: اگه جرات داری برو جلو روش بگو.
وقتی رفتن بیرون، مهسا رو به لیلا کرد و
گفت :لیلی من ... مجنون مهناز و می سپارم به دستان تو. مراقبش باش!
لیلا: خیالت راحت ... می دم داروغه، سرش را بزند! مهسا خندید و رفت.
سیگارو از دستش کشیدم و گذاشتم تو جا سیگاری و گفتم:
میخوای خودکشی کنی؟
دستشو انداخت دور گردنم و گفت: من خیلی وقته خودکشی کردم. خبر نداری..... خوب مجنون
خانم نظرت در مورد صبحونه چیه؟
- مثبت؛
- باهم رفتیم سمت آشپزخونه. هیچ کس تو خونه نبود.
گفتم:اینا کجا رفتن؟
از تو یخچال پنیر و مربا در آورد گذاشت رو میز و گفت: رفتن دنبال رزق و روزیشون!
- کجا؟
- تو جیبای مردم!
با تعجب گفتم: ها؟
- هامبر... بشین تا برات چای بریزم.
نشستم. دو تا چایی آورد. یکیشو گذاشت جلوی من. خودشم کنارم نشست و گفت:
- چرا نیگاشون می کنی؟ بخور دیگه؟
بهش نگاه کردم و گفتم: پول اینا با فروش مواد و دزدیه؟
#پارت۱۲۵
همین جور که لقمه می گرفت، گفت:
- پس نه از پول ماهیانه که بابامون برامون می فرسته.
لقمه رو گذاشت تو دهنم و گفت: ببین گربه خانم
اگه می خوای تو این خونه حلال و حروم کنی از گشنگی تلف می شی ...
تمام چیزی هایی که می بینی، چه مواد غذایی، چه وسایل، از همین راهی که تو گفتی به دست اومده. پس بخور و حرف نزن
دیدم بیراه هم نمی گه. پس مجبورم بخورم و ساکت شم. همین جور که صبحونمو می خوردم، گفتم :
- لیلا تو تلفن نداری؟
لقمه پرید تو گلوش. همین جور سرفه می کرد. با دستم زدم به پشتش. یه لیوان آب براش آوردم.
#پارت۱۲۱
نگار ملحفه رو از سرش کشید و گفت:
- دیگه چرا تعارف می کنی..برو دیگه؟
سپیده: راست میگه دیگه ..............
مهناز: تو امشب قرص راست میگه دیگه ای»
خوردی؟! با خنده رفتم پیش مهناز خوابیدم.
گفت: جات راحته؟ ببخش دیگه تخت یه نفره ست.
- نه بابا این چه حرفیه... همینم زیادیه.
مهناز: جدی جدی اهل بوشهری؟
- آره.
- پس چرا سفیدی؟
خندیدم و گفتم: بخاطر اینکه همش زیر باد کولر بودم.
نگار: میشه آروم تر بنالید؟!
سپیده: راست میگه دیگه؟ می خوایم بخوابیم.
مهناز پوفی کرد و گفت: شیطونه میگه...
نگار: شیطونه چی میگه؟ ها؟
ليلا: وای وای ...وای ..سرم رفت... امشب معلوم هست چه مرگتونه؟ چرا نمی خوابید؟
گفتم: ببخشید ... بخشید. شب بخیر. آروم دم گوش مهناز گفتم: فردا حرف می زنیم. می ترسم تا صبح چیزی ازم نمونه.
خندید و قبول کرد. من و مهناز پشت به هم خوابیدیم.
نمی دونم ساعت چند بود که یکی شونه هامو تکون داد:
#پارت۱۲۲
- شیرین ... شیرین؟
- هووم؟
- هووم نه! باید بگی بله؟
چشمامو باز کردم. سپیده بود
. چشمامو مالوندم و دور و برم نگاه کردم و نشستم.
همشون داشتن لباس می پوشیدن. به جز لیلا که یه گوشه سیگار می کشید.
مهناز هم نبود. سپیده داشت شلوار لی آبیشو می پوشید. با خنده گفت: چقدر می خوابی دختر .....
پاشو تا صدای سگه در نیومده! با تعجب گفتم: سگ؟؟ کدوم سگ؟
نجوا مانتو سورمه ایش رو پوشید و گفت: توی این خونه یه سگ بیشتر نیست، اونم زبیده ست؟
لیلا: آروم تر بابا..شر درست نکنین.
نگار: تو خفه معتاد مفنگی!
به من نگاه کرد: چته عین آدم ندیده ها نگام می کنی؟
لیلا: فکر کنم یه سگ دیگه به این خونه اضافه شد به اسم نگار؟
نگار تا شنید، به سمتش حمله کرد.
گلوی لیلا رو گرفت چسبوند به زمین.
خودشم روی شمکش نشست و با دستاش گلوی لیلا رو فشار می داد و با عصبانیت گفت:
- سگ کیه؟ ها؟ سگ کیه؟!
من و بقیه بچه ها سعی کردیم نگار و جدا کنیم که خدا رو شکر موفق هم شدیم.
بچه ها نگارو دور کردن
. منم کنار لیلا نشستم؛ صورتش کبود شده بود و نفس های بلندی می کشید.
سرشو بلند کردم، گفتم: خوبی ليلا؟
سرفه می کرد.
گفت: آره خوبم .
#پارت۱۲۳
به نگار نگاه کرد : چیه بهت برخورد؟
نگار همین جور که با عصبانیت نفس نفس می زد، شالشو از رو زمین برداشت و از اتاق رفت
بیرون
به لیلا گفتم: چرا سر به سرش می ذاری؟!
لیلا: تو خودتو ناراحت نکن ....کم کم باید عادت کنی.
ندا: ما هر روز صبح اینجا کشتی کج داریم.
چهار نفرشون (سپیده و نجوا و مهسا و یسنا) رو زمین نشسته بودن.
داشتن آرایش می کردن. یه
نفسی کشیدم و گفتم:
- مهناز کجاست؟
نجوا: آخی... بچه ها عشقشو میگه ها؟!
همشون خندیدن و مهسا گفت: حالا خوبه یه شب پیش هم خوابیدن و اینجوری عاشق و دل داده ی هم شدن!
یسنا: جدی میگی؟
مهسا: آره بابا... مهناز صبح که داشت می رفت گفت حواست به این تازه وارده باشه.
لیلا به سیگار دیگه آتیش کرد، دود شو فرستاد بالا و گفت: مبارکه ایشاا..!
همشون با خنده گفتن: ایشاا...!
در باز شد و زبیده اومد تو.
اونم با اخم گفت: چه مرگتونه گم شید بیاید بیرون دیگه؟
اینو گفت و رفت بیرون.
لیلا: ای ریدم تو اون قیافه آشغالت
#پارت۱۲۴
همشون بلند شدن به جز لیلا.
سپیده گفت: اگه جرات داری برو جلو روش بگو.
وقتی رفتن بیرون، مهسا رو به لیلا کرد و
گفت :لیلی من ... مجنون مهناز و می سپارم به دستان تو. مراقبش باش!
لیلا: خیالت راحت ... می دم داروغه، سرش را بزند! مهسا خندید و رفت.
سیگارو از دستش کشیدم و گذاشتم تو جا سیگاری و گفتم:
میخوای خودکشی کنی؟
دستشو انداخت دور گردنم و گفت: من خیلی وقته خودکشی کردم. خبر نداری..... خوب مجنون
خانم نظرت در مورد صبحونه چیه؟
- مثبت؛
- باهم رفتیم سمت آشپزخونه. هیچ کس تو خونه نبود.
گفتم:اینا کجا رفتن؟
از تو یخچال پنیر و مربا در آورد گذاشت رو میز و گفت: رفتن دنبال رزق و روزیشون!
- کجا؟
- تو جیبای مردم!
با تعجب گفتم: ها؟
- هامبر... بشین تا برات چای بریزم.
نشستم. دو تا چایی آورد. یکیشو گذاشت جلوی من. خودشم کنارم نشست و گفت:
- چرا نیگاشون می کنی؟ بخور دیگه؟
بهش نگاه کردم و گفتم: پول اینا با فروش مواد و دزدیه؟
#پارت۱۲۵
همین جور که لقمه می گرفت، گفت:
- پس نه از پول ماهیانه که بابامون برامون می فرسته.
لقمه رو گذاشت تو دهنم و گفت: ببین گربه خانم
اگه می خوای تو این خونه حلال و حروم کنی از گشنگی تلف می شی ...
تمام چیزی هایی که می بینی، چه مواد غذایی، چه وسایل، از همین راهی که تو گفتی به دست اومده. پس بخور و حرف نزن
دیدم بیراه هم نمی گه. پس مجبورم بخورم و ساکت شم. همین جور که صبحونمو می خوردم، گفتم :
- لیلا تو تلفن نداری؟
لقمه پرید تو گلوش. همین جور سرفه می کرد. با دستم زدم به پشتش. یه لیوان آب براش آوردم.
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۲۱
زشت بود اگه لج میکردم! عصبی کردنش ساعت
۳ونیم صبح خطرناک بود!
دستمو بلند کردم و خواستم قرص و دهنش بزارم
که سرشو عقب کشید و گفت: دستاتو شستی!!!!
چشممو توکاسه چرخوندم و گفتم: شستم! حالا
افتخار میدی این قرصو بخوری یا نه؟
مرصاد بدون حرف بالاخره قرص هارو خورد! منم
کیفمو از روی اپن برداشتم و رفتم سمت اتاق ها!
دو تا اتاق داشت! نمیدونستم برم توی کدوم یکی!
برگشتم سمت مرصاد و گفتم: من کجا بخوابم؟
مرصاد_دست راست اتاق مریمه! اونجا میتونی
بخوابی!مریم کیه دیگه!!!! نکنه این دیوانه زن
داره؟ وای اگه زنش بیاد و منو اونجا ببینه چی؟
یه لحظه تو ذهنم تصور کردم که موهام تو چنگ
یه زنه و داره دور خونه می پیچه! وای تصورشم
سخته! ولی اگه زنشه چرا اتاق جدا دارن؟
#پارت۱۲۲
مرصاد_ برو دیگه!
با گیجی گفتم: کجا؟
مرصاد یه دونه زد توی پیشونیش و گفت:
وایییی!!! این دیگه کیه خدایا؟؟؟
آهان! یادم اومد! من داشتم میرفتم توی اتاق
مریم! سریع خودمو جمع کردم وارد اتاق سمت
راستی شدم!لامپو روشن کردم، یه اتاق ۹متری
کاغذ دیواری های سفید با خط های صورتی
مینیاتوری!!! فرش کرم وپرده ی صورتی! تخت
یک نفره ی چوبی سفید ساده و میز آرایش
کوچولو و کم جایی که جز یه شونه ی فلزی
چیزی روش نبود! یاد میز آرایش خودم افتادم!
پر از لاک ها و ادکلن های رنگارنگ!!!
حتما مریم اینجا اتاق قهرشه! یه دونه زدم تو سر
خودم وگفتم: امشب خوب سوتی دادیاااا!
برگشتم سمت در اتاق! دنبال کلید گشتم اما نبود
اگه شب بیاد تواتاق چی؟ ای خداااا عجب غلطی
کردم! کاش میرفتم خونه!!!!
#پارت۱۲۳
روی تخت نشستم وچشمم به کمد دیواری افتاد!
میدونم مسخره اس اما یه لحظه به سرم زد برم
تو کمد!! خب چیکار کنم؟ ازش میترسم! وقتی
به اون سرعت آدم و میبوسه و عکس میگیره
لابد میتونه به همون سرعتم بدبختم کنه!
مانتومو از تنم درآوردم، یه لباس آستین بلند
سفید که یه گربه ی سبز فسفری جلوی لباس
نقاشی شده بود تنم بود! شلوارم زیادی تنگ بود!
یه شلوار جین یخی! نمیتونستم با اون بخوابم!
رفتم سمت کمد دیواری و بازش کردم! دو تا
مانتوی ساده یکی مشکی یکی هم سورمه ای!
وا؟ انگارلباس های مامانش!! چند تا هم دامن و
شلوارهای گل گلی مامان دوز! واسم مهم نبود
اون لباسا واسه کی بودن! مهم این بود امشب
تموم بشه و من گورمو گم کنم!
#پارت۱۲۴
پس یه دونه از شلوارهای گلی گلی رو پام کردم و
خوابیدم! صبح با صدای زنگ موبایلم بلند شدم!
به شماره که نگاه کردم مو تنم سیخ شد! شماره
مامانم بود! کم پیش میومد به من زنگ بزنه مگر
اینکه بخواد آمارمو بگیره! اگه جواب میدادم
مطمئنا میخواست گوشی رو دست هانیه
بدم و... واویلا! پس گوشی رو سایلنت کردم و از
جام بلند شدم! باید قبل از اینکه کسی از نبودم
با خبر بشه به هانیه زنگ میزدم و بهش خبر میدادم!
اما مگه مامان جان فرصت میداد و دستشو
از شماره ام برمیداشت؟؟!!! دلم شور زد، باید با
تلفن خونه زنگ بزنم، به ساعت نگاه کردم! ۹صبح بود!
#پارت۱۲۵
مرصاد باید با خوردن مسکن ها خواب باشه
همونجوری با همون لباس ها و موهای بازم
آهسته اتاق و ترک کردم و خودمو به تلفن
رسوندم! چقدر پرده ها تیره بودن که با وجود
صبح بودن و روشن بودن اتاق، پزیرایی تاریک
بود! انگاری زمستون بود و هوا گرفته اما آسمون
کاملا افتابی بود! بیخیال تاریکی فضا شدم و
شماره ی هانیه رو گرفتم!
دومین بوق جواب داد!
هانیه_بله؟
_الو سلام!
هانیه_شما؟
_ماهکم! خوبی؟
هانیه_وای ماهک تو کجایی؟
با ترس گفتم: چرا؟ چیزی شده؟
هانیه_نه مادرت به نازنین زنگ زده و شماره ی
منو خواسته!
#پارت۱۲۶
نازنینم اول به من زنگ زد که اجازه بگیره! مادرت
به نازنین گفته ماهک جواب نمیده کار مهم دارم!
مطمئن شدم با اسم من مامانتو پیچوندی!
_وای پس خدا رحم کرد بهت زنگ زدما! وگرنه کی
جواب اعظمو میداد!!
هانیه_حالا کجایی؟
_میام واست تعریف میکنم! تا یک ساعت دیگه
پیشتم به نازنین بگو شمارتو نده تا من برسم!
هانیه_باشه پس زود بیا من بجای تو استرس دارم!!
_اوکی خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و اومدم از رو مبل بلند شم
که خوردم به مرصاد! میگم مرصاد چون هیچ جز
مرصاد نمیتونست با برخورد با من آخ بلندی
بگه!!
_وای ببخشید!
مرصاد دستش به زخمش بود و اخم هاش توهم!
مرصاد_اشکال نداره!! کسی با من کار داشت؟
#پارت۱۲۷
_نه! ببخشید مجبور شدم با تلفن خونه زنگ بزنم!
اخم های مرصاد باز شد و گوشه ی لبش کش
اومد!
وا؟ این چرا میخنده؟ رد نگاهشو گرفتم به شلوار
گشاد وگل گلیم رسیدم!!! وای خاک تو سرم! من
روسری هم نداشتم! ولی دیگه کار از کار گذشته
بود! زیاد اهل قید و بند نبودم اما خب جدی جدی خجالت کشیدم!
مرصاد با طعنه گفت: چقدر بهت میاد!
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۲۱
زشت بود اگه لج میکردم! عصبی کردنش ساعت
۳ونیم صبح خطرناک بود!
دستمو بلند کردم و خواستم قرص و دهنش بزارم
که سرشو عقب کشید و گفت: دستاتو شستی!!!!
چشممو توکاسه چرخوندم و گفتم: شستم! حالا
افتخار میدی این قرصو بخوری یا نه؟
مرصاد بدون حرف بالاخره قرص هارو خورد! منم
کیفمو از روی اپن برداشتم و رفتم سمت اتاق ها!
دو تا اتاق داشت! نمیدونستم برم توی کدوم یکی!
برگشتم سمت مرصاد و گفتم: من کجا بخوابم؟
مرصاد_دست راست اتاق مریمه! اونجا میتونی
بخوابی!مریم کیه دیگه!!!! نکنه این دیوانه زن
داره؟ وای اگه زنش بیاد و منو اونجا ببینه چی؟
یه لحظه تو ذهنم تصور کردم که موهام تو چنگ
یه زنه و داره دور خونه می پیچه! وای تصورشم
سخته! ولی اگه زنشه چرا اتاق جدا دارن؟
#پارت۱۲۲
مرصاد_ برو دیگه!
با گیجی گفتم: کجا؟
مرصاد یه دونه زد توی پیشونیش و گفت:
وایییی!!! این دیگه کیه خدایا؟؟؟
آهان! یادم اومد! من داشتم میرفتم توی اتاق
مریم! سریع خودمو جمع کردم وارد اتاق سمت
راستی شدم!لامپو روشن کردم، یه اتاق ۹متری
کاغذ دیواری های سفید با خط های صورتی
مینیاتوری!!! فرش کرم وپرده ی صورتی! تخت
یک نفره ی چوبی سفید ساده و میز آرایش
کوچولو و کم جایی که جز یه شونه ی فلزی
چیزی روش نبود! یاد میز آرایش خودم افتادم!
پر از لاک ها و ادکلن های رنگارنگ!!!
حتما مریم اینجا اتاق قهرشه! یه دونه زدم تو سر
خودم وگفتم: امشب خوب سوتی دادیاااا!
برگشتم سمت در اتاق! دنبال کلید گشتم اما نبود
اگه شب بیاد تواتاق چی؟ ای خداااا عجب غلطی
کردم! کاش میرفتم خونه!!!!
#پارت۱۲۳
روی تخت نشستم وچشمم به کمد دیواری افتاد!
میدونم مسخره اس اما یه لحظه به سرم زد برم
تو کمد!! خب چیکار کنم؟ ازش میترسم! وقتی
به اون سرعت آدم و میبوسه و عکس میگیره
لابد میتونه به همون سرعتم بدبختم کنه!
مانتومو از تنم درآوردم، یه لباس آستین بلند
سفید که یه گربه ی سبز فسفری جلوی لباس
نقاشی شده بود تنم بود! شلوارم زیادی تنگ بود!
یه شلوار جین یخی! نمیتونستم با اون بخوابم!
رفتم سمت کمد دیواری و بازش کردم! دو تا
مانتوی ساده یکی مشکی یکی هم سورمه ای!
وا؟ انگارلباس های مامانش!! چند تا هم دامن و
شلوارهای گل گلی مامان دوز! واسم مهم نبود
اون لباسا واسه کی بودن! مهم این بود امشب
تموم بشه و من گورمو گم کنم!
#پارت۱۲۴
پس یه دونه از شلوارهای گلی گلی رو پام کردم و
خوابیدم! صبح با صدای زنگ موبایلم بلند شدم!
به شماره که نگاه کردم مو تنم سیخ شد! شماره
مامانم بود! کم پیش میومد به من زنگ بزنه مگر
اینکه بخواد آمارمو بگیره! اگه جواب میدادم
مطمئنا میخواست گوشی رو دست هانیه
بدم و... واویلا! پس گوشی رو سایلنت کردم و از
جام بلند شدم! باید قبل از اینکه کسی از نبودم
با خبر بشه به هانیه زنگ میزدم و بهش خبر میدادم!
اما مگه مامان جان فرصت میداد و دستشو
از شماره ام برمیداشت؟؟!!! دلم شور زد، باید با
تلفن خونه زنگ بزنم، به ساعت نگاه کردم! ۹صبح بود!
#پارت۱۲۵
مرصاد باید با خوردن مسکن ها خواب باشه
همونجوری با همون لباس ها و موهای بازم
آهسته اتاق و ترک کردم و خودمو به تلفن
رسوندم! چقدر پرده ها تیره بودن که با وجود
صبح بودن و روشن بودن اتاق، پزیرایی تاریک
بود! انگاری زمستون بود و هوا گرفته اما آسمون
کاملا افتابی بود! بیخیال تاریکی فضا شدم و
شماره ی هانیه رو گرفتم!
دومین بوق جواب داد!
هانیه_بله؟
_الو سلام!
هانیه_شما؟
_ماهکم! خوبی؟
هانیه_وای ماهک تو کجایی؟
با ترس گفتم: چرا؟ چیزی شده؟
هانیه_نه مادرت به نازنین زنگ زده و شماره ی
منو خواسته!
#پارت۱۲۶
نازنینم اول به من زنگ زد که اجازه بگیره! مادرت
به نازنین گفته ماهک جواب نمیده کار مهم دارم!
مطمئن شدم با اسم من مامانتو پیچوندی!
_وای پس خدا رحم کرد بهت زنگ زدما! وگرنه کی
جواب اعظمو میداد!!
هانیه_حالا کجایی؟
_میام واست تعریف میکنم! تا یک ساعت دیگه
پیشتم به نازنین بگو شمارتو نده تا من برسم!
هانیه_باشه پس زود بیا من بجای تو استرس دارم!!
_اوکی خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و اومدم از رو مبل بلند شم
که خوردم به مرصاد! میگم مرصاد چون هیچ جز
مرصاد نمیتونست با برخورد با من آخ بلندی
بگه!!
_وای ببخشید!
مرصاد دستش به زخمش بود و اخم هاش توهم!
مرصاد_اشکال نداره!! کسی با من کار داشت؟
#پارت۱۲۷
_نه! ببخشید مجبور شدم با تلفن خونه زنگ بزنم!
اخم های مرصاد باز شد و گوشه ی لبش کش
اومد!
وا؟ این چرا میخنده؟ رد نگاهشو گرفتم به شلوار
گشاد وگل گلیم رسیدم!!! وای خاک تو سرم! من
روسری هم نداشتم! ولی دیگه کار از کار گذشته
بود! زیاد اهل قید و بند نبودم اما خب جدی جدی خجالت کشیدم!
مرصاد با طعنه گفت: چقدر بهت میاد!