#پارت۱۱۱
سرم رو فرو كردم توي اب...اما دلم اروم نشد.قلبم
سنگين بود
دلم ميخواد بخوابم ديگه بيدار نشم،اما افسوس
ساعت ها كنار جوي آب نشستم
از دور صداي شادي و موسيقي به گوشم
ميرسيد.اما من زانوهامو بغل كرده بودم و
خودمو دلداري ميدادم
نميدونم چقدر از شب گذشته بود كه صداي ساز
دهني به گوشم رسيد
تندي از جام بلند شدم..آیتین به سمتم اومد و منو
توي بغلش كشيد
تا خواستم اعتراض كنم با صداي بغض الودي
گفت؛
_بذار براي اخرين بار حست كنم بعد براي هميشه
ميرم.!
بغضی تو گلوم اومد.
دستام بی حس شد کنار بدنم افتاده بود.
دلم میخواست هق بزنم بگم نامرد نباش منو تنها
نذار اما مهر سکوت روی لبام زدم تا نفهمه چقد
شکستم.
با صدای بغض دار گفت:دیدی نذاشتن تا مال من
بشی؟حتی خدا هم نخواست داشته باشمت.برای
یبار حس کنم منم خوشبختم.
با دستاش هردو دستمو گرفت اورد بالا و به کف
هر دو تا دستم بوسه ای زد.
گرمی اشکش رو کف دستم احساس کردم....قلبم
هزار تیکه شد.غریبه ی مهربونم داشت گریه
میکرد.
@ghazaymahaly
سرم رو فرو كردم توي اب...اما دلم اروم نشد.قلبم
سنگين بود
دلم ميخواد بخوابم ديگه بيدار نشم،اما افسوس
ساعت ها كنار جوي آب نشستم
از دور صداي شادي و موسيقي به گوشم
ميرسيد.اما من زانوهامو بغل كرده بودم و
خودمو دلداري ميدادم
نميدونم چقدر از شب گذشته بود كه صداي ساز
دهني به گوشم رسيد
تندي از جام بلند شدم..آیتین به سمتم اومد و منو
توي بغلش كشيد
تا خواستم اعتراض كنم با صداي بغض الودي
گفت؛
_بذار براي اخرين بار حست كنم بعد براي هميشه
ميرم.!
بغضی تو گلوم اومد.
دستام بی حس شد کنار بدنم افتاده بود.
دلم میخواست هق بزنم بگم نامرد نباش منو تنها
نذار اما مهر سکوت روی لبام زدم تا نفهمه چقد
شکستم.
با صدای بغض دار گفت:دیدی نذاشتن تا مال من
بشی؟حتی خدا هم نخواست داشته باشمت.برای
یبار حس کنم منم خوشبختم.
با دستاش هردو دستمو گرفت اورد بالا و به کف
هر دو تا دستم بوسه ای زد.
گرمی اشکش رو کف دستم احساس کردم....قلبم
هزار تیکه شد.غریبه ی مهربونم داشت گریه
میکرد.
@ghazaymahaly
#پارت۱۱۱
_مامان ول کن خوابم میاد
_دریا پاشو مامان چیه منم زهرا
برو سر کارت شایسته چند بار سراغت و گرفت
تند نشستم سر جام
و نگاه نا آشنایی به اطرافم انداختم
با یادداوری اینکه داروخونم و خونه نیستم
کلیپسم و بستم
اما یه عطر نا آشنایی انگار با عطر خودم مخلوط شده بود
گیج سری تکون دادم و لباسام و پوشیدم رفت سر کارم
با دیدن شایسته که از اتاقش بیرون اومد لحظه ای ایستادم
نگاه خیره ای بهم انداخت
و لحظه ای نگاهش روی لب هام متوقف شد
ازش چشم گرفتم و رفتم سر جای خودم
اما همش یه احساس گنگی از خوابم داشتم
حس کرده بودم کسی توی خوابم به صورت و
موهام دست کشیده
شاید خرافاتی شدم
هوا روشن شده بود که وسایلم جمع کردم
و با مترو به خونه رفتم
یه راست وارد اتاقم شدم
تخت خوابیدم
@ghazaymahaly
_مامان ول کن خوابم میاد
_دریا پاشو مامان چیه منم زهرا
برو سر کارت شایسته چند بار سراغت و گرفت
تند نشستم سر جام
و نگاه نا آشنایی به اطرافم انداختم
با یادداوری اینکه داروخونم و خونه نیستم
کلیپسم و بستم
اما یه عطر نا آشنایی انگار با عطر خودم مخلوط شده بود
گیج سری تکون دادم و لباسام و پوشیدم رفت سر کارم
با دیدن شایسته که از اتاقش بیرون اومد لحظه ای ایستادم
نگاه خیره ای بهم انداخت
و لحظه ای نگاهش روی لب هام متوقف شد
ازش چشم گرفتم و رفتم سر جای خودم
اما همش یه احساس گنگی از خوابم داشتم
حس کرده بودم کسی توی خوابم به صورت و
موهام دست کشیده
شاید خرافاتی شدم
هوا روشن شده بود که وسایلم جمع کردم
و با مترو به خونه رفتم
یه راست وارد اتاقم شدم
تخت خوابیدم
@ghazaymahaly
ڪافـ☕️ـہ دونفـ☕ـره(دنیای عجیب):
#پارت۱۱۱
سیگارشو گذاشت تو جا سیگاری. کنارش نشستم. بقیه شون به جز دونفرشون اومدن دورم حلقه
زدن و نشستن.
اونی که کنارم نشسته بود، گفت:
- اول معرفی نام ، نام خانوادگی ، شماره شناسنامه، نام پدر ،نام مادر و خلاصه هر چی که تو شناسنامته میگی... حالا شروع کن!
اونی که رو به روم نشسته بود، گفت: بچه ها اول صبر کنید ما خودمونو معرفی کنیم که قاطی نکنه بدونه کی به کیه. بعد اسمشو می پرسیم
. همشون با هم گفتن: قبول. کسی که این پیشنهاد و داد، گفت: من سپیده م. نوزده سالمه.
این که کنارت نشسته و سیگار می کشید، نگاره؛ بیست و شیش سالشه. این که سمت راستم
نشسته، اسمش نجمه ست ولی ما بهش می گیم نجوا. کوچکترین عضو خانواده هیجده سالشه. اینکه سمت چپم نشسته،
مهسا، بیست و یک سالشه. اینم که کنارت نشسته، یسناست. خواهر مهسا بیست سالشه .
به پشتش اشاره کرد : اونم که اونجا دمق نشسته لیلاست. بیست چهار سالشه. البته معتاد فقط دودیه... اینم که رو تخت شاهیش نشسته
خوشگل خوشگلاست. مهنازه بیست و هفت سالشه خب حالا تو...
به همشون نگاه کردم و گفتم: اسمم شیرین بیست و چهار سالمه. ايسنا قیافشو یه جوری کرد و گفت: اسمش خیلی لوسه. نه؟
نجوا: ولی به نظر نمیاد خودش لوس باشه.
سپیده به صورتم نیم خیز شد و گفت: مهسا ببین حالت چشماش عین گربه است، نه؟
مهسا صورتشو آورد جلو صورتم، که خودمو کمی عقب کشیدم. گفت: آره ولی کوچیک تره.
نجوا: يسنا فیلم کره ای که پریروز دیدیم یادته؟
قیافش کپ دختریه که نقش اول فیلم رو باز می کرد. مگه نه؟
#پارت۱۱۲
یسنا: برید کنار ببینمش
به صورتم خیز شد خودمو عقب تر کشیدم.
- آره، فقط اون موهاش لخت بود، این موهاش پیچ و تاب داره.
چهار تاشون بهم خندیدن.
لیلا که تا اون موقع پکر یه گوشه نشسته بود، گفت:
- بابا ولش کنید بنده خدا رو . عین این آدمای غار نشین کردین ...... که آدم ندیدن...
چهار تا شون کشیدن عقب و سرجاشون نشستن. نگار گفت: اهل دود و دم هستی؟
سپیده: نیست ولی می کنیمش...
همشون با هم خندیدن.
مهناز گفت: خفه شین دیگه... شورشو در آوردین .
به من نگاه کرد و گفت: تو لباس بهتر نداشتی تنت کنی؟
نگار: به تو چه؟ شاید نداشته بپوشه؟
مهناز با عصبانیت نشست و گفت: کی با تو حرف زد که خودتو نخود هر آش می کنی؟
نگار خواست بلند بشه دستمو گذاشتم رو سینه ش و سریع گفتم: منوچهر برام خریده.
نگار نشست. همشون با تعجب نگام کردن. یهو لیلا زد زیر خنده و گفت: منوچهر سلیقه ش بیشتر از این قد نکشید؟
دقیقا عین گربه ای شدی که گذاشتنش تو گونی!
مهسا گفت: برای چی منوچهر باید برای تو همچین مانتویی رو بخره؟
با در موندگی نشستم و گفتم: قضیه داره
.
مهسا: خب تعریف کن!
#پارت۱۱۳
خواستم بگم که زبیده صدا زد: آهای تن لشا!
بیایین کوفت کنین دیگه؟ نکنه می خواین بیام تو
دهنتون کنم؟
یسنا: این آشغال کی می خواد یاد بگیره عین آدم صدامون بزنه؟
سپیده: ولش کن بابا... خودت که میگی آدم اون که آدم نیست!
مهسا: حالا باز خوبه خودمون شام و نهار درست می کنیم، این همه منت رو سرمون میذاره.
همشون بلند شدن رفتن به جز لیلا.
منم بلند شدم. مهناز اومد طرفم و گفت: این چیه تو دستت؟
- چیزی نیست چادر نمازیه
پلاستیکو از دستم کشید و گفت: چی؟ مگه دیونه شدی؟ می دونی اگه زبیده بفهمه چه بلایی
سرت میاره؟
پلاستیکو انداخت زیر تخت. از توی یکی از کمدها یه تاپ در آورد و گفت: بیا اینو بپوش.
به تاپ نگاه کردم و گفتم: من اینو نمی پوشم.
- چرا؟
- بخاطر منوچهر...
پوزخندی زد و گفت: نه خوشم اومد... مثل اینکه یکی اینجا پیدا شد که محرم و نامحرم حالیش
باشه !
به تونیک آستین بلند مخلوط صورتی و سفید بهم داد و گفت: این که دیگه خوبه؟
از دستش گرفتم و گفتم: عالیه مرسی
- خواهش... فقط زود عوض کن بیا.
لیلا که هنوز نشسته بود، به مهناز گفت: از کیسه خلیفه می بخشی؟
می دونی که نگار بدش میاد کسی لباساشو بپوشه ...
اگه اینو ببینه کولی بازی در میاره ها ؟
مهناز: جرات داره حرف بزنه.
#پارت۱۱۴
لیلا: از ما گفتن بود.
اینو گفت و رفت بیرون. همین جور که لباسامو عوض می کردم، گفتم: تو چرا نمیری نهار بخوری؟
- توی تبعیدم...
- چی؟
- هیچی برو نهار تو بخور.
قبل از اینکه برم بیرون، به لیلا گفتم: اینجا تلفنم پیدا میشه؟
- میخوای چیکار؟
- زنگ بزنم...
پوزخندی زد و گفت: اولین قانونی که باید یاد بگیری اینه که هر کی پاشو گذاشت تو این
خونه ..دیگه اجاره رفتن نداره... تازه اومدی بدنت گرمه نمی دونی چی داری می گی...
این خونه فاقد هر گونه سیم تلفنه.
یعنی هیچ راهی نیست که بتونم زنگ بزنم؟ ... از در اومدم بیرون، سفره تو هال پهن کرده بودن و داشتن نهار می خوردن
. به جز منوچهر و زبیده که تو اشپزخونه نشسته بودن.
#پارت۱۱۱
سیگارشو گذاشت تو جا سیگاری. کنارش نشستم. بقیه شون به جز دونفرشون اومدن دورم حلقه
زدن و نشستن.
اونی که کنارم نشسته بود، گفت:
- اول معرفی نام ، نام خانوادگی ، شماره شناسنامه، نام پدر ،نام مادر و خلاصه هر چی که تو شناسنامته میگی... حالا شروع کن!
اونی که رو به روم نشسته بود، گفت: بچه ها اول صبر کنید ما خودمونو معرفی کنیم که قاطی نکنه بدونه کی به کیه. بعد اسمشو می پرسیم
. همشون با هم گفتن: قبول. کسی که این پیشنهاد و داد، گفت: من سپیده م. نوزده سالمه.
این که کنارت نشسته و سیگار می کشید، نگاره؛ بیست و شیش سالشه. این که سمت راستم
نشسته، اسمش نجمه ست ولی ما بهش می گیم نجوا. کوچکترین عضو خانواده هیجده سالشه. اینکه سمت چپم نشسته،
مهسا، بیست و یک سالشه. اینم که کنارت نشسته، یسناست. خواهر مهسا بیست سالشه .
به پشتش اشاره کرد : اونم که اونجا دمق نشسته لیلاست. بیست چهار سالشه. البته معتاد فقط دودیه... اینم که رو تخت شاهیش نشسته
خوشگل خوشگلاست. مهنازه بیست و هفت سالشه خب حالا تو...
به همشون نگاه کردم و گفتم: اسمم شیرین بیست و چهار سالمه. ايسنا قیافشو یه جوری کرد و گفت: اسمش خیلی لوسه. نه؟
نجوا: ولی به نظر نمیاد خودش لوس باشه.
سپیده به صورتم نیم خیز شد و گفت: مهسا ببین حالت چشماش عین گربه است، نه؟
مهسا صورتشو آورد جلو صورتم، که خودمو کمی عقب کشیدم. گفت: آره ولی کوچیک تره.
نجوا: يسنا فیلم کره ای که پریروز دیدیم یادته؟
قیافش کپ دختریه که نقش اول فیلم رو باز می کرد. مگه نه؟
#پارت۱۱۲
یسنا: برید کنار ببینمش
به صورتم خیز شد خودمو عقب تر کشیدم.
- آره، فقط اون موهاش لخت بود، این موهاش پیچ و تاب داره.
چهار تاشون بهم خندیدن.
لیلا که تا اون موقع پکر یه گوشه نشسته بود، گفت:
- بابا ولش کنید بنده خدا رو . عین این آدمای غار نشین کردین ...... که آدم ندیدن...
چهار تا شون کشیدن عقب و سرجاشون نشستن. نگار گفت: اهل دود و دم هستی؟
سپیده: نیست ولی می کنیمش...
همشون با هم خندیدن.
مهناز گفت: خفه شین دیگه... شورشو در آوردین .
به من نگاه کرد و گفت: تو لباس بهتر نداشتی تنت کنی؟
نگار: به تو چه؟ شاید نداشته بپوشه؟
مهناز با عصبانیت نشست و گفت: کی با تو حرف زد که خودتو نخود هر آش می کنی؟
نگار خواست بلند بشه دستمو گذاشتم رو سینه ش و سریع گفتم: منوچهر برام خریده.
نگار نشست. همشون با تعجب نگام کردن. یهو لیلا زد زیر خنده و گفت: منوچهر سلیقه ش بیشتر از این قد نکشید؟
دقیقا عین گربه ای شدی که گذاشتنش تو گونی!
مهسا گفت: برای چی منوچهر باید برای تو همچین مانتویی رو بخره؟
با در موندگی نشستم و گفتم: قضیه داره
.
مهسا: خب تعریف کن!
#پارت۱۱۳
خواستم بگم که زبیده صدا زد: آهای تن لشا!
بیایین کوفت کنین دیگه؟ نکنه می خواین بیام تو
دهنتون کنم؟
یسنا: این آشغال کی می خواد یاد بگیره عین آدم صدامون بزنه؟
سپیده: ولش کن بابا... خودت که میگی آدم اون که آدم نیست!
مهسا: حالا باز خوبه خودمون شام و نهار درست می کنیم، این همه منت رو سرمون میذاره.
همشون بلند شدن رفتن به جز لیلا.
منم بلند شدم. مهناز اومد طرفم و گفت: این چیه تو دستت؟
- چیزی نیست چادر نمازیه
پلاستیکو از دستم کشید و گفت: چی؟ مگه دیونه شدی؟ می دونی اگه زبیده بفهمه چه بلایی
سرت میاره؟
پلاستیکو انداخت زیر تخت. از توی یکی از کمدها یه تاپ در آورد و گفت: بیا اینو بپوش.
به تاپ نگاه کردم و گفتم: من اینو نمی پوشم.
- چرا؟
- بخاطر منوچهر...
پوزخندی زد و گفت: نه خوشم اومد... مثل اینکه یکی اینجا پیدا شد که محرم و نامحرم حالیش
باشه !
به تونیک آستین بلند مخلوط صورتی و سفید بهم داد و گفت: این که دیگه خوبه؟
از دستش گرفتم و گفتم: عالیه مرسی
- خواهش... فقط زود عوض کن بیا.
لیلا که هنوز نشسته بود، به مهناز گفت: از کیسه خلیفه می بخشی؟
می دونی که نگار بدش میاد کسی لباساشو بپوشه ...
اگه اینو ببینه کولی بازی در میاره ها ؟
مهناز: جرات داره حرف بزنه.
#پارت۱۱۴
لیلا: از ما گفتن بود.
اینو گفت و رفت بیرون. همین جور که لباسامو عوض می کردم، گفتم: تو چرا نمیری نهار بخوری؟
- توی تبعیدم...
- چی؟
- هیچی برو نهار تو بخور.
قبل از اینکه برم بیرون، به لیلا گفتم: اینجا تلفنم پیدا میشه؟
- میخوای چیکار؟
- زنگ بزنم...
پوزخندی زد و گفت: اولین قانونی که باید یاد بگیری اینه که هر کی پاشو گذاشت تو این
خونه ..دیگه اجاره رفتن نداره... تازه اومدی بدنت گرمه نمی دونی چی داری می گی...
این خونه فاقد هر گونه سیم تلفنه.
یعنی هیچ راهی نیست که بتونم زنگ بزنم؟ ... از در اومدم بیرون، سفره تو هال پهن کرده بودن و داشتن نهار می خوردن
. به جز منوچهر و زبیده که تو اشپزخونه نشسته بودن.
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۱۱
_واقعا به چشمت نمیاد با من چیکارکردی؟
مرصاد بازم دادزد_ ادعا میکنی دختر پیغمبری؟؟؟
نکنه میخوای بگی اولین بارت بوده؟؟؟؟؟
سرمو تند تند تکون دادم وگفتم: آره آره ادعا
نمیکنم دختر پیغمبرم اما اولین و بدترین و تنفر انگیزترین تجربه ی زندگیم بود!
عقب گرد کردم! به درک! بزار بمیره! از اونجا دور
شدم ! واسم مهم نبود بمیره یانه! به کوچه ی
اصلی رسیدم! مرصاد سوار ماشینش شده بود اما
حرکت نکرده بود! پشت دیوار قایم شدم و منتظر
رفتنش شدم! اما نرفت! یه لحظه ترسیدم!
یعنی جدی جدی مرد؟؟؟ خب به من چه! اما نه!
اون بخاطر دفاع از من زخمی شد! من نمک
نشناس نیستم! شاید اگه کمکش کنم اون عکس
لعنتی رو پاک کنه! برگشتم! از انسانیت به دور
بود تنهاش بزارم! آره باید کمکش کنم!
#پارت112
به ماشینش رسیدم! روی صندلی نشسته بود
سرشو به پشتیش تکیه داده بود و چشمهاشو
بسته بود! در سمت راننده روباز کردم! تیز برگشت و نگاهم کرد!
_پیاده شو! من میشینم! باید بریم دکتر!
اخم هاشو توهم کشید و با صدایی که دورگه شده بودگفت: نمیخوام برو!
_الان وقت لجبازی نیست! امشب و دشمنی رو
کنار بزاریم بهتره! من میبرمت دکتر تو هم امشب
فکر کن من یه راننده یا پرستارغریبه ام! قبوله؟
مرصاد بدون حرف پیاده شد و رفت صندلی سمت شاگرد نشست!
منم سوارشدم! ماشین ضربه خورده بود و به
سختی روشن شد! تو دلم گفتم پسره ی بی کله
چطور ماشین به این نازی رو کوبوند به اون لگن!
توی سکوت رانندگی میکردم مرصادم چشم هاشو
بسته بود! به نزدیک ترین بیمارستان رسیدم!
مرصاد و صداش زدم اما انگار صدامو نمیشنید!
#پارت113
وای! نکنه مرده! وای نه خدایا من از جنازه
میترسم! ازترس جنازه با جیغ گفتم: مرصاد! پلک
هاشو به سختی بلندکرد!
وای خداروشکر! پسره ی ابله فکرکردم مرده ها!!
مرصاد و روی برانکارد گذاشتن و بردن بخش
اورژانس! منم که مثل بز دنبالش افتاده بودم!
راستش زخمی شدن مرصاد واسم مهم نبود! الان
به تنهاچیزی که فکر میکردم این بود که گوشیشو
پیدا کنم و عکسو پاک کنم! خداخدا کردم که
بیهوش اما انگاری این لامصب هفت تا جون
داشت! خلاصه بعداز بخیه ازم خواست
برسونمش خونه! دکتر دستور داده بود باید
بستری بشه اما قبول نکرد و رضایت خصوصی
داد! توی مسیر رفتن بودیم که گوشیم زنگ خورد!
از کیفم بیرونش آوردم! اول به ساعت نگاه کردم!
۳صبح بود و پشت خطمم بابام بود! حالا چی
جواب بدم خدایا!!! خواستم جواب ندم اما
بدترمیشد! یعنی بگم توخیابونم؟ نه نه! اینجوری
بدمیشه! اینقدر طولش دادم که قطع شد! اما
بازم شروع به زنگ زدن کرد! دقیقه ی نود یه چیزی تو ذهنم اومد!
#پارت114
صدامو خواب آلود کردم و جواب دادم!
_بله؟
بابا_ماهک؟ میدونی ساعت چنده؟ تو کجایی؟
_بابا من خونه ی هانیه اینا هستم! ببخشید پاک
فراموشم شد خبر بدم امشب اینجا میمونم!
بابا_ واسه چی خبر نمیدی کجا میری؟ من الان
متوجه شدم خونه نیستی، نصف عمرم کردی!
تو دلم پوزخند تلخی زدم! هه! بابای گلم ساعت
۳صبح متوجه شده یه دختری هم داره!! جالبه! واقعاجالبه!
_ببخشید یادم رفت! میخوای الان برگردم؟
بابا_نه بمون فردا بیا! کاری نداری؟
_نه، شب بخیر!
بابا قطع کرد و مرصاد گفت: امشب و بیا خونه ی
من! نترس با این وضعیت کبریت بی خطرم!
مریمم نیست! حداقل میتونی کمکم کنی امشب
و با این حال تنها نمونم! پریدم توحرف مرصاد
وگفتم: نه برسونمت میرم خونه دوستم!
مرصاد_ صد بار گفتم رو حرفم حرف نزن!
_هزار بارم بگی کاری که به ضررم باشه رو نمیکنم!
#پارت115
مرصاد_اگه پاکش کنم میای؟
سرعت و کم کردم و گیج گفتم: چی رو؟
مرصاد_عکس!
کثافت! منو سر دو راهی بدی گذاشت! از طرفی
از شر اون عکس مسخره راحت میشدم، از
طرفی هم میترسیدم از چاله به چاه بیفتم!
ترسیدم تو خونه اش مدرک بزرگتری ازم گیر بیاره!
مرصاد_ولش کن! برو هرجایی که میخوای! ولی
بدون ایندفعه من نیستم نجاتت بدم!
_تو کی هستی؟
سوالم باعث شد با تعجب بهم نگاه کنه! نیم
نگاهی بهش انداختم و ادامه دادم:
_از کجا پیدات شد؟ بابای من نیاز مالی نداره
واسه چی تو رو شریک خودش کرده؟
پسرجوونی که شریک پدرم شده!! عجیب نیست؟
مرصاد با مکث طولانی گفت: این شریک جوون لابد
محسناتی هم داره! سرت تو کار خودت باشه!!
#پارت۱۱۶
به خیابونی رسیدیم که مرصاد گفت: اول تقاطع
بپیچ سمت چپ! بدون جواب به رو به روخیره بودم!
مرصاد_فکر نمیکنی وظیفه ی انسان دوستانه ات
ایجاب میکنه کسی که بخاطرت زخمی شده رو ول نکنی به امون خدا؟؟؟
_مطمئنا شما نیازمند به پرستاری من نیستید!!
مرصاد با اخمی که از سرشب روی پیشونیش
نشسته بود گفت:اینکه به تو و هم جنس تو نیازی ندارم شکی توش نیست!
_انگار دل پری از دخترا داری ها!
مرصاد_جلوی خونه ی نما سنگی نگهدار! و ادامه
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۱۱
_واقعا به چشمت نمیاد با من چیکارکردی؟
مرصاد بازم دادزد_ ادعا میکنی دختر پیغمبری؟؟؟
نکنه میخوای بگی اولین بارت بوده؟؟؟؟؟
سرمو تند تند تکون دادم وگفتم: آره آره ادعا
نمیکنم دختر پیغمبرم اما اولین و بدترین و تنفر انگیزترین تجربه ی زندگیم بود!
عقب گرد کردم! به درک! بزار بمیره! از اونجا دور
شدم ! واسم مهم نبود بمیره یانه! به کوچه ی
اصلی رسیدم! مرصاد سوار ماشینش شده بود اما
حرکت نکرده بود! پشت دیوار قایم شدم و منتظر
رفتنش شدم! اما نرفت! یه لحظه ترسیدم!
یعنی جدی جدی مرد؟؟؟ خب به من چه! اما نه!
اون بخاطر دفاع از من زخمی شد! من نمک
نشناس نیستم! شاید اگه کمکش کنم اون عکس
لعنتی رو پاک کنه! برگشتم! از انسانیت به دور
بود تنهاش بزارم! آره باید کمکش کنم!
#پارت112
به ماشینش رسیدم! روی صندلی نشسته بود
سرشو به پشتیش تکیه داده بود و چشمهاشو
بسته بود! در سمت راننده روباز کردم! تیز برگشت و نگاهم کرد!
_پیاده شو! من میشینم! باید بریم دکتر!
اخم هاشو توهم کشید و با صدایی که دورگه شده بودگفت: نمیخوام برو!
_الان وقت لجبازی نیست! امشب و دشمنی رو
کنار بزاریم بهتره! من میبرمت دکتر تو هم امشب
فکر کن من یه راننده یا پرستارغریبه ام! قبوله؟
مرصاد بدون حرف پیاده شد و رفت صندلی سمت شاگرد نشست!
منم سوارشدم! ماشین ضربه خورده بود و به
سختی روشن شد! تو دلم گفتم پسره ی بی کله
چطور ماشین به این نازی رو کوبوند به اون لگن!
توی سکوت رانندگی میکردم مرصادم چشم هاشو
بسته بود! به نزدیک ترین بیمارستان رسیدم!
مرصاد و صداش زدم اما انگار صدامو نمیشنید!
#پارت113
وای! نکنه مرده! وای نه خدایا من از جنازه
میترسم! ازترس جنازه با جیغ گفتم: مرصاد! پلک
هاشو به سختی بلندکرد!
وای خداروشکر! پسره ی ابله فکرکردم مرده ها!!
مرصاد و روی برانکارد گذاشتن و بردن بخش
اورژانس! منم که مثل بز دنبالش افتاده بودم!
راستش زخمی شدن مرصاد واسم مهم نبود! الان
به تنهاچیزی که فکر میکردم این بود که گوشیشو
پیدا کنم و عکسو پاک کنم! خداخدا کردم که
بیهوش اما انگاری این لامصب هفت تا جون
داشت! خلاصه بعداز بخیه ازم خواست
برسونمش خونه! دکتر دستور داده بود باید
بستری بشه اما قبول نکرد و رضایت خصوصی
داد! توی مسیر رفتن بودیم که گوشیم زنگ خورد!
از کیفم بیرونش آوردم! اول به ساعت نگاه کردم!
۳صبح بود و پشت خطمم بابام بود! حالا چی
جواب بدم خدایا!!! خواستم جواب ندم اما
بدترمیشد! یعنی بگم توخیابونم؟ نه نه! اینجوری
بدمیشه! اینقدر طولش دادم که قطع شد! اما
بازم شروع به زنگ زدن کرد! دقیقه ی نود یه چیزی تو ذهنم اومد!
#پارت114
صدامو خواب آلود کردم و جواب دادم!
_بله؟
بابا_ماهک؟ میدونی ساعت چنده؟ تو کجایی؟
_بابا من خونه ی هانیه اینا هستم! ببخشید پاک
فراموشم شد خبر بدم امشب اینجا میمونم!
بابا_ واسه چی خبر نمیدی کجا میری؟ من الان
متوجه شدم خونه نیستی، نصف عمرم کردی!
تو دلم پوزخند تلخی زدم! هه! بابای گلم ساعت
۳صبح متوجه شده یه دختری هم داره!! جالبه! واقعاجالبه!
_ببخشید یادم رفت! میخوای الان برگردم؟
بابا_نه بمون فردا بیا! کاری نداری؟
_نه، شب بخیر!
بابا قطع کرد و مرصاد گفت: امشب و بیا خونه ی
من! نترس با این وضعیت کبریت بی خطرم!
مریمم نیست! حداقل میتونی کمکم کنی امشب
و با این حال تنها نمونم! پریدم توحرف مرصاد
وگفتم: نه برسونمت میرم خونه دوستم!
مرصاد_ صد بار گفتم رو حرفم حرف نزن!
_هزار بارم بگی کاری که به ضررم باشه رو نمیکنم!
#پارت115
مرصاد_اگه پاکش کنم میای؟
سرعت و کم کردم و گیج گفتم: چی رو؟
مرصاد_عکس!
کثافت! منو سر دو راهی بدی گذاشت! از طرفی
از شر اون عکس مسخره راحت میشدم، از
طرفی هم میترسیدم از چاله به چاه بیفتم!
ترسیدم تو خونه اش مدرک بزرگتری ازم گیر بیاره!
مرصاد_ولش کن! برو هرجایی که میخوای! ولی
بدون ایندفعه من نیستم نجاتت بدم!
_تو کی هستی؟
سوالم باعث شد با تعجب بهم نگاه کنه! نیم
نگاهی بهش انداختم و ادامه دادم:
_از کجا پیدات شد؟ بابای من نیاز مالی نداره
واسه چی تو رو شریک خودش کرده؟
پسرجوونی که شریک پدرم شده!! عجیب نیست؟
مرصاد با مکث طولانی گفت: این شریک جوون لابد
محسناتی هم داره! سرت تو کار خودت باشه!!
#پارت۱۱۶
به خیابونی رسیدیم که مرصاد گفت: اول تقاطع
بپیچ سمت چپ! بدون جواب به رو به روخیره بودم!
مرصاد_فکر نمیکنی وظیفه ی انسان دوستانه ات
ایجاب میکنه کسی که بخاطرت زخمی شده رو ول نکنی به امون خدا؟؟؟
_مطمئنا شما نیازمند به پرستاری من نیستید!!
مرصاد با اخمی که از سرشب روی پیشونیش
نشسته بود گفت:اینکه به تو و هم جنس تو نیازی ندارم شکی توش نیست!
_انگار دل پری از دخترا داری ها!
مرصاد_جلوی خونه ی نما سنگی نگهدار! و ادامه