#پارت۱۱۳
از این بغض لعنتی که دم به دقیقه اشکم و در می
اورد خسته شده بودم
صنم دستی به پشتم کشید گفت:
_میدونم از دست دادن عشق خیلی سخته اما
اینم میدونم تو دختر قوی هستی از امروز تو
عمارت کنار خودمی
ازم فاصله گرفت
_ آفرین دختر خوب حالا بیا یه چایی خوش عطر
دم کن
رفتم سمت سماور در حال جوش، قوری رو
برداشتم بعد از اینکه چایی دم کردم ظرفهای
صبحانه رو توی سینی چیدم سینی رو برداشتم
از آشپزخونه رفتم بیرون بدون اینکه به اطرافم
نگاه کنم میزو چیدم همین که چرخیدم برم
نگاهم به پله ها افتاد آبتین همراه نیلوفر دست
تو دست هم از پله ها پاین اومدن دوباره قلبم
شروع به تپیدن کرد نگاهم به دستهای گره
خوردی آبتین و نیلوفر بود
انگار آبتین سنگینی نگاهم و احساس کرد که
آروم دستشو از توی دست نیلوفر بیرون کشید
اما دیر بود و این قلبی لعنتی به دستهای گره
خوردشون حسودی کرد
سرم و انداختم پاین و رفتم سمت آشپزخونه تا
خوردن صبحانه از آشپزخونه بیرون نرفتم اما
باید برای جمع کردن میز می رفتم از آشپزخونه
اومدم بیرون رفتم سمت میز که با کیارش خان
رو به رو شدم با دیدنم یکی از ابروهاش بالا
رفت و سرم و پایین انداختم شروع به جمع
کردن میز کردم که تیمسار گفت :
_ خب خان ما باید برگردیم شهر اما حالا که
فامیل شدیم بیشتر میایم و میریم و این بار
نوبت شماست که بیاین
از رو صندلیش بلند شد همین که خواست از کنار
رد بشه اروم گفت :
_دلت می خواد از اینجا ببرمت تا ندیمه ی
شخصی خودم بشی ؟....
@ghazaymahaly
از این بغض لعنتی که دم به دقیقه اشکم و در می
اورد خسته شده بودم
صنم دستی به پشتم کشید گفت:
_میدونم از دست دادن عشق خیلی سخته اما
اینم میدونم تو دختر قوی هستی از امروز تو
عمارت کنار خودمی
ازم فاصله گرفت
_ آفرین دختر خوب حالا بیا یه چایی خوش عطر
دم کن
رفتم سمت سماور در حال جوش، قوری رو
برداشتم بعد از اینکه چایی دم کردم ظرفهای
صبحانه رو توی سینی چیدم سینی رو برداشتم
از آشپزخونه رفتم بیرون بدون اینکه به اطرافم
نگاه کنم میزو چیدم همین که چرخیدم برم
نگاهم به پله ها افتاد آبتین همراه نیلوفر دست
تو دست هم از پله ها پاین اومدن دوباره قلبم
شروع به تپیدن کرد نگاهم به دستهای گره
خوردی آبتین و نیلوفر بود
انگار آبتین سنگینی نگاهم و احساس کرد که
آروم دستشو از توی دست نیلوفر بیرون کشید
اما دیر بود و این قلبی لعنتی به دستهای گره
خوردشون حسودی کرد
سرم و انداختم پاین و رفتم سمت آشپزخونه تا
خوردن صبحانه از آشپزخونه بیرون نرفتم اما
باید برای جمع کردن میز می رفتم از آشپزخونه
اومدم بیرون رفتم سمت میز که با کیارش خان
رو به رو شدم با دیدنم یکی از ابروهاش بالا
رفت و سرم و پایین انداختم شروع به جمع
کردن میز کردم که تیمسار گفت :
_ خب خان ما باید برگردیم شهر اما حالا که
فامیل شدیم بیشتر میایم و میریم و این بار
نوبت شماست که بیاین
از رو صندلیش بلند شد همین که خواست از کنار
رد بشه اروم گفت :
_دلت می خواد از اینجا ببرمت تا ندیمه ی
شخصی خودم بشی ؟....
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۱۲
روزها از پشت هم تند تند رد میشدن .
هلنا و سعید سخت درگیر خرید بودن .
گاهی دلم از این همه روزمرگی ها میگیره .
صبح می رم ظهر میام هلنا دیگه کمتر میبینم.
جای هلنا نگین اومده دختر بدی نیست اما حسی نسبت بهش ندارم.
با اینکه می خواد باهام گرم بگیره اما بازم برام غریبه است.
وارد داروخانه شدم.
نگین با دیدنم خندید گفت :
سلام دریا چطوری .
مرسی خوبم تو چطوری .
توپ فردا شب یه جشن تولد دعوت شدم تو هم بیا باهم بریم.
نه مرسی تو دعوتی.
بیا دیگه همش دختره خواهش خوش میگذره ها.
کمی فکر کردم دلم خودم خیلی میخواست برم.
چی شد میای.
#پارت۱۱۳
صبر کن به مامانم بگم بهت خبر میدم.
باشه اما زود خبر بدی ها خیلی خوش میگذره حتما بیا
سری تکون دادم بعد از تمام شدن کارم بی حوصله به خونه برگشتم.
در آپارتمان باز کردم. داد زدم .
سوک سوک دختر گلتون اومد کسی خونه نیست.
یوهوو مامان ای بابا هیچکس من و دوست نداره .
سامان از اتاقش بیرون اومد.
چه خبره جغله اینقدر جیغ جیغ میکنی.
خندیدم جغله عشقته نه من.
یهو رنگ صورت سامان عوض شد مثل کسی که هول کرده باشه .
ابروی بالا انداختم
چیه ها سامان خان زدم تو خال
از نوک مقنعه ام گرفت و کشید
ساکت بچه دهن من حرف نذار عشق کیلو چنده کی گفته
قیافه ام متعجب کردم
#پارت۱۱۴
واقعا پس به هیوا بگم به خواستگارش جواب بله بده تو که عاشق نیستی.
چی چرا به من نگفته براش خواستگار اومده.
خندیدم اِه دیدی دیدی بعد به من میگه عشق کیلو چنده
بی توجه به من گفت : اون خواستگار کیه
من فقط می خواستم از زیر زبونت حرف بکشم که موفق هم شدم.
یعنی تو همه حرف هات الکی بود؟
شونه ای بالا انداختم نه من فقط از زیر زبون یه عاشق حرف کشیدم همین .
سامان خیز برداشت طرفم که جیغ زدم و پریدم پشت مبل
سامان نیایا بیای می رم زیر آبت و پیش بقیه میزنم از من گفتن بود.
سامان خنده اش گرفته بود
دختره ای بی شعور .
جغله ات بی شعور پرو.
#پارت۱۱۵
اوووی به همسر آینده من چیزی نگی ها
خودتون یه روز عاشق میشی می فهمی
خنده از روی لب هام رفت ، لب زدم شاید.
چیزی شده دریا ؟
نه ببینم تو چطور عاشق هیوا شدی به تفاوت سنیتون فکر کردی.
عشق که چطور شد و نشد نمیشناسه یهو میبینی دل دادی رفت
منم به خودم که اومد دیدم ای داد بیداد یه دل نه صد دل عاشق هیوا شدم.
خیلی خوشحالم کی بریم خواستگاری آقا داداش.
می ریم به زودی.
مامان اینا کجان؟
خونه عمو گفت اومدی بری اونجا.
واقعا پس من رفتم.
و بدون اینکه لباسام و عوض کنم رفتم سمت
خونه عمو اینا رو در ضرب گرفتم
#پارت۱۱۲
روزها از پشت هم تند تند رد میشدن .
هلنا و سعید سخت درگیر خرید بودن .
گاهی دلم از این همه روزمرگی ها میگیره .
صبح می رم ظهر میام هلنا دیگه کمتر میبینم.
جای هلنا نگین اومده دختر بدی نیست اما حسی نسبت بهش ندارم.
با اینکه می خواد باهام گرم بگیره اما بازم برام غریبه است.
وارد داروخانه شدم.
نگین با دیدنم خندید گفت :
سلام دریا چطوری .
مرسی خوبم تو چطوری .
توپ فردا شب یه جشن تولد دعوت شدم تو هم بیا باهم بریم.
نه مرسی تو دعوتی.
بیا دیگه همش دختره خواهش خوش میگذره ها.
کمی فکر کردم دلم خودم خیلی میخواست برم.
چی شد میای.
#پارت۱۱۳
صبر کن به مامانم بگم بهت خبر میدم.
باشه اما زود خبر بدی ها خیلی خوش میگذره حتما بیا
سری تکون دادم بعد از تمام شدن کارم بی حوصله به خونه برگشتم.
در آپارتمان باز کردم. داد زدم .
سوک سوک دختر گلتون اومد کسی خونه نیست.
یوهوو مامان ای بابا هیچکس من و دوست نداره .
سامان از اتاقش بیرون اومد.
چه خبره جغله اینقدر جیغ جیغ میکنی.
خندیدم جغله عشقته نه من.
یهو رنگ صورت سامان عوض شد مثل کسی که هول کرده باشه .
ابروی بالا انداختم
چیه ها سامان خان زدم تو خال
از نوک مقنعه ام گرفت و کشید
ساکت بچه دهن من حرف نذار عشق کیلو چنده کی گفته
قیافه ام متعجب کردم
#پارت۱۱۴
واقعا پس به هیوا بگم به خواستگارش جواب بله بده تو که عاشق نیستی.
چی چرا به من نگفته براش خواستگار اومده.
خندیدم اِه دیدی دیدی بعد به من میگه عشق کیلو چنده
بی توجه به من گفت : اون خواستگار کیه
من فقط می خواستم از زیر زبونت حرف بکشم که موفق هم شدم.
یعنی تو همه حرف هات الکی بود؟
شونه ای بالا انداختم نه من فقط از زیر زبون یه عاشق حرف کشیدم همین .
سامان خیز برداشت طرفم که جیغ زدم و پریدم پشت مبل
سامان نیایا بیای می رم زیر آبت و پیش بقیه میزنم از من گفتن بود.
سامان خنده اش گرفته بود
دختره ای بی شعور .
جغله ات بی شعور پرو.
#پارت۱۱۵
اوووی به همسر آینده من چیزی نگی ها
خودتون یه روز عاشق میشی می فهمی
خنده از روی لب هام رفت ، لب زدم شاید.
چیزی شده دریا ؟
نه ببینم تو چطور عاشق هیوا شدی به تفاوت سنیتون فکر کردی.
عشق که چطور شد و نشد نمیشناسه یهو میبینی دل دادی رفت
منم به خودم که اومد دیدم ای داد بیداد یه دل نه صد دل عاشق هیوا شدم.
خیلی خوشحالم کی بریم خواستگاری آقا داداش.
می ریم به زودی.
مامان اینا کجان؟
خونه عمو گفت اومدی بری اونجا.
واقعا پس من رفتم.
و بدون اینکه لباسام و عوض کنم رفتم سمت
خونه عمو اینا رو در ضرب گرفتم
ڪافـ☕️ـہ دونفـ☕ـره(دنیای عجیب):
#پارت۱۱۱
سیگارشو گذاشت تو جا سیگاری. کنارش نشستم. بقیه شون به جز دونفرشون اومدن دورم حلقه
زدن و نشستن.
اونی که کنارم نشسته بود، گفت:
- اول معرفی نام ، نام خانوادگی ، شماره شناسنامه، نام پدر ،نام مادر و خلاصه هر چی که تو شناسنامته میگی... حالا شروع کن!
اونی که رو به روم نشسته بود، گفت: بچه ها اول صبر کنید ما خودمونو معرفی کنیم که قاطی نکنه بدونه کی به کیه. بعد اسمشو می پرسیم
. همشون با هم گفتن: قبول. کسی که این پیشنهاد و داد، گفت: من سپیده م. نوزده سالمه.
این که کنارت نشسته و سیگار می کشید، نگاره؛ بیست و شیش سالشه. این که سمت راستم
نشسته، اسمش نجمه ست ولی ما بهش می گیم نجوا. کوچکترین عضو خانواده هیجده سالشه. اینکه سمت چپم نشسته،
مهسا، بیست و یک سالشه. اینم که کنارت نشسته، یسناست. خواهر مهسا بیست سالشه .
به پشتش اشاره کرد : اونم که اونجا دمق نشسته لیلاست. بیست چهار سالشه. البته معتاد فقط دودیه... اینم که رو تخت شاهیش نشسته
خوشگل خوشگلاست. مهنازه بیست و هفت سالشه خب حالا تو...
به همشون نگاه کردم و گفتم: اسمم شیرین بیست و چهار سالمه. ايسنا قیافشو یه جوری کرد و گفت: اسمش خیلی لوسه. نه؟
نجوا: ولی به نظر نمیاد خودش لوس باشه.
سپیده به صورتم نیم خیز شد و گفت: مهسا ببین حالت چشماش عین گربه است، نه؟
مهسا صورتشو آورد جلو صورتم، که خودمو کمی عقب کشیدم. گفت: آره ولی کوچیک تره.
نجوا: يسنا فیلم کره ای که پریروز دیدیم یادته؟
قیافش کپ دختریه که نقش اول فیلم رو باز می کرد. مگه نه؟
#پارت۱۱۲
یسنا: برید کنار ببینمش
به صورتم خیز شد خودمو عقب تر کشیدم.
- آره، فقط اون موهاش لخت بود، این موهاش پیچ و تاب داره.
چهار تاشون بهم خندیدن.
لیلا که تا اون موقع پکر یه گوشه نشسته بود، گفت:
- بابا ولش کنید بنده خدا رو . عین این آدمای غار نشین کردین ...... که آدم ندیدن...
چهار تا شون کشیدن عقب و سرجاشون نشستن. نگار گفت: اهل دود و دم هستی؟
سپیده: نیست ولی می کنیمش...
همشون با هم خندیدن.
مهناز گفت: خفه شین دیگه... شورشو در آوردین .
به من نگاه کرد و گفت: تو لباس بهتر نداشتی تنت کنی؟
نگار: به تو چه؟ شاید نداشته بپوشه؟
مهناز با عصبانیت نشست و گفت: کی با تو حرف زد که خودتو نخود هر آش می کنی؟
نگار خواست بلند بشه دستمو گذاشتم رو سینه ش و سریع گفتم: منوچهر برام خریده.
نگار نشست. همشون با تعجب نگام کردن. یهو لیلا زد زیر خنده و گفت: منوچهر سلیقه ش بیشتر از این قد نکشید؟
دقیقا عین گربه ای شدی که گذاشتنش تو گونی!
مهسا گفت: برای چی منوچهر باید برای تو همچین مانتویی رو بخره؟
با در موندگی نشستم و گفتم: قضیه داره
.
مهسا: خب تعریف کن!
#پارت۱۱۳
خواستم بگم که زبیده صدا زد: آهای تن لشا!
بیایین کوفت کنین دیگه؟ نکنه می خواین بیام تو
دهنتون کنم؟
یسنا: این آشغال کی می خواد یاد بگیره عین آدم صدامون بزنه؟
سپیده: ولش کن بابا... خودت که میگی آدم اون که آدم نیست!
مهسا: حالا باز خوبه خودمون شام و نهار درست می کنیم، این همه منت رو سرمون میذاره.
همشون بلند شدن رفتن به جز لیلا.
منم بلند شدم. مهناز اومد طرفم و گفت: این چیه تو دستت؟
- چیزی نیست چادر نمازیه
پلاستیکو از دستم کشید و گفت: چی؟ مگه دیونه شدی؟ می دونی اگه زبیده بفهمه چه بلایی
سرت میاره؟
پلاستیکو انداخت زیر تخت. از توی یکی از کمدها یه تاپ در آورد و گفت: بیا اینو بپوش.
به تاپ نگاه کردم و گفتم: من اینو نمی پوشم.
- چرا؟
- بخاطر منوچهر...
پوزخندی زد و گفت: نه خوشم اومد... مثل اینکه یکی اینجا پیدا شد که محرم و نامحرم حالیش
باشه !
به تونیک آستین بلند مخلوط صورتی و سفید بهم داد و گفت: این که دیگه خوبه؟
از دستش گرفتم و گفتم: عالیه مرسی
- خواهش... فقط زود عوض کن بیا.
لیلا که هنوز نشسته بود، به مهناز گفت: از کیسه خلیفه می بخشی؟
می دونی که نگار بدش میاد کسی لباساشو بپوشه ...
اگه اینو ببینه کولی بازی در میاره ها ؟
مهناز: جرات داره حرف بزنه.
#پارت۱۱۴
لیلا: از ما گفتن بود.
اینو گفت و رفت بیرون. همین جور که لباسامو عوض می کردم، گفتم: تو چرا نمیری نهار بخوری؟
- توی تبعیدم...
- چی؟
- هیچی برو نهار تو بخور.
قبل از اینکه برم بیرون، به لیلا گفتم: اینجا تلفنم پیدا میشه؟
- میخوای چیکار؟
- زنگ بزنم...
پوزخندی زد و گفت: اولین قانونی که باید یاد بگیری اینه که هر کی پاشو گذاشت تو این
خونه ..دیگه اجاره رفتن نداره... تازه اومدی بدنت گرمه نمی دونی چی داری می گی...
این خونه فاقد هر گونه سیم تلفنه.
یعنی هیچ راهی نیست که بتونم زنگ بزنم؟ ... از در اومدم بیرون، سفره تو هال پهن کرده بودن و داشتن نهار می خوردن
. به جز منوچهر و زبیده که تو اشپزخونه نشسته بودن.
#پارت۱۱۱
سیگارشو گذاشت تو جا سیگاری. کنارش نشستم. بقیه شون به جز دونفرشون اومدن دورم حلقه
زدن و نشستن.
اونی که کنارم نشسته بود، گفت:
- اول معرفی نام ، نام خانوادگی ، شماره شناسنامه، نام پدر ،نام مادر و خلاصه هر چی که تو شناسنامته میگی... حالا شروع کن!
اونی که رو به روم نشسته بود، گفت: بچه ها اول صبر کنید ما خودمونو معرفی کنیم که قاطی نکنه بدونه کی به کیه. بعد اسمشو می پرسیم
. همشون با هم گفتن: قبول. کسی که این پیشنهاد و داد، گفت: من سپیده م. نوزده سالمه.
این که کنارت نشسته و سیگار می کشید، نگاره؛ بیست و شیش سالشه. این که سمت راستم
نشسته، اسمش نجمه ست ولی ما بهش می گیم نجوا. کوچکترین عضو خانواده هیجده سالشه. اینکه سمت چپم نشسته،
مهسا، بیست و یک سالشه. اینم که کنارت نشسته، یسناست. خواهر مهسا بیست سالشه .
به پشتش اشاره کرد : اونم که اونجا دمق نشسته لیلاست. بیست چهار سالشه. البته معتاد فقط دودیه... اینم که رو تخت شاهیش نشسته
خوشگل خوشگلاست. مهنازه بیست و هفت سالشه خب حالا تو...
به همشون نگاه کردم و گفتم: اسمم شیرین بیست و چهار سالمه. ايسنا قیافشو یه جوری کرد و گفت: اسمش خیلی لوسه. نه؟
نجوا: ولی به نظر نمیاد خودش لوس باشه.
سپیده به صورتم نیم خیز شد و گفت: مهسا ببین حالت چشماش عین گربه است، نه؟
مهسا صورتشو آورد جلو صورتم، که خودمو کمی عقب کشیدم. گفت: آره ولی کوچیک تره.
نجوا: يسنا فیلم کره ای که پریروز دیدیم یادته؟
قیافش کپ دختریه که نقش اول فیلم رو باز می کرد. مگه نه؟
#پارت۱۱۲
یسنا: برید کنار ببینمش
به صورتم خیز شد خودمو عقب تر کشیدم.
- آره، فقط اون موهاش لخت بود، این موهاش پیچ و تاب داره.
چهار تاشون بهم خندیدن.
لیلا که تا اون موقع پکر یه گوشه نشسته بود، گفت:
- بابا ولش کنید بنده خدا رو . عین این آدمای غار نشین کردین ...... که آدم ندیدن...
چهار تا شون کشیدن عقب و سرجاشون نشستن. نگار گفت: اهل دود و دم هستی؟
سپیده: نیست ولی می کنیمش...
همشون با هم خندیدن.
مهناز گفت: خفه شین دیگه... شورشو در آوردین .
به من نگاه کرد و گفت: تو لباس بهتر نداشتی تنت کنی؟
نگار: به تو چه؟ شاید نداشته بپوشه؟
مهناز با عصبانیت نشست و گفت: کی با تو حرف زد که خودتو نخود هر آش می کنی؟
نگار خواست بلند بشه دستمو گذاشتم رو سینه ش و سریع گفتم: منوچهر برام خریده.
نگار نشست. همشون با تعجب نگام کردن. یهو لیلا زد زیر خنده و گفت: منوچهر سلیقه ش بیشتر از این قد نکشید؟
دقیقا عین گربه ای شدی که گذاشتنش تو گونی!
مهسا گفت: برای چی منوچهر باید برای تو همچین مانتویی رو بخره؟
با در موندگی نشستم و گفتم: قضیه داره
.
مهسا: خب تعریف کن!
#پارت۱۱۳
خواستم بگم که زبیده صدا زد: آهای تن لشا!
بیایین کوفت کنین دیگه؟ نکنه می خواین بیام تو
دهنتون کنم؟
یسنا: این آشغال کی می خواد یاد بگیره عین آدم صدامون بزنه؟
سپیده: ولش کن بابا... خودت که میگی آدم اون که آدم نیست!
مهسا: حالا باز خوبه خودمون شام و نهار درست می کنیم، این همه منت رو سرمون میذاره.
همشون بلند شدن رفتن به جز لیلا.
منم بلند شدم. مهناز اومد طرفم و گفت: این چیه تو دستت؟
- چیزی نیست چادر نمازیه
پلاستیکو از دستم کشید و گفت: چی؟ مگه دیونه شدی؟ می دونی اگه زبیده بفهمه چه بلایی
سرت میاره؟
پلاستیکو انداخت زیر تخت. از توی یکی از کمدها یه تاپ در آورد و گفت: بیا اینو بپوش.
به تاپ نگاه کردم و گفتم: من اینو نمی پوشم.
- چرا؟
- بخاطر منوچهر...
پوزخندی زد و گفت: نه خوشم اومد... مثل اینکه یکی اینجا پیدا شد که محرم و نامحرم حالیش
باشه !
به تونیک آستین بلند مخلوط صورتی و سفید بهم داد و گفت: این که دیگه خوبه؟
از دستش گرفتم و گفتم: عالیه مرسی
- خواهش... فقط زود عوض کن بیا.
لیلا که هنوز نشسته بود، به مهناز گفت: از کیسه خلیفه می بخشی؟
می دونی که نگار بدش میاد کسی لباساشو بپوشه ...
اگه اینو ببینه کولی بازی در میاره ها ؟
مهناز: جرات داره حرف بزنه.
#پارت۱۱۴
لیلا: از ما گفتن بود.
اینو گفت و رفت بیرون. همین جور که لباسامو عوض می کردم، گفتم: تو چرا نمیری نهار بخوری؟
- توی تبعیدم...
- چی؟
- هیچی برو نهار تو بخور.
قبل از اینکه برم بیرون، به لیلا گفتم: اینجا تلفنم پیدا میشه؟
- میخوای چیکار؟
- زنگ بزنم...
پوزخندی زد و گفت: اولین قانونی که باید یاد بگیری اینه که هر کی پاشو گذاشت تو این
خونه ..دیگه اجاره رفتن نداره... تازه اومدی بدنت گرمه نمی دونی چی داری می گی...
این خونه فاقد هر گونه سیم تلفنه.
یعنی هیچ راهی نیست که بتونم زنگ بزنم؟ ... از در اومدم بیرون، سفره تو هال پهن کرده بودن و داشتن نهار می خوردن
. به جز منوچهر و زبیده که تو اشپزخونه نشسته بودن.