Forwarded from گفت و چای | فهیم عطار
چهار جمله بنویسم برای دل خودم و بروم پی کارم. چند سال پیش یکی از توپولفهای خستهی ایران ایر تور سقوط کرد و مسافرانش در دم کشته شدند. فردا صبحاش چهار پاراگراف آه و ناله توی وبلاگم نوشتم در باب مزخرف بودن توپولف و هواپیماهای فرسوده و جان بیارزش ما ایرانیها. آه و ناله تنها کاری بود که از دستم برمیآمد. دو دقیقه بعد از اینکه آن نوشته را پست کردم، یکی به اسم آرش کامنت گذاشت که «تو که اونور آبی، این چیزا به تو چه؟ تو برو دم ساحل ویسکیات رو بزن». که خب متأسفانه شهر ما ساحل ندارد و ویسکی هم دوست ندارم. اما خب، با یک حرکت شمشیر ما را به دو نیمهی اینور آب و آن ور آب تقسیم کرد.
امروز صبح هم یکی عکس خودش را با چشم گریان گذاشته بود توی توئیتر و پای عکس نوشته بود که: «با اینکه من ایران نیستم، اما دلم با خوزستان است و همدردم باهاشون». بعد هم به سیاق فرهنگ غنی رایج در شبکههای اجتماعی، پای عکس دعوا شده بود و کلکسیونی از فحشهای زیبای کافدار و قافدار به سینهیهم الصاق کرده بودند. خلاصهی دعوا سر این بود که کسانی که آنور آب هستند، دردشان مثل کسانی نیست که در خط مقدم مشکلات هستند. که خب، صاحب عکسِ با چشمان گریان و همنظراناش میگفتند: «نخیرم، اصلا هم اینطور نیست». بعد هم دوباره فحش و بزن بکوب.
یک لحظه به ذهنم خطور کرد که بروم قاطی دعوا و مثل سفیر صلح دو طرف را جدا کنم. که خب، دوباره فحشهای باردارکنندهی رد و بدل شده را مرور کردم و منصرف شدم.
کلا حرف زدن خیلی ترسناک شده است. هزار دسته شدیم. حتی حرف زدن از نسیمِ بهاریای که لای برگهای درخت زیتون میپیچد هم بیخطر نیست و ممکن است مخالفانی پیدا بشود و روح آدم را لجنمال کنند. درست مثل همین اتفاقی که پای این عکس افتاد. بین اینوریها و آنوریها. منطقی که به ماجرا نگاه کنیم، هر دو طرف هم درست میگویند و هم غلط. آنهایی که آنطرف آب هستند (مثلا من) هیچ وقت رنجشان شبیه به کسی وسط ماجراست نمیشود. آدم با شعارِ اینکه من تا آخرین قطرهی خونم ایرانیام چه هلند باشم چه ایذه، رنجاش به مساوات نمیرسد. از آنطرف هم بعضیها که داخلاند، هر آه و فغانی که از خارج به گوش میرسد را میگذارند به حساب یک حرکت سانتیمانتال و خدای نکرده نگاه از بالا به پائین. سرِ هیچ دعوا میکنیم. مثل اینکه یک روز گلبولهای قرمز و سفید با هم جنگ کنند که احتمالا تنها برندهی این جنگ حضرت ملکالموت است. به همین تباهی.
بدبختیهای ما (ما= اینور آبیها و آنور آبیها) کم است که بخواهیم سر موضوعی به این بیهودگی هم دعوا کنیم؟ دلم میخواست من هم زیر عکس نظرم را بنویسم و بگویم که آنور آبیها هیچ وقت رنجشان شبیه به رنج اینور آبیها نمیشود. حتی اگر تظاهر به آن کنند. فوقاش گریه کنند و فوقاش دلشان مثل یک پارک متروک در روزهای ابری زمستان برلینِ جنگ جهانی دوم بگیرد. اما این رنج، یک رنج سانتیمانتال و از نوع همدردی نیست. خودشان صاحب این رنج هستند دردش مال خودشان است. رنج دخترِ تبکردهی توی تخت و رنج مادر مستأصل بالای سر او، هر دو اصیل و واقعی است. هر دو نفر دردمندند و هر کدام به نحوی. به جای زور زدن برای متقاعد کردن همدیگر و دستهبندی کردن خودمان، اجازه بدهید لااقل «ما» باقی بمانیم. «ما» بودن تنها چیزی است که برایمان مانده است.
#فهیم_عطار
@fahimattar
امروز صبح هم یکی عکس خودش را با چشم گریان گذاشته بود توی توئیتر و پای عکس نوشته بود که: «با اینکه من ایران نیستم، اما دلم با خوزستان است و همدردم باهاشون». بعد هم به سیاق فرهنگ غنی رایج در شبکههای اجتماعی، پای عکس دعوا شده بود و کلکسیونی از فحشهای زیبای کافدار و قافدار به سینهیهم الصاق کرده بودند. خلاصهی دعوا سر این بود که کسانی که آنور آب هستند، دردشان مثل کسانی نیست که در خط مقدم مشکلات هستند. که خب، صاحب عکسِ با چشمان گریان و همنظراناش میگفتند: «نخیرم، اصلا هم اینطور نیست». بعد هم دوباره فحش و بزن بکوب.
یک لحظه به ذهنم خطور کرد که بروم قاطی دعوا و مثل سفیر صلح دو طرف را جدا کنم. که خب، دوباره فحشهای باردارکنندهی رد و بدل شده را مرور کردم و منصرف شدم.
کلا حرف زدن خیلی ترسناک شده است. هزار دسته شدیم. حتی حرف زدن از نسیمِ بهاریای که لای برگهای درخت زیتون میپیچد هم بیخطر نیست و ممکن است مخالفانی پیدا بشود و روح آدم را لجنمال کنند. درست مثل همین اتفاقی که پای این عکس افتاد. بین اینوریها و آنوریها. منطقی که به ماجرا نگاه کنیم، هر دو طرف هم درست میگویند و هم غلط. آنهایی که آنطرف آب هستند (مثلا من) هیچ وقت رنجشان شبیه به کسی وسط ماجراست نمیشود. آدم با شعارِ اینکه من تا آخرین قطرهی خونم ایرانیام چه هلند باشم چه ایذه، رنجاش به مساوات نمیرسد. از آنطرف هم بعضیها که داخلاند، هر آه و فغانی که از خارج به گوش میرسد را میگذارند به حساب یک حرکت سانتیمانتال و خدای نکرده نگاه از بالا به پائین. سرِ هیچ دعوا میکنیم. مثل اینکه یک روز گلبولهای قرمز و سفید با هم جنگ کنند که احتمالا تنها برندهی این جنگ حضرت ملکالموت است. به همین تباهی.
بدبختیهای ما (ما= اینور آبیها و آنور آبیها) کم است که بخواهیم سر موضوعی به این بیهودگی هم دعوا کنیم؟ دلم میخواست من هم زیر عکس نظرم را بنویسم و بگویم که آنور آبیها هیچ وقت رنجشان شبیه به رنج اینور آبیها نمیشود. حتی اگر تظاهر به آن کنند. فوقاش گریه کنند و فوقاش دلشان مثل یک پارک متروک در روزهای ابری زمستان برلینِ جنگ جهانی دوم بگیرد. اما این رنج، یک رنج سانتیمانتال و از نوع همدردی نیست. خودشان صاحب این رنج هستند دردش مال خودشان است. رنج دخترِ تبکردهی توی تخت و رنج مادر مستأصل بالای سر او، هر دو اصیل و واقعی است. هر دو نفر دردمندند و هر کدام به نحوی. به جای زور زدن برای متقاعد کردن همدیگر و دستهبندی کردن خودمان، اجازه بدهید لااقل «ما» باقی بمانیم. «ما» بودن تنها چیزی است که برایمان مانده است.
#فهیم_عطار
@fahimattar