گفت : تا ” پیــــاده ” نـروی
نمی توانـی درک کنـی !😭
گفتم چه چیـزی را ؟
گفت :ذره ای از شـوق زینـَـب (س) برای
زیارت دوباره بــَرادَر را...
#باز_جامونـــــدم😭
#عشقآتشین
🆔 @ehsas7you💞
نمی توانـی درک کنـی !😭
گفتم چه چیـزی را ؟
گفت :ذره ای از شـوق زینـَـب (س) برای
زیارت دوباره بــَرادَر را...
#باز_جامونـــــدم😭
#عشقآتشین
🆔 @ehsas7you💞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
#مجنون در مکتب #خانه پشت سر #لیلی نشسته بود.
استاد #سوالی را از #لیلی پرسید ، #لیلی جوابی نداد ، #مجنون از #پشت سر آهسته #جواب را در گوش #لیلی گفت اما #لیلی هیچ #نگفت .
استاد دوباره #سوال خود را #پرسید و باز #مجنون در #گوش لیلی و باز #لیلی هیچ نگفت و #بعد از بار سوم استاد #لیلی را خواند و #چوب را بر پای #لیلی بست و او را #فلک کرد.
لیلی #گریه نکرد و هیچ #نگفت.
بعد از کلاس ، #لیلی با پای کبود #لنگ لنگ قدم #بر می داشت که #مجنون عصبانی دستش را بر #بازوی #لیلی زد و گفت:
دیوانه ، مگر کر بودی که #آنچه را به تو گفتم #نشنیدی و یا #لال که به #استاد نگفتی .
#لیلی اشکش در آمد و #دوید و رفت
استاد که #شاهد این منظره بود #پیش رفت و گوش #مجنون را #کشید و گفت :
لیلی #نه کر بود و #نه لال ، از #عشق #شنیدن دوباره #صدای تو ، #فلک را #تحمل کرد و دم بر #نیاورد ،اما از #ضربه اهسته دست تو #اشکش در آمد ، من #اگر او را به فلک #بستم استادش #بودم و حق تنبیه او را #داشتم اما تو #عشق او بودی و هیچ #حقی برای #سرزنش کردنش نداشتی .
#مجنون ، کاش می #فهمیدی که #لیلی
کر شد تا تو #باز گویی......!!
♥Love♥
🍃💞 @eh2sas 💞🍃
#عشقهایآتشین
#مجنون در مکتب #خانه پشت سر #لیلی نشسته بود.
استاد #سوالی را از #لیلی پرسید ، #لیلی جوابی نداد ، #مجنون از #پشت سر آهسته #جواب را در گوش #لیلی گفت اما #لیلی هیچ #نگفت .
استاد دوباره #سوال خود را #پرسید و باز #مجنون در #گوش لیلی و باز #لیلی هیچ نگفت و #بعد از بار سوم استاد #لیلی را خواند و #چوب را بر پای #لیلی بست و او را #فلک کرد.
لیلی #گریه نکرد و هیچ #نگفت.
بعد از کلاس ، #لیلی با پای کبود #لنگ لنگ قدم #بر می داشت که #مجنون عصبانی دستش را بر #بازوی #لیلی زد و گفت:
دیوانه ، مگر کر بودی که #آنچه را به تو گفتم #نشنیدی و یا #لال که به #استاد نگفتی .
#لیلی اشکش در آمد و #دوید و رفت
استاد که #شاهد این منظره بود #پیش رفت و گوش #مجنون را #کشید و گفت :
لیلی #نه کر بود و #نه لال ، از #عشق #شنیدن دوباره #صدای تو ، #فلک را #تحمل کرد و دم بر #نیاورد ،اما از #ضربه اهسته دست تو #اشکش در آمد ، من #اگر او را به فلک #بستم استادش #بودم و حق تنبیه او را #داشتم اما تو #عشق او بودی و هیچ #حقی برای #سرزنش کردنش نداشتی .
#مجنون ، کاش می #فهمیدی که #لیلی
کر شد تا تو #باز گویی......!!
♥Love♥
🍃💞 @eh2sas 💞🍃
#عشقهایآتشین
#بسه آخه #چقد میخوا؎
منو به #باز؎ بڪَیر؎
ڪاشڪیڪه #راحتمڪنی
بڪَی الـھـی #بمـیــــر؎💔😔
❤️love❤️
🍃💞 @eh2sas 💞🍃
منو به #باز؎ بڪَیر؎
ڪاشڪیڪه #راحتمڪنی
بڪَی الـھـی #بمـیــــر؎💔😔
❤️love❤️
🍃💞 @eh2sas 💞🍃
✨عشق یعنے ڪربلا
یعنے من و
تنها حـــرم
✨ عشق یعنے
عڪس سلفے
یادگارے با حرم
#باز_هواےحرمــت 💚
#حـــرمت_آرزوسـت 💚
🏴Love🏴
🍃💞 @eh2sas 💞🍃
#عشق🏴
یعنے من و
تنها حـــرم
✨ عشق یعنے
عڪس سلفے
یادگارے با حرم
#باز_هواےحرمــت 💚
#حـــرمت_آرزوسـت 💚
🏴Love🏴
🍃💞 @eh2sas 💞🍃
#عشق🏴
🍀
#باز_هم_یک_نوشته_خوب
👌
هیـــــس / داستانی ڪه هنوز هم گاهی اتفاق می افتد...
مادر بزرگ در حالی ڪه با دهان بی دندان، آب نبات قیچی را می مڪید ادامه داد :
آره مادر ، ُنه ساله بودم ڪه شوهرم دادند،
از مڪتب ڪه اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه
مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز از لپ هام گرفت تا گل
بندازه. تا اومدم گریه ڪنم گفت: هیس، خواستگار آمده.
خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم.
گفتم : من از این آقا می ترسم، دو سال از بابام بزرگتره.
گفتند : هیس ، شڪون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو ڪار نه بیاره.....
___حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت : ڪجا بودم مادر ؟ آهـــــان
جونم واست بگه ، اون زمون ها ڪه مثل الان عروسڪ نبود. بازی ما یه قل دو
قل بود و پسرهام الڪ دو لڪ و هفت سنگ سنگ های یه قل دو قل ڪه از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را ریختند تو باغچه و گفتند :
تو دیگه داری شوهر می ڪنی ، زشته این بازی ها
گفتم : آخه ....
گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه....
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل ڪرد و نشوند رو طاقچه،
همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت ڪشیدم...
به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم....
مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه؟ عادت میڪنی
بعد هم مامانت بدنیا اومد؛ با خاله هات و دایی خدابیامرزت؛بیست و خورده ایم بود ڪه حاجی مرد. یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد.
نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون.یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟ می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون .
می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم ڪه گل نشده ، گذاشتنش لای ڪتاب روزگار و خشڪوندنش🕸
مادر بزرگ ، اشڪش را با گوشه چارقدش پاڪ ڪرد و گفت :آخ دلم می خواست عاشقی ڪنم ...
ولی نشد ننه.
اونقده دلم می خواست یه دمپختڪ را لب رودخونه بخوریم ، نشد.
دلم پر می ڪشید ڪه حاجی بگه دوست دارم ،
ولی نگفت ...
حسرت به دلم موند ڪه روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد ڪه بگه.
گاهی وقتا یواشڪی ڪه ڪسی نبود ، زیر چادر چند تا بشڪن می زدم آی می چسبید ،
آی می چسبید.
دلم لڪ زده بود واسه یڪ یه قل دو قل و نون بیار ڪباب ببر ولی دست های حاجی قد همه هیڪل من بود ، اگه میزد حڪما باید دو روز می خوابیدم...
یڪبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟ گفت : هیـــــس ،
دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده ڪه انگشت نما شم.
مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت: می دونی ننه ، بچه گی نڪردم ، جوونی هم نڪردم. یهو پیر شدم ، پیر.
پاشو دراز ڪرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشڪ شده ،،،،
هر چی بود ڪه تموم شد.
آخیش خدا عمرت بده ننه چقدر دوست داشتم ڪسی حرفمو گوش بده و نگه هیـــــس.
به چشمهای تارش نگاه ڪردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به ڪودڪی اش. هشتی ، ویشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و ...
گفتم مادر جون حالا بشڪن بزن ، بزار خالی شی.
گفت : حالا دیگه مادر ، حالا ڪه دستام دیگه جون ندارن ؟
انگشتای خشڪ شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند
خنده تلخی ڪرد و گفت : آره مادر جون، اینقدر به همه #هیس_نگید . بزار حرف بزنن . بزار زندگی ڪنن. آره مادر هیس نگو ، باشه؟
خدا از "هیس "خوشش نمی یاد
❤️Love❤️
🍃💞 @eh2sas 💞🍃
#عشقهایآتشین
#باز_هم_یک_نوشته_خوب
👌
هیـــــس / داستانی ڪه هنوز هم گاهی اتفاق می افتد...
مادر بزرگ در حالی ڪه با دهان بی دندان، آب نبات قیچی را می مڪید ادامه داد :
آره مادر ، ُنه ساله بودم ڪه شوهرم دادند،
از مڪتب ڪه اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه
مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز از لپ هام گرفت تا گل
بندازه. تا اومدم گریه ڪنم گفت: هیس، خواستگار آمده.
خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم.
گفتم : من از این آقا می ترسم، دو سال از بابام بزرگتره.
گفتند : هیس ، شڪون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو ڪار نه بیاره.....
___حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت : ڪجا بودم مادر ؟ آهـــــان
جونم واست بگه ، اون زمون ها ڪه مثل الان عروسڪ نبود. بازی ما یه قل دو
قل بود و پسرهام الڪ دو لڪ و هفت سنگ سنگ های یه قل دو قل ڪه از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را ریختند تو باغچه و گفتند :
تو دیگه داری شوهر می ڪنی ، زشته این بازی ها
گفتم : آخه ....
گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه....
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل ڪرد و نشوند رو طاقچه،
همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت ڪشیدم...
به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم....
مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه؟ عادت میڪنی
بعد هم مامانت بدنیا اومد؛ با خاله هات و دایی خدابیامرزت؛بیست و خورده ایم بود ڪه حاجی مرد. یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد.
نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون.یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟ می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون .
می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم ڪه گل نشده ، گذاشتنش لای ڪتاب روزگار و خشڪوندنش🕸
مادر بزرگ ، اشڪش را با گوشه چارقدش پاڪ ڪرد و گفت :آخ دلم می خواست عاشقی ڪنم ...
ولی نشد ننه.
اونقده دلم می خواست یه دمپختڪ را لب رودخونه بخوریم ، نشد.
دلم پر می ڪشید ڪه حاجی بگه دوست دارم ،
ولی نگفت ...
حسرت به دلم موند ڪه روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد ڪه بگه.
گاهی وقتا یواشڪی ڪه ڪسی نبود ، زیر چادر چند تا بشڪن می زدم آی می چسبید ،
آی می چسبید.
دلم لڪ زده بود واسه یڪ یه قل دو قل و نون بیار ڪباب ببر ولی دست های حاجی قد همه هیڪل من بود ، اگه میزد حڪما باید دو روز می خوابیدم...
یڪبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟ گفت : هیـــــس ،
دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده ڪه انگشت نما شم.
مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت: می دونی ننه ، بچه گی نڪردم ، جوونی هم نڪردم. یهو پیر شدم ، پیر.
پاشو دراز ڪرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشڪ شده ،،،،
هر چی بود ڪه تموم شد.
آخیش خدا عمرت بده ننه چقدر دوست داشتم ڪسی حرفمو گوش بده و نگه هیـــــس.
به چشمهای تارش نگاه ڪردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به ڪودڪی اش. هشتی ، ویشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و ...
گفتم مادر جون حالا بشڪن بزن ، بزار خالی شی.
گفت : حالا دیگه مادر ، حالا ڪه دستام دیگه جون ندارن ؟
انگشتای خشڪ شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند
خنده تلخی ڪرد و گفت : آره مادر جون، اینقدر به همه #هیس_نگید . بزار حرف بزنن . بزار زندگی ڪنن. آره مادر هیس نگو ، باشه؟
خدا از "هیس "خوشش نمی یاد
❤️Love❤️
🍃💞 @eh2sas 💞🍃
#عشقهایآتشین
#باز_كن_پنجره_را
من توووو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گرددباز
بهتر آنست كه غفلت نكنیم از آغاز
#باز_كن_پنجره_را_صبح_دمید
#سلام_صبحتووون_بخیر_وشادمانی
من توووو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گرددباز
بهتر آنست كه غفلت نكنیم از آغاز
#باز_كن_پنجره_را_صبح_دمید
#سلام_صبحتووون_بخیر_وشادمانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
#ترس دارم
#ڪه در این #عصر نیایی و #دلم
#باز شیون #ڪند و
#نق زند و
#جان ڪَیرد...
#هما_ڪشتگر
#عصــــرتون دلاویز وبــــــــومـــ
زندگیتانـــ بہ رنگــــــــ عشقـ
🎭🔥🌹💔🦋🎭
#ترس دارم
#ڪه در این #عصر نیایی و #دلم
#باز شیون #ڪند و
#نق زند و
#جان ڪَیرد...
#هما_ڪشتگر
#عصــــرتون دلاویز وبــــــــومـــ
زندگیتانـــ بہ رنگــــــــ عشقـ
🎭🔥🌹💔🦋🎭