مدرسه رهایی
#معلمان_جانباختهٔ راه آزادی و برابری دربارهٔ #مینو_مجیدی در آستانهٔ سال تحصیلی جدید شایسته است یادی کنیم از تمام جانباختگان راه آزادی و برابری، از جمله معلمانی که جان خود را در راه مردم فدا کردند. خانم مینو مجیدی متولد روز ۲۰ تیر ۱۳۳۹ در شهرستان قصرشیرین…
🔴#معلمان_جانباخته راه آزادی و برابری
۱۹ دی، یاد و خاطره #قربان_حسینی گرامی باد.
🔴 ۱۹ دی ماه، سال روز اعدام معلم آزاد اندیش، زنده یاد #سید_قربان_حسینی از بنیانگذاران "کانون معلمان آزادیخواه کرمانشاه" است که در سال ۶۱ توسط ارتجاع به جرم آزاداندیشی تیرباران شد.
به همین مناسبت جمعی از فعالان صنفی کرمانشاه، اسلام آباد غرب و هرسین همراه خانوادهی ایشان بر مزار این کشته راه آزادی، یاد و راهش را گرامی داشتند.
اعدام، سبب نیستی اندیشه نخواهد شد، اندیشهها جاوداناند. اعداماندیشان، خود، نیست گردند. این حقیقتِ تاریخِ تقابلِ اندیشه و استبداد است.
#سید_قربان_حسینی
#هرمز_گرجی_بیانی
#بهمن_عزتی
📌📌📌
اینستاگرام #مدرسه_رهایی
https://www.instagram.com/freedomschool__?igsh=MTY1ZW9qYXV3cHhldQ==
🆔 @edalatxah
۱۹ دی، یاد و خاطره #قربان_حسینی گرامی باد.
🔴 ۱۹ دی ماه، سال روز اعدام معلم آزاد اندیش، زنده یاد #سید_قربان_حسینی از بنیانگذاران "کانون معلمان آزادیخواه کرمانشاه" است که در سال ۶۱ توسط ارتجاع به جرم آزاداندیشی تیرباران شد.
به همین مناسبت جمعی از فعالان صنفی کرمانشاه، اسلام آباد غرب و هرسین همراه خانوادهی ایشان بر مزار این کشته راه آزادی، یاد و راهش را گرامی داشتند.
اعدام، سبب نیستی اندیشه نخواهد شد، اندیشهها جاوداناند. اعداماندیشان، خود، نیست گردند. این حقیقتِ تاریخِ تقابلِ اندیشه و استبداد است.
#سید_قربان_حسینی
#هرمز_گرجی_بیانی
#بهمن_عزتی
📌📌📌
اینستاگرام #مدرسه_رهایی
https://www.instagram.com/freedomschool__?igsh=MTY1ZW9qYXV3cHhldQ==
🆔 @edalatxah
🔴قهرمان ملی گوران
زنده یاد «#سید_قربان_حسینی»
✍خسرو باقرپور
از یاد من،
نرفته نگاهش
از خاطرم،
نرفته صدایش
پروانهی لطیف و سبکبال یادِ او،
در باغِ سبزِ خاطرهام نرم میپرد
با خود مرا،
تا اوجِ قلهی رنگین کمانِ نور،
تا دورِ دور،
همراه می برد.
چشمانِ عاشقش،
(همچون دو اخترِ روشن در اوجِ آسمان)
ره مینمایدم
تا ارغوان عشق،
تا مهر جاودان.
در غربتِ غروب،
در بیستاره شهرِ شب و روز بیفروز،
در زمهریرِ کبودِ نشاط سوز،
در هست یا که نیست،
در بود یا نبود،
در اوج یا فرود،
در دیر یا که زود،
از یادِ من نرفته نگاهش،
از خاطرم نرفته صدایش.
📌📌📌
اینستاگرام #مدرسه_رهایی
https://www.instagram.com/freedomschool__?igsh=MTY1ZW9qYXV3cHhldQ==
🆔 @edalatxah
زنده یاد «#سید_قربان_حسینی»
✍خسرو باقرپور
از یاد من،
نرفته نگاهش
از خاطرم،
نرفته صدایش
پروانهی لطیف و سبکبال یادِ او،
در باغِ سبزِ خاطرهام نرم میپرد
با خود مرا،
تا اوجِ قلهی رنگین کمانِ نور،
تا دورِ دور،
همراه می برد.
چشمانِ عاشقش،
(همچون دو اخترِ روشن در اوجِ آسمان)
ره مینمایدم
تا ارغوان عشق،
تا مهر جاودان.
در غربتِ غروب،
در بیستاره شهرِ شب و روز بیفروز،
در زمهریرِ کبودِ نشاط سوز،
در هست یا که نیست،
در بود یا نبود،
در اوج یا فرود،
در دیر یا که زود،
از یادِ من نرفته نگاهش،
از خاطرم نرفته صدایش.
📌📌📌
اینستاگرام #مدرسه_رهایی
https://www.instagram.com/freedomschool__?igsh=MTY1ZW9qYXV3cHhldQ==
🆔 @edalatxah
مدرسه رهایی
🔴قهرمان ملی گوران زنده یاد «#سید_قربان_حسینی» ✍خسرو باقرپور از یاد من، نرفته نگاهش از خاطرم، نرفته صدایش پروانهی لطیف و سبکبال یادِ او، در باغِ سبزِ خاطرهام نرم میپرد با خود مرا، تا اوجِ قلهی رنگین کمانِ نور، تا دورِ دور، همراه می برد. چشمانِ عاشقش،…
🔴قهرمان ملی گوران
زنده یاد «#سید_قربان_حسینی»
✍خسرو باقرپور
از یاد من،
نرفته نگاهش
از خاطرم،
نرفته صدایش
پروانهی لطیف و سبکبال یادِ او،
در باغِ سبزِ خاطرهام نرم میپرد
با خود مرا،
تا اوجِ قلهی رنگین کمانِ نور،
تا دورِ دور،
همراه می برد.
چشمانِ عاشقش،
(همچون دو اخترِ روشن در اوجِ آسمان)
ره مینمایدم
تا ارغوان عشق،
تا مهر جاودان.
در غربتِ غروب،
در بیستاره شهرِ شب و روز بیفروز،
در زمهریرِ کبودِ نشاط سوز،
در هست یا که نیست،
در بود یا نبود،
در اوج یا فرود،
در دیر یا که زود،
از یادِ من نرفته نگاهش،
از خاطرم نرفته صدایش.
رفیق مهربان و عزیزم، انسانِ والا، سید قربان حسینی یا به گویش مردم «یارسان» سیقربان، از فداییان و آتشکارانی است که جملهی زندگانی من به آتشِ فروزانی که برافروختهاند، همواره روشن است. چشمان روشن این آموزگارِ صادق و رزمندهی راه سعادت مردم، که جمهوری جهل و جنون خونش را به جرم عشق به مردم و سعادت آنان بر زمین ریخت، ستارهای است در آسمانِ رزم و رنجِ مردم ما.
برادرِ جوانترِ سیقربان بر دار شدن او را این گونه حکایت کردهاست:
نوزدهم دیماه سالگرد تیربارانِ برادر عزیزم سید قربان حسینی، گرامی باد. سی سال پیش در چنین روزی، برادر بزرگم سید قربان حسینی به اتهام آزادیخواهی و دگراندیشی، همراه چند زندانی سیاسی دیگر به دستورِ حاکم شرع جمهوری اسلامی به جوخههای مرگ سپرده شد.
او سالها معلم دانشآموزان روستا و شهر بود و در کنار آموزشِ علم و دانش، به آنان درس آزادگی و مبارزه با جهل، خرافه پرستی، ظلم و ستم می آموخت و برایشان کتاب های صمد بهرنگی، منصور یاقوتی و علی اشرف درویشیان را هدیه میبرد. قبل از انقلاب ۵۷ به همراه معلم شهید «هرمز گرجی بیانی» اقدام به تشکیل کانون معلمان کرمانشاه کرد که نقش بسیار کلیدی در اعتصابات و سازماندهی تظاهرات بر علیه شاه را داشت. به همین دلیل توسط ساواکِ شاه دستگیر و در جریان آزادی زندانیان سیاسی در دیماه ۵۷ آزاد شد.
تنها پس از گذشت یک سال از انقلاب، ناگهان دولت جمهوری اسلامی اقدام به پاکسازی و اخراج دبیران و معلمان مترقی نمود. هیأت پاکسازی اداره آموزش و پرورش کرمانشاه، کلیهی برادران و خواهران مرا (مجموعاً چهار نفر) و دامادمان را به جرم دگراندیشی از کار اخراج نمود و مرا نیز از دبیرستان اخراج کردند.
در تابستان ۱٣۶۱ دقیقاً در صبح روز قبل از مراسم ازدواج و عروسی برادر شهیدم، پاسداران رژیم با تمام قوا به صورت مسلحانه به منزل ما حمله کردند، خانهی ما را وحشیانه بازرسی نمودند و همهی نوارهای کاست موسیقی و نوارهایی که از نواختن تنبور پدرم و سایر اساتید تنبور ضبط کرده بودیم، همهی کتابهای قدیمی شعر و ادب فارسی و کوردی و کتب مذهبی یارسانی را غارت کردند. وقتی که از پاسداران حکم قانونی برای بازرسی را خواستیم آنان اسلحههای خود را به ما نشان دادند.
اکثریت اعضای خانوادهمان بازداشت شده بودند و مراسم عروسی برادرم نیز بهم خورده بود. شادی و خنده از خانهی ما رخت بربست. پدر و مادرم از صبح تا شب از درب این زندان به آن زندان و دادگاه انقلاب اسلامی میرفتند تا خبری از جگرگوشههای خویش بگیرند. ناگهان در روز یکشنبه نوزدهم دیماه، خبر تیرباران برادرم همهی ما را دچار بهت و سردرگمی کرد.
تنها کسی که بسیار خویشتندار بود، پدرم بود. او فقط تنبور مینواخت و سرود دینی یارسان را می خواند.
سپس پدرم مرا فراخواند تا در شستن جنازهی برادرم کمکش کنم... هفت گلوله به بدنش و پیشانیاش زده بودند، اما چیزی که مرا آزار میداد و هیچگاه نمیتوانم فراموش کنم، جای شکنجه و سوختگیها بر پیکر برادرم بود. سینه و پشتش را با سیگار و اشیاء دیگر سوزانده بودند. پدرم جای گلولهها را میبوسید و میگفت:«آفرین شیرمرد، احسنت پسرم که تسلیم نشدی و روسفید از آزمایش برآمدی».
آن شب اندوهگین آخرین شبی بود که برادرم مهمان ما بود و فردای آن روز بر دوش هزاران نفر قرار گرفت و با نواختن ساز تنبور و خواندن سرودهای دینی مردم یارسان، در یکی از زیباترین کوهپایههای روستای «توتشامی» از توابع گهواره گوران به خاک سپرده شد.
مادرم دچار ناباوری و سردرگمی شده بود و فکر میکرد که خواب میبیند و مدام فرزندش را صدا میزد. چگونه میتوان باور کرد که اکنون بهجای حجلهی عروسی، پسرش را به خاکِ سرد گور بسپارد.
سالها گذشت و غم سیدقربان از یاد نرفته بود که از یک طرف بازداشت مجدد من در تهران و از طرفی غم از دست رفتن برادر کوچکم (خسرو) از طرف دیگر مادرم را از پای انداخت. جمهوری اسلامی برادر کوچکم را نیز از ما گرفت. اشک های پدر و مادرم دیگر خشک شده بودند. آنها هنوز انتظارِ برگشتن «خسرو» را داشتند. لیکن پدرم در سال ۱٣۷٨ زندگی را بدرود گفت و مادرم نیز دچار بیماری فراموشی گردید و پس از چند سال دق کرد و ما را تنها گذاشت.
https://tttttt.me/edalatxah/19409
زنده یاد «#سید_قربان_حسینی»
✍خسرو باقرپور
از یاد من،
نرفته نگاهش
از خاطرم،
نرفته صدایش
پروانهی لطیف و سبکبال یادِ او،
در باغِ سبزِ خاطرهام نرم میپرد
با خود مرا،
تا اوجِ قلهی رنگین کمانِ نور،
تا دورِ دور،
همراه می برد.
چشمانِ عاشقش،
(همچون دو اخترِ روشن در اوجِ آسمان)
ره مینمایدم
تا ارغوان عشق،
تا مهر جاودان.
در غربتِ غروب،
در بیستاره شهرِ شب و روز بیفروز،
در زمهریرِ کبودِ نشاط سوز،
در هست یا که نیست،
در بود یا نبود،
در اوج یا فرود،
در دیر یا که زود،
از یادِ من نرفته نگاهش،
از خاطرم نرفته صدایش.
رفیق مهربان و عزیزم، انسانِ والا، سید قربان حسینی یا به گویش مردم «یارسان» سیقربان، از فداییان و آتشکارانی است که جملهی زندگانی من به آتشِ فروزانی که برافروختهاند، همواره روشن است. چشمان روشن این آموزگارِ صادق و رزمندهی راه سعادت مردم، که جمهوری جهل و جنون خونش را به جرم عشق به مردم و سعادت آنان بر زمین ریخت، ستارهای است در آسمانِ رزم و رنجِ مردم ما.
برادرِ جوانترِ سیقربان بر دار شدن او را این گونه حکایت کردهاست:
نوزدهم دیماه سالگرد تیربارانِ برادر عزیزم سید قربان حسینی، گرامی باد. سی سال پیش در چنین روزی، برادر بزرگم سید قربان حسینی به اتهام آزادیخواهی و دگراندیشی، همراه چند زندانی سیاسی دیگر به دستورِ حاکم شرع جمهوری اسلامی به جوخههای مرگ سپرده شد.
او سالها معلم دانشآموزان روستا و شهر بود و در کنار آموزشِ علم و دانش، به آنان درس آزادگی و مبارزه با جهل، خرافه پرستی، ظلم و ستم می آموخت و برایشان کتاب های صمد بهرنگی، منصور یاقوتی و علی اشرف درویشیان را هدیه میبرد. قبل از انقلاب ۵۷ به همراه معلم شهید «هرمز گرجی بیانی» اقدام به تشکیل کانون معلمان کرمانشاه کرد که نقش بسیار کلیدی در اعتصابات و سازماندهی تظاهرات بر علیه شاه را داشت. به همین دلیل توسط ساواکِ شاه دستگیر و در جریان آزادی زندانیان سیاسی در دیماه ۵۷ آزاد شد.
تنها پس از گذشت یک سال از انقلاب، ناگهان دولت جمهوری اسلامی اقدام به پاکسازی و اخراج دبیران و معلمان مترقی نمود. هیأت پاکسازی اداره آموزش و پرورش کرمانشاه، کلیهی برادران و خواهران مرا (مجموعاً چهار نفر) و دامادمان را به جرم دگراندیشی از کار اخراج نمود و مرا نیز از دبیرستان اخراج کردند.
در تابستان ۱٣۶۱ دقیقاً در صبح روز قبل از مراسم ازدواج و عروسی برادر شهیدم، پاسداران رژیم با تمام قوا به صورت مسلحانه به منزل ما حمله کردند، خانهی ما را وحشیانه بازرسی نمودند و همهی نوارهای کاست موسیقی و نوارهایی که از نواختن تنبور پدرم و سایر اساتید تنبور ضبط کرده بودیم، همهی کتابهای قدیمی شعر و ادب فارسی و کوردی و کتب مذهبی یارسانی را غارت کردند. وقتی که از پاسداران حکم قانونی برای بازرسی را خواستیم آنان اسلحههای خود را به ما نشان دادند.
اکثریت اعضای خانوادهمان بازداشت شده بودند و مراسم عروسی برادرم نیز بهم خورده بود. شادی و خنده از خانهی ما رخت بربست. پدر و مادرم از صبح تا شب از درب این زندان به آن زندان و دادگاه انقلاب اسلامی میرفتند تا خبری از جگرگوشههای خویش بگیرند. ناگهان در روز یکشنبه نوزدهم دیماه، خبر تیرباران برادرم همهی ما را دچار بهت و سردرگمی کرد.
تنها کسی که بسیار خویشتندار بود، پدرم بود. او فقط تنبور مینواخت و سرود دینی یارسان را می خواند.
سپس پدرم مرا فراخواند تا در شستن جنازهی برادرم کمکش کنم... هفت گلوله به بدنش و پیشانیاش زده بودند، اما چیزی که مرا آزار میداد و هیچگاه نمیتوانم فراموش کنم، جای شکنجه و سوختگیها بر پیکر برادرم بود. سینه و پشتش را با سیگار و اشیاء دیگر سوزانده بودند. پدرم جای گلولهها را میبوسید و میگفت:«آفرین شیرمرد، احسنت پسرم که تسلیم نشدی و روسفید از آزمایش برآمدی».
آن شب اندوهگین آخرین شبی بود که برادرم مهمان ما بود و فردای آن روز بر دوش هزاران نفر قرار گرفت و با نواختن ساز تنبور و خواندن سرودهای دینی مردم یارسان، در یکی از زیباترین کوهپایههای روستای «توتشامی» از توابع گهواره گوران به خاک سپرده شد.
مادرم دچار ناباوری و سردرگمی شده بود و فکر میکرد که خواب میبیند و مدام فرزندش را صدا میزد. چگونه میتوان باور کرد که اکنون بهجای حجلهی عروسی، پسرش را به خاکِ سرد گور بسپارد.
سالها گذشت و غم سیدقربان از یاد نرفته بود که از یک طرف بازداشت مجدد من در تهران و از طرفی غم از دست رفتن برادر کوچکم (خسرو) از طرف دیگر مادرم را از پای انداخت. جمهوری اسلامی برادر کوچکم را نیز از ما گرفت. اشک های پدر و مادرم دیگر خشک شده بودند. آنها هنوز انتظارِ برگشتن «خسرو» را داشتند. لیکن پدرم در سال ۱٣۷٨ زندگی را بدرود گفت و مادرم نیز دچار بیماری فراموشی گردید و پس از چند سال دق کرد و ما را تنها گذاشت.
https://tttttt.me/edalatxah/19409
Telegram
مدرسه رهایی
🔴قهرمان ملی گوران
زنده یاد «#سید_قربان_حسینی»
✍خسرو باقرپور
از یاد من،
نرفته نگاهش
از خاطرم،
نرفته صدایش
پروانهی لطیف و سبکبال یادِ او،
در باغِ سبزِ خاطرهام نرم میپرد
با خود مرا،
تا اوجِ قلهی رنگین کمانِ نور،
تا دورِ دور،
همراه می برد.
چشمانِ…
زنده یاد «#سید_قربان_حسینی»
✍خسرو باقرپور
از یاد من،
نرفته نگاهش
از خاطرم،
نرفته صدایش
پروانهی لطیف و سبکبال یادِ او،
در باغِ سبزِ خاطرهام نرم میپرد
با خود مرا،
تا اوجِ قلهی رنگین کمانِ نور،
تا دورِ دور،
همراه می برد.
چشمانِ…