🔹گوش کن آبتین
✍ #امراله_نصرالهی
چقدر قدرت قهقهه می زند که تو مرده ای و دیگر بر اعصابش راه نمی روی. اصلا حکایت حال تو نیست آبتین. حتی حکایت ممد مختاری ممد مختاری هم که نیست، که دیگر حکایت حال همه ی همه ی ماست آبتین. قصه ی جنون اسماعیل است. او را که به یاد داری. در زهدان شعر او نیمای دیگری نطفه می بست که به عوض یال کوهستان، پل جنون را به شهر می کشید. و این گونه شد که شهری مجنون جنون اسماعیل شد. روایت پرتگاه مرگ شعر و اندیشه است. داستان آن اتوبوس حامل شعر و آزادی که می رفت تا از شر کلمات "آشویتس خصوصی" براهنی و "کولی" بهبهانی و شهر شعر بهار سپانلو و "سه بر خوانی" بیضایی خلاص شود.
آبتین گوش کن. ما همه مدیون آن سنگ های آفتاب اکتاویوپاز ایم. بی گمان آن سنگ ها جادو کردند و رخداد مرگ سوژه را با آن تکه سنگ بزرگ در زیر شکم آدمی خوار آن اتوبوس به تعویق انداختند. و مدیون میرعلایی مست! در کوچه های پر سکوت بی نفس اصفهان که نگذاشت ادبیات بمیرد تا تو بیایی و شعر بگویی و "پتک" کنی و بکوبی بر سر ریل ها و قطارهای سریع السیر رو به مقصد مرگ. داستان سیرجانی سیر شده از جان آگاه خویش است که در آستین مرقع خود پیاله پنهان کرد و کوته آستینان را بر بساط مذهب دینار-پرست شان عیان نمود. حکایت شازده احتجاب گلشیری است و جدال نقش با نقاش اش که هر چه نوشت بر سبیل اعتراض نوشت و هر چه نقش زد بر بوم سپید آزادی قلم کشید.
آبتین گوش کن. تو تنها نیستی. این وطن سرگشته تر از آن است که فکرش را می کنی. وقتی بر کلمات دخیل می بندی تا معجزه کنند و به اعجازشان پادرجای تر قدم نهی تارک بلند خود را نشانه گرفته ای تا گزمگان به هیاهو در تو ظن برند. بیایند دهان و آستین تو را زیر و رو کنند مبادا کلمه ای نهان کرده باشی برای روز مبادا و مبادشان. و تا همیشه کلماتی که در دهان تو می چرخیدند و بر نمور صفحات هاشور خورده همنشین می شدند جز بر این مبادا و مباد نمی نشستند.
آبتین گوش کن، حیف شد که نماندی، هر چند تو را نمی گذاشتند که بمانی. و درست در میانه های این ماندن و نماندن بودی که خط های جبین ات مرگ در مرگی مضاعف را سطر می کردند تا همچنان زنجیره های قتل در شومی سیاه این سرزمین تداوم یابند! و تو در دل همین وحشت سربرآورده سر بلند می کردی تا "شلوغی تنهایی" ات را بسرایی، تا دهان به دهان بچرخی، شعر را تو بگویی و ما بنویسیم.
آبتین گوش کن. دستی فشرده تر از دستان تو و زمانی بلاتکلیف تر از زمان در تو ندیدم. که تیک تاک عقربه ها و ثانیه ها جز بر خط اضطراب ره نمی پیمودند. حتی ممد مختاری هم چنین "زاده ی اضطراب جهان" نبود. و کدام شاعر را سراغ داری که در "پتک" پر صدای شعر خویش عشق را و انتظار را و باران را و خیابان را تا ته بنوشد. "قصه های مادر بزرگ" را از بر کند و "ریل های بدون نظم پیشانی مادر بزرگ" را فراموش نکند.
آبتین گوش کن. در تو تنهایی های همه ی شاعران این خطه جمع شدند. آنقدر که محکوم جنگ تن به تن شدی با تنهایی، تنهایی و تنهایی خویش. خسته از نبردی دیرین با جماعتی که تو را و تنهایی های نشسته در تو را شکسته می خواستند. و در "سکوت غم انگیز مقبره ها" فروخلیده شلاق ات می کوفتند. و تو اما "بی پرده با پنجره ها حرف می زدی" و با "صدای بلند می خندیدی" با لبانی برآماسیده از ساعت ها بازجویی بازجویان از نفس افتاده. آنها اقرار کردند که واژگان شعرت پر وزن تر از هیکل های درشت دیولاخ شان بود. و حالا در پس روزها و شب هایی بی امان شعرهای تو بر روی دستان زمخت بی باورشان باد کرده بود. آنقدر که شرمسار بی ایمانی شان شدند و نعش تو را بر سبیلی خسته، سخته ات می سنجیدند.
آبتین گوش کن. تو بردی. شانه های روشن ات گواهی می دهند که آنها در تو معترف شدند و پهلو گرفتند در تو. در بیمارستانی که تنها به وقت مرگ پذیرای تو بود. و حالا تو "آتشفشانی خاموش" بودی گرم سکوت ابدی ات و آنها شب پره هایی که تنها با گلوی شب جیغ می کشند. رسم و آیین شان چنین بود آبتین، آنچنان که مسلک و مرام تو کلماتی بود که می تراویدند و از دهانی به دهان دیگر گرم می شدند و گر می گرفتند.
گوش کن آبتین!
منبع :
T.me/adabiatvispard
🔹🔹🔹
با لینک زیر عضو کانال معلمان عدالتخواه شوید:
http://tttttt.me/edalatxah
✍ #امراله_نصرالهی
چقدر قدرت قهقهه می زند که تو مرده ای و دیگر بر اعصابش راه نمی روی. اصلا حکایت حال تو نیست آبتین. حتی حکایت ممد مختاری ممد مختاری هم که نیست، که دیگر حکایت حال همه ی همه ی ماست آبتین. قصه ی جنون اسماعیل است. او را که به یاد داری. در زهدان شعر او نیمای دیگری نطفه می بست که به عوض یال کوهستان، پل جنون را به شهر می کشید. و این گونه شد که شهری مجنون جنون اسماعیل شد. روایت پرتگاه مرگ شعر و اندیشه است. داستان آن اتوبوس حامل شعر و آزادی که می رفت تا از شر کلمات "آشویتس خصوصی" براهنی و "کولی" بهبهانی و شهر شعر بهار سپانلو و "سه بر خوانی" بیضایی خلاص شود.
آبتین گوش کن. ما همه مدیون آن سنگ های آفتاب اکتاویوپاز ایم. بی گمان آن سنگ ها جادو کردند و رخداد مرگ سوژه را با آن تکه سنگ بزرگ در زیر شکم آدمی خوار آن اتوبوس به تعویق انداختند. و مدیون میرعلایی مست! در کوچه های پر سکوت بی نفس اصفهان که نگذاشت ادبیات بمیرد تا تو بیایی و شعر بگویی و "پتک" کنی و بکوبی بر سر ریل ها و قطارهای سریع السیر رو به مقصد مرگ. داستان سیرجانی سیر شده از جان آگاه خویش است که در آستین مرقع خود پیاله پنهان کرد و کوته آستینان را بر بساط مذهب دینار-پرست شان عیان نمود. حکایت شازده احتجاب گلشیری است و جدال نقش با نقاش اش که هر چه نوشت بر سبیل اعتراض نوشت و هر چه نقش زد بر بوم سپید آزادی قلم کشید.
آبتین گوش کن. تو تنها نیستی. این وطن سرگشته تر از آن است که فکرش را می کنی. وقتی بر کلمات دخیل می بندی تا معجزه کنند و به اعجازشان پادرجای تر قدم نهی تارک بلند خود را نشانه گرفته ای تا گزمگان به هیاهو در تو ظن برند. بیایند دهان و آستین تو را زیر و رو کنند مبادا کلمه ای نهان کرده باشی برای روز مبادا و مبادشان. و تا همیشه کلماتی که در دهان تو می چرخیدند و بر نمور صفحات هاشور خورده همنشین می شدند جز بر این مبادا و مباد نمی نشستند.
آبتین گوش کن، حیف شد که نماندی، هر چند تو را نمی گذاشتند که بمانی. و درست در میانه های این ماندن و نماندن بودی که خط های جبین ات مرگ در مرگی مضاعف را سطر می کردند تا همچنان زنجیره های قتل در شومی سیاه این سرزمین تداوم یابند! و تو در دل همین وحشت سربرآورده سر بلند می کردی تا "شلوغی تنهایی" ات را بسرایی، تا دهان به دهان بچرخی، شعر را تو بگویی و ما بنویسیم.
آبتین گوش کن. دستی فشرده تر از دستان تو و زمانی بلاتکلیف تر از زمان در تو ندیدم. که تیک تاک عقربه ها و ثانیه ها جز بر خط اضطراب ره نمی پیمودند. حتی ممد مختاری هم چنین "زاده ی اضطراب جهان" نبود. و کدام شاعر را سراغ داری که در "پتک" پر صدای شعر خویش عشق را و انتظار را و باران را و خیابان را تا ته بنوشد. "قصه های مادر بزرگ" را از بر کند و "ریل های بدون نظم پیشانی مادر بزرگ" را فراموش نکند.
آبتین گوش کن. در تو تنهایی های همه ی شاعران این خطه جمع شدند. آنقدر که محکوم جنگ تن به تن شدی با تنهایی، تنهایی و تنهایی خویش. خسته از نبردی دیرین با جماعتی که تو را و تنهایی های نشسته در تو را شکسته می خواستند. و در "سکوت غم انگیز مقبره ها" فروخلیده شلاق ات می کوفتند. و تو اما "بی پرده با پنجره ها حرف می زدی" و با "صدای بلند می خندیدی" با لبانی برآماسیده از ساعت ها بازجویی بازجویان از نفس افتاده. آنها اقرار کردند که واژگان شعرت پر وزن تر از هیکل های درشت دیولاخ شان بود. و حالا در پس روزها و شب هایی بی امان شعرهای تو بر روی دستان زمخت بی باورشان باد کرده بود. آنقدر که شرمسار بی ایمانی شان شدند و نعش تو را بر سبیلی خسته، سخته ات می سنجیدند.
آبتین گوش کن. تو بردی. شانه های روشن ات گواهی می دهند که آنها در تو معترف شدند و پهلو گرفتند در تو. در بیمارستانی که تنها به وقت مرگ پذیرای تو بود. و حالا تو "آتشفشانی خاموش" بودی گرم سکوت ابدی ات و آنها شب پره هایی که تنها با گلوی شب جیغ می کشند. رسم و آیین شان چنین بود آبتین، آنچنان که مسلک و مرام تو کلماتی بود که می تراویدند و از دهانی به دهان دیگر گرم می شدند و گر می گرفتند.
گوش کن آبتین!
منبع :
T.me/adabiatvispard
🔹🔹🔹
با لینک زیر عضو کانال معلمان عدالتخواه شوید:
http://tttttt.me/edalatxah
Telegram
|ویسْپَرَدْ| امراله نصرالهی
(کوته نوشت های ادبی امراله نصرالهی)
ژرژ باتای بر این باور است که؛ «ادبیات یا همه چیز است، یا هیچ چیز»
ژرژ باتای بر این باور است که؛ «ادبیات یا همه چیز است، یا هیچ چیز»
🔴 شاعری که خود نیمای خود بود
#امراله_نصرالهی
نشسته بود در لا به لای سطرها و چشمان عقابی خویش را به این سو و آن سو می گرداند. عادتش بود که حواسش به همه چیز باشد. از نیمایی تا پسا نیمایی و تا شعر پسا پسا نیمایی نیز. و خود که از باطلاق معناهای خطی رهایی یافته و از شعر حجمی گذریده بود، خطاب به پروانه ها، شعر زبان را طرحی افکند. خوی رنگارنگ معاصر به مرد تنوع شگرفی داده بود. ناخنکی به سیاست، درنگ زندان، نشستن بر مس وجود شاعران و مطلا کاری منقدانه، اندیشیدن به علل تشتت فرهنگی، گنداب و مرداب تاریخ مذکر، درافتادن با دکتر شریف و آشویتس خصوصی اش همه و همه برای مرد گزارش هایی به نسل بی سن فردا بودند. و این همه را کسی رقم زد که خود بی فردا شد. معتکف غربت شد و فراموش گشت، درست چون اسماعیل شعرش. و کسی نبود تا خود او را چنانکه خود، اسماعیل را برکشید، او را هم برکشد و از زبان شاملو بگوید؛
"اینک چراغ معجزه مردم."
و می دانیم که تا بود در میان تاریکی قرون خویش، برای خویش و دیگری تاریخ، چراغ معجزتی بود. ستیزه نکرده بود که کرده بود. چپ ورزی نکرده بود و در حد یک مبارز ضد بورژوازی باب میل زمانه درنیفتاده بود که افتاده بود. به دل بحران نقد ادبی نزده بود که زده بود. با زبان پریشی دکتر شریف درنیفتاده بود که افتاده بود. جسارت نورزیده و از نیما نگذشته بود که ورزیده و گذشته بود. با جنسیت نگری درازنای و سمج و صلب فرهنگ مذکر مخالفت نکرده بود که کرده بود. براهنی چنین غنا و رنگی داشت. پای در هر جای که می نهاد، می باید تخریب می کرد. خود-ویرانگری می کرد، دردسر آفرینی می کرد. و چه دردسری عظیم تر و اوژننده تر از دف نوازی و دف سرایی اش. و چه دشخوار بود دیسکورس شعر تر و بی پایبست خویش را آن گونه که او می خواند و لحن می کرد باوراندن به نسل پیش از خویش و هم-نسلان خویش و بعد از خویش. بی گمانم که شعر براهنی را فقط باید براهنی بخواند تا برای پیش از خود و همعصر خود و بعد از خود و شاگردان پراگنده ی خود روالی یابد و جهتی گیرد. خبر جنون اسماعیل را خود او باید به گوش جامعه فرو می کرد. فراق مختاری تنها با بیان او بالا می گرفت. درد دف و دفیدن های دف او را جز خود او نمی توانست بخواند و بنوازد و بفهماند. اگر اسماعیل اش که زمینه و زمانه ای هم داشت و شعر را متعهد می خواست، تا حدی دیده و شنیده شد، (انگار اسماعیل شعر و اسماعیل شاعر هم- سرنوشت شده بودند) دستور زبان شعر زبان گرای او اما در "چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم." اصلا فهمیده نشد. چنان کژ و مژ شد که سر از شعر جدولی درآورد. شعری حرامزاده برخاسته از بستر تئوری ای که بر زبانیت نحو شعر خانه گرفته بود. درک براهنی از فرمالیسم منتهی به گونه ای هنجار گریزی از زبان فرهنگ مذکردو عقل مذکر بود. زنانگی زبان وقتی در شعر او کاربستی ویژه پیدا کرد، زهدان شعر انباشته از درد معاصر شد. چرا که زن به عنصر زبان گره خورده بود. به زبانی به صلح آمیخته و خشونت ستیزانه. و چنین زبان زنانه ی براهنی انباشته از اعدام خسرو گلسرخی و گلوی بی سرانجام مختاری و تام تام دفی درد-انبوه و دیوانگی وطنی که بی تاب تابیدن آفتابی نیامده بود و فرو خزیدن زنی بی عشق و غزل در نهانگاه خانه ی وجودی ویران. و حافظه ی براهنی پر بود از این زبان. ای کاش تنها از راه گوش شنیده می شد و چشم ها نامحرمان ورق های شعرش محسوب می شدند. براهنی با هر خرت و پرت این تاریخ درافتاد. با هدایت هم آوا شد و تاریخ را سرشار نرسالاری و مذهب زدگی پدرسالارانه دید. با شاعران معاصر و با کلاسیک های استادان دانشکده و حتی به تریبون تالار فردوسی دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران نیز رحم نکرد. رجزهای او حاوی لهجه ی غریبی بود که برای شنیدنش دیرزمانی می باید سپری می شد. و براهنی مبدع این لهجه ی غریب و این تازگی و نازکی بود. آنقدر ماند تا کارکرد این غربت را در بطون جامعه ببیند. ستیزه رویی پرخشم که تنها زنانگی زبان شعرش قرارش می بخشید. شاید این فرهنگ مذکر آنقدر زورآور بود که وجود شاعر را به دو نیمه ی متناقض بخش کرده بود. با عقل مذکر خشمگین می شد و با زبانی زنانه هستی مواج خود را به ملایمت فرا می خواند. شاید این وجود دو پاره او را به بی حافظی بستری خلیده فرو کشاند و فرو خواباند تا دم واپسین سردی مرگی که هنوز هم با شاعر ستیزه روی ما بیگانه می نماید. شاعر رفت و ما نیز از پی او برویم.
🔻🔻🔻
به کانال معلمان عدالتخواه بپیوندید و از اخبار صنفی مطلع شوید
#کانال_معلمان_عدالتخواه
🆔 @edalatxah
https://tttttt.me/edalatxah
#امراله_نصرالهی
نشسته بود در لا به لای سطرها و چشمان عقابی خویش را به این سو و آن سو می گرداند. عادتش بود که حواسش به همه چیز باشد. از نیمایی تا پسا نیمایی و تا شعر پسا پسا نیمایی نیز. و خود که از باطلاق معناهای خطی رهایی یافته و از شعر حجمی گذریده بود، خطاب به پروانه ها، شعر زبان را طرحی افکند. خوی رنگارنگ معاصر به مرد تنوع شگرفی داده بود. ناخنکی به سیاست، درنگ زندان، نشستن بر مس وجود شاعران و مطلا کاری منقدانه، اندیشیدن به علل تشتت فرهنگی، گنداب و مرداب تاریخ مذکر، درافتادن با دکتر شریف و آشویتس خصوصی اش همه و همه برای مرد گزارش هایی به نسل بی سن فردا بودند. و این همه را کسی رقم زد که خود بی فردا شد. معتکف غربت شد و فراموش گشت، درست چون اسماعیل شعرش. و کسی نبود تا خود او را چنانکه خود، اسماعیل را برکشید، او را هم برکشد و از زبان شاملو بگوید؛
"اینک چراغ معجزه مردم."
و می دانیم که تا بود در میان تاریکی قرون خویش، برای خویش و دیگری تاریخ، چراغ معجزتی بود. ستیزه نکرده بود که کرده بود. چپ ورزی نکرده بود و در حد یک مبارز ضد بورژوازی باب میل زمانه درنیفتاده بود که افتاده بود. به دل بحران نقد ادبی نزده بود که زده بود. با زبان پریشی دکتر شریف درنیفتاده بود که افتاده بود. جسارت نورزیده و از نیما نگذشته بود که ورزیده و گذشته بود. با جنسیت نگری درازنای و سمج و صلب فرهنگ مذکر مخالفت نکرده بود که کرده بود. براهنی چنین غنا و رنگی داشت. پای در هر جای که می نهاد، می باید تخریب می کرد. خود-ویرانگری می کرد، دردسر آفرینی می کرد. و چه دردسری عظیم تر و اوژننده تر از دف نوازی و دف سرایی اش. و چه دشخوار بود دیسکورس شعر تر و بی پایبست خویش را آن گونه که او می خواند و لحن می کرد باوراندن به نسل پیش از خویش و هم-نسلان خویش و بعد از خویش. بی گمانم که شعر براهنی را فقط باید براهنی بخواند تا برای پیش از خود و همعصر خود و بعد از خود و شاگردان پراگنده ی خود روالی یابد و جهتی گیرد. خبر جنون اسماعیل را خود او باید به گوش جامعه فرو می کرد. فراق مختاری تنها با بیان او بالا می گرفت. درد دف و دفیدن های دف او را جز خود او نمی توانست بخواند و بنوازد و بفهماند. اگر اسماعیل اش که زمینه و زمانه ای هم داشت و شعر را متعهد می خواست، تا حدی دیده و شنیده شد، (انگار اسماعیل شعر و اسماعیل شاعر هم- سرنوشت شده بودند) دستور زبان شعر زبان گرای او اما در "چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم." اصلا فهمیده نشد. چنان کژ و مژ شد که سر از شعر جدولی درآورد. شعری حرامزاده برخاسته از بستر تئوری ای که بر زبانیت نحو شعر خانه گرفته بود. درک براهنی از فرمالیسم منتهی به گونه ای هنجار گریزی از زبان فرهنگ مذکردو عقل مذکر بود. زنانگی زبان وقتی در شعر او کاربستی ویژه پیدا کرد، زهدان شعر انباشته از درد معاصر شد. چرا که زن به عنصر زبان گره خورده بود. به زبانی به صلح آمیخته و خشونت ستیزانه. و چنین زبان زنانه ی براهنی انباشته از اعدام خسرو گلسرخی و گلوی بی سرانجام مختاری و تام تام دفی درد-انبوه و دیوانگی وطنی که بی تاب تابیدن آفتابی نیامده بود و فرو خزیدن زنی بی عشق و غزل در نهانگاه خانه ی وجودی ویران. و حافظه ی براهنی پر بود از این زبان. ای کاش تنها از راه گوش شنیده می شد و چشم ها نامحرمان ورق های شعرش محسوب می شدند. براهنی با هر خرت و پرت این تاریخ درافتاد. با هدایت هم آوا شد و تاریخ را سرشار نرسالاری و مذهب زدگی پدرسالارانه دید. با شاعران معاصر و با کلاسیک های استادان دانشکده و حتی به تریبون تالار فردوسی دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران نیز رحم نکرد. رجزهای او حاوی لهجه ی غریبی بود که برای شنیدنش دیرزمانی می باید سپری می شد. و براهنی مبدع این لهجه ی غریب و این تازگی و نازکی بود. آنقدر ماند تا کارکرد این غربت را در بطون جامعه ببیند. ستیزه رویی پرخشم که تنها زنانگی زبان شعرش قرارش می بخشید. شاید این فرهنگ مذکر آنقدر زورآور بود که وجود شاعر را به دو نیمه ی متناقض بخش کرده بود. با عقل مذکر خشمگین می شد و با زبانی زنانه هستی مواج خود را به ملایمت فرا می خواند. شاید این وجود دو پاره او را به بی حافظی بستری خلیده فرو کشاند و فرو خواباند تا دم واپسین سردی مرگی که هنوز هم با شاعر ستیزه روی ما بیگانه می نماید. شاعر رفت و ما نیز از پی او برویم.
🔻🔻🔻
به کانال معلمان عدالتخواه بپیوندید و از اخبار صنفی مطلع شوید
#کانال_معلمان_عدالتخواه
🆔 @edalatxah
https://tttttt.me/edalatxah
Telegram
مدرسه رهایی
«مدرسه رهایی» نام جدید کانال «معلمان عدالتخواه»
است. این کانال انعکاس صدای آزادی و عدالت خواهی دانشآموزان و معلمان است و با رویکرد رادیکال و انتقادی به دنبال معرفی آموزش رهاییبخش است.
ما معتقد به اتحاد جنبشهای اجتماعی بر بستر عینی و طبقاتی هستیم.
است. این کانال انعکاس صدای آزادی و عدالت خواهی دانشآموزان و معلمان است و با رویکرد رادیکال و انتقادی به دنبال معرفی آموزش رهاییبخش است.
ما معتقد به اتحاد جنبشهای اجتماعی بر بستر عینی و طبقاتی هستیم.
🔴 خِ مثلِ #خاوران
#امراله_نصرالهی
#دیدگاه_همکاران
اگر موقعیتی را در زندگی انتخاب کرده باشیم که در آن بیش از همه بتوانیم برای بشریت کار کنیم، هیچ باری نمی تواند ما را خم کند، زیرا آن فداکاری به نفع همه هست. آنگاه ما هیچ شادی کوچک، محدود و خودخواهانه ای را تجربه نخواهیم کرد، بلکه خوشبختی ما متعلق به میلیون ها نفر خواهد بود، اعمال ما بی سر و صدا، اما همیشه در کار زنده خواهد ماند، و بر خاکسترمان اشک های داغ انسان های نجیب ریخته خواهد شد.»
(کارل مارکس)
۱_ آن روز که مارکس این گزاره را می نوشت، می دانست گذار به آزادی فردی از مسیر آزادی اجتماعی خواهد گذشت. و لذت های جمعی مقدمه ای برای رسیدن به التذاذهای فردی خواهند بود. و البته آنجا که کشتگان باشند در این راه، روزی بر خاکسترهاشان «اشک های داغ انسان های نجیب ریخته خواهد شد.»
۲_ و خاوران خاکستر آن مبارزان بود در راه آزادی جمعی. آن مذبح بیم و امید، آن وعده گاه وفاداران و آرمانخواهان.
و ماه آذرش، آذار نبود تا لبخندی بر لبی بشکوفاند، نگاه نگران پدری نلغزاند و قلب خسته ی مادری نَشِکاند. او آبستن سرمایی سخت سوزان و بورانی بس استخوان سوز بود. تپه های مشرف به اوین طعم دهشت سکوت می دادند. هنوز صدای تیرباران جزنی و یارانش را در گوش خود به یاد داشتند. اوین به کابوس مرگ بدل شده بود. هر تکه های آجرش از درد انبارده بود، و عدد شصت و هفت می رفت تا به سیاه ترین سال های این سرزمین بدل شود. به عبارتی آشویتس خصوصیِ دکتر شریف به اردوگاه عمومی مرگ نقل مکان کند. ظلمت سرما آنچنان بود که دیگر برگی بر انبوهه ی درختان درّه ی درکه نمانده بود. عریان در برابر شَب هایی شوم و سر به زیر افکنده از هول.
هجومِ غارتِ شب بود و خونِ گرمِ شفق
هنوز می جوشید
هنوز پیکرِ گلگونِ آفتابِ شهید
بر آن کرانه یِ دشتِ کبود می جنبید
هنوز برکه یِ غمگین به یاد می آورد
پریده رنگیَ روزی که دم به دم می کاست
۳_ در قفل در کلیدی چرخید
لرزید بر لبانش لبخندی
چون رقص آب بر سقف
در انعکاس تابش خورشید
و موجزترین تصویر از عاشق ترین زندگان این سال، این شعر بود. شاملو سروده بودش راست به مانندِ قرابه ی زهری. و ما صف زدگان بودیم به هَرَّست دریغ در انتظار مرگ موهن خویش. آنان اما ایستاده مردند با لبانی برآماسیده از لبخندهای واپسین و هرگزش به طاعون آری نگفتند. اوین آن شب دوم و تا دو سه شبِ بعد، جوی های خون بود روان بر قتلگاه ارتجاع سیاه جامگان. بر هول عظیم و بر رستاخیز مرگ، بی خطابه های تدفین.
۴_ و در آن سه شب چه خونِ های خروشان که به خاوران رسید. به خاکِ خشک تشنه اش. به مام ماتم زده ی کشتگان، و او، به جای همهْ مادران بود در گرمیِ آغوشِ فشرده ی سینه هاشان، و وَرَم بود از درد، و چونان طبل، فریادگر. خاوران از آن شب دیگر هیچ وقت خوابش نبرد و از آن شب، خانه ی ابری وطن به خانه ای خونین بدل شد. پلنگان پیر، آهوان جوانش را به خون کشیدند و درختان ارغوان از خون گل آذین گشتند. گزمگان، دوشیزگان را به حجله گهی خونین بردند، به ضد بشری ترین نااخلاق ها و گوهران ناسفته، به قانون شرع! سفته شدند. ظلم کارستان! می کرد با خاک خاوران. مارکس درست می گفت آنان که برای شادی های محدود و خودخواهانه نمی جنگند، اعمال شان بی سر و صدا زنده خواهد ماند و بر خاکسترهاشان اشک های داغ انسان های نجیب ریخته خواهد شد.
منبع :
T.me/adabiatvispard
📌📌📌
#مدرسه_رهایی
🆔 @edalatxah
#امراله_نصرالهی
#دیدگاه_همکاران
اگر موقعیتی را در زندگی انتخاب کرده باشیم که در آن بیش از همه بتوانیم برای بشریت کار کنیم، هیچ باری نمی تواند ما را خم کند، زیرا آن فداکاری به نفع همه هست. آنگاه ما هیچ شادی کوچک، محدود و خودخواهانه ای را تجربه نخواهیم کرد، بلکه خوشبختی ما متعلق به میلیون ها نفر خواهد بود، اعمال ما بی سر و صدا، اما همیشه در کار زنده خواهد ماند، و بر خاکسترمان اشک های داغ انسان های نجیب ریخته خواهد شد.»
(کارل مارکس)
۱_ آن روز که مارکس این گزاره را می نوشت، می دانست گذار به آزادی فردی از مسیر آزادی اجتماعی خواهد گذشت. و لذت های جمعی مقدمه ای برای رسیدن به التذاذهای فردی خواهند بود. و البته آنجا که کشتگان باشند در این راه، روزی بر خاکسترهاشان «اشک های داغ انسان های نجیب ریخته خواهد شد.»
۲_ و خاوران خاکستر آن مبارزان بود در راه آزادی جمعی. آن مذبح بیم و امید، آن وعده گاه وفاداران و آرمانخواهان.
و ماه آذرش، آذار نبود تا لبخندی بر لبی بشکوفاند، نگاه نگران پدری نلغزاند و قلب خسته ی مادری نَشِکاند. او آبستن سرمایی سخت سوزان و بورانی بس استخوان سوز بود. تپه های مشرف به اوین طعم دهشت سکوت می دادند. هنوز صدای تیرباران جزنی و یارانش را در گوش خود به یاد داشتند. اوین به کابوس مرگ بدل شده بود. هر تکه های آجرش از درد انبارده بود، و عدد شصت و هفت می رفت تا به سیاه ترین سال های این سرزمین بدل شود. به عبارتی آشویتس خصوصیِ دکتر شریف به اردوگاه عمومی مرگ نقل مکان کند. ظلمت سرما آنچنان بود که دیگر برگی بر انبوهه ی درختان درّه ی درکه نمانده بود. عریان در برابر شَب هایی شوم و سر به زیر افکنده از هول.
هجومِ غارتِ شب بود و خونِ گرمِ شفق
هنوز می جوشید
هنوز پیکرِ گلگونِ آفتابِ شهید
بر آن کرانه یِ دشتِ کبود می جنبید
هنوز برکه یِ غمگین به یاد می آورد
پریده رنگیَ روزی که دم به دم می کاست
۳_ در قفل در کلیدی چرخید
لرزید بر لبانش لبخندی
چون رقص آب بر سقف
در انعکاس تابش خورشید
و موجزترین تصویر از عاشق ترین زندگان این سال، این شعر بود. شاملو سروده بودش راست به مانندِ قرابه ی زهری. و ما صف زدگان بودیم به هَرَّست دریغ در انتظار مرگ موهن خویش. آنان اما ایستاده مردند با لبانی برآماسیده از لبخندهای واپسین و هرگزش به طاعون آری نگفتند. اوین آن شب دوم و تا دو سه شبِ بعد، جوی های خون بود روان بر قتلگاه ارتجاع سیاه جامگان. بر هول عظیم و بر رستاخیز مرگ، بی خطابه های تدفین.
۴_ و در آن سه شب چه خونِ های خروشان که به خاوران رسید. به خاکِ خشک تشنه اش. به مام ماتم زده ی کشتگان، و او، به جای همهْ مادران بود در گرمیِ آغوشِ فشرده ی سینه هاشان، و وَرَم بود از درد، و چونان طبل، فریادگر. خاوران از آن شب دیگر هیچ وقت خوابش نبرد و از آن شب، خانه ی ابری وطن به خانه ای خونین بدل شد. پلنگان پیر، آهوان جوانش را به خون کشیدند و درختان ارغوان از خون گل آذین گشتند. گزمگان، دوشیزگان را به حجله گهی خونین بردند، به ضد بشری ترین نااخلاق ها و گوهران ناسفته، به قانون شرع! سفته شدند. ظلم کارستان! می کرد با خاک خاوران. مارکس درست می گفت آنان که برای شادی های محدود و خودخواهانه نمی جنگند، اعمال شان بی سر و صدا زنده خواهد ماند و بر خاکسترهاشان اشک های داغ انسان های نجیب ریخته خواهد شد.
منبع :
T.me/adabiatvispard
📌📌📌
#مدرسه_رهایی
🆔 @edalatxah
Telegram
|ویسْپَرَدْ| امراله نصرالهی
(کوته نوشت های ادبی امراله نصرالهی)
ژرژ باتای بر این باور است که؛ «ادبیات یا همه چیز است، یا هیچ چیز»
ژرژ باتای بر این باور است که؛ «ادبیات یا همه چیز است، یا هیچ چیز»