#شعر_روز
مگر این مردمِ ساده چه کرده اند
که می ترسند ترانه های مرا
به یاد آورند
به کوچه بیایند
بگویند
بخندند
شادمانی کنند؟
هی شما یک عده از همه چیز بی خبر!
برای زندگی کردن
نیازی به ترساندنِ دیگران نیست.
کمی رو به آسمان
به ابر نگاه کنید
به درخت،پرنده،هوا.
گاهی بد نیست
کمی احساساتی باشیم
یا حتی خوشِ خوش
خواب زده،بی خیال.
گورِ پدرِ هر دیکتاتوری
که آشغال هایش را
اینجا بریزد.
بگذارید مردم
حرف اشان را بزنند
سقوطِ باران در سایه های کوچه
کمالِ عیشِ رفتگرانِ نارنجی پوش است.
و خوب است، نترسید!
کارِ باد
زیارتِ دنیاست،
کارِ ابر
باران است گاهی.
وکارِ سایه؟
به تو چه ربطی دارد!
عجیب است
گاهی مردم از شما می ترسند
گاهی شما از مردم.
خُب...شب شاید
بعضی جاها تاریک باشد
مردم حق دارند با چراغ
به کوچه بیایند.
جداً...ممکن است؟
یعنی سرانجام شاید متوجه شوید
برای زندگی کردن
نیازی به ترساندنِ دیگران نیست.
سیدعلی صالحی
#مدرسه_رهایی
🔻🔺🔻
@edalatxah
مگر این مردمِ ساده چه کرده اند
که می ترسند ترانه های مرا
به یاد آورند
به کوچه بیایند
بگویند
بخندند
شادمانی کنند؟
هی شما یک عده از همه چیز بی خبر!
برای زندگی کردن
نیازی به ترساندنِ دیگران نیست.
کمی رو به آسمان
به ابر نگاه کنید
به درخت،پرنده،هوا.
گاهی بد نیست
کمی احساساتی باشیم
یا حتی خوشِ خوش
خواب زده،بی خیال.
گورِ پدرِ هر دیکتاتوری
که آشغال هایش را
اینجا بریزد.
بگذارید مردم
حرف اشان را بزنند
سقوطِ باران در سایه های کوچه
کمالِ عیشِ رفتگرانِ نارنجی پوش است.
و خوب است، نترسید!
کارِ باد
زیارتِ دنیاست،
کارِ ابر
باران است گاهی.
وکارِ سایه؟
به تو چه ربطی دارد!
عجیب است
گاهی مردم از شما می ترسند
گاهی شما از مردم.
خُب...شب شاید
بعضی جاها تاریک باشد
مردم حق دارند با چراغ
به کوچه بیایند.
جداً...ممکن است؟
یعنی سرانجام شاید متوجه شوید
برای زندگی کردن
نیازی به ترساندنِ دیگران نیست.
سیدعلی صالحی
#مدرسه_رهایی
🔻🔺🔻
@edalatxah
#شعر_روز
چقدر شک نداری
که این پیراهن سیاه
که پابرهنه و سراسیمه پیشاپیش قافله ی تابوت
روی هوا راه میرود
راه قبرستان را پیدا خواهد کرد
هی مادر
به تو میگویم اینقدر ضجه نزن
نه فکر کنی که از پایین آمدن آسمان میترسم
نه
این آواز
هزار سال است که روی گردنهای بی سر
و صلیبهای سنگین
آن بالا مانده است
صلیبهایی که هی قد کشیده اند و هی میوه داده اند
تا کی کجا کدام قصه گو
دنباله ی داستان را برای کودکی روایت کند
که از پیوند بردگی و اسارت به دنیا خواهد آمد
برده ی بازرگانی در ونیز
کنیز پیله وری در چین
کودکی پسر بردگی و پدر آزادی
دختر بردگی و مادر آزادی
با غزلی در یک دست و سازی در دست دیگر
و زمزمه گر ترانه ای که چون فواره ای بلند خواهد شد
چون ابری بر سر جهان خواهم ایستاد
و چون بارانی بر سراسر جهان
تو را سر میدهم ای ترانه آزادی
به بهای تیری که بر گلویم مینشیند
و تبری که بر انگشتانم
تو را سر میدهم ای آزادی
ای ترانه ی خونین
#حسین_منزوی
چقدر شک نداری
که این پیراهن سیاه
که پابرهنه و سراسیمه پیشاپیش قافله ی تابوت
روی هوا راه میرود
راه قبرستان را پیدا خواهد کرد
هی مادر
به تو میگویم اینقدر ضجه نزن
نه فکر کنی که از پایین آمدن آسمان میترسم
نه
این آواز
هزار سال است که روی گردنهای بی سر
و صلیبهای سنگین
آن بالا مانده است
صلیبهایی که هی قد کشیده اند و هی میوه داده اند
تا کی کجا کدام قصه گو
دنباله ی داستان را برای کودکی روایت کند
که از پیوند بردگی و اسارت به دنیا خواهد آمد
برده ی بازرگانی در ونیز
کنیز پیله وری در چین
کودکی پسر بردگی و پدر آزادی
دختر بردگی و مادر آزادی
با غزلی در یک دست و سازی در دست دیگر
و زمزمه گر ترانه ای که چون فواره ای بلند خواهد شد
چون ابری بر سر جهان خواهم ایستاد
و چون بارانی بر سراسر جهان
تو را سر میدهم ای ترانه آزادی
به بهای تیری که بر گلویم مینشیند
و تبری که بر انگشتانم
تو را سر میدهم ای آزادی
ای ترانه ی خونین
#حسین_منزوی
#شعر_روز
جوانان ساک ها و تابوت هاشان را حمل میکنند
و از بامداد در برابر کنسولگری ها صف میکشند،
تا برای سفر به قاره ای دیگر ویزا بگیرند،
آنان برای عروسی به نام ویزا، رقابت میکنند،
در رویاهاشان با او سفر میکنند
در جست و جوی زمانی دیگر
نانی دیگر...
مرگی دیگر...
و جلادی دیگر ! ...
غاده السمان
ترجمه: عبدالحسین فرزاد
#مدرسه_رهایی
🆔 @edalatxah
جوانان ساک ها و تابوت هاشان را حمل میکنند
و از بامداد در برابر کنسولگری ها صف میکشند،
تا برای سفر به قاره ای دیگر ویزا بگیرند،
آنان برای عروسی به نام ویزا، رقابت میکنند،
در رویاهاشان با او سفر میکنند
در جست و جوی زمانی دیگر
نانی دیگر...
مرگی دیگر...
و جلادی دیگر ! ...
غاده السمان
ترجمه: عبدالحسین فرزاد
#مدرسه_رهایی
🆔 @edalatxah
#شعر_روز
.
کارگران برای نان و
بازرگانان برای بازار فریاد میزنند.
بیکاران گرسنه بودند و حالا
کارگران گرسنهاند.
دستانی که بیکار نشستهاند دوباره دست به کار شدهاند:
حالا صدفهای سیمانی میتراشند.
شب است. و جفتهای مزدوج
در رختخوابهایشان خوابیدهاند. و همسرانِ جوان
کودکانی یتیم به دنیا خواهند آورد.
بالانشینان میگویند:
راهِ سعادت است.
پاییننشینان میگویند:
راهِ گور است.
رژه میروند بهگاهِ رژه رفتن نمیدانند
که دشمن در کاسههای سرشان رژه میرود
صدایی که به آنها دستور میدهد
صدای دشمنشان است.
و آنکه از دشمن حرف میزند
خودْ دشمن است.
«برتولت برشت»
برگردان: نیما عیسیپور
.
کارگران برای نان و
بازرگانان برای بازار فریاد میزنند.
بیکاران گرسنه بودند و حالا
کارگران گرسنهاند.
دستانی که بیکار نشستهاند دوباره دست به کار شدهاند:
حالا صدفهای سیمانی میتراشند.
شب است. و جفتهای مزدوج
در رختخوابهایشان خوابیدهاند. و همسرانِ جوان
کودکانی یتیم به دنیا خواهند آورد.
بالانشینان میگویند:
راهِ سعادت است.
پاییننشینان میگویند:
راهِ گور است.
رژه میروند بهگاهِ رژه رفتن نمیدانند
که دشمن در کاسههای سرشان رژه میرود
صدایی که به آنها دستور میدهد
صدای دشمنشان است.
و آنکه از دشمن حرف میزند
خودْ دشمن است.
«برتولت برشت»
برگردان: نیما عیسیپور