🔘 #شعر از: #علیرضا_نابدل_اوختای (۱۳۵۰-۱۳۲۳)
✔ ترجمه از ترکی: #فرهاد_شهبازی
✔ " کلاهم، شمشیرم و اسبم"
بار خستگی بر دوشم، مدال ظفر بر سینه ام
هزاران زخم بر تنم، هزاران آرزو در قلبم،
و بر سم اسبم وطن.
از راه رسیدم
در حالیکه سمهای اسبم به سنگ ها برمی خوردند
و خون دیوها را به روی سنگها می مالیدم.
از راه رسیدم و آشیانه ی آخرین دیو را محو کردم
و رهانیدم دختر را از بند.
دختر سیهچرده و سیه ابرو و سیه موی را
دختر چشمستارهای را.
ستاره ها در دل شب بانگ برآوردند
و انسان فراخوانده شد:
"پیش آی آی میهمان،
من دختر شن های روانم،
خارهای نرم دشتهای بی انتها...
موهایم را آلاچیقات میکنم
دستانم را بالش سرت،
چشمهایم برایت نور می افشاند،
سینه هایم میهمان خستهای همچون تو را سیراب می کند
بیتوته کن!"
آلاچیقی از موهایش، سنگفرشی از دامناش
بالشی از دستهایش ساخت
اینگونه بود که در دل صحرا خانهای ساختیم.
من اسب ترکمنم را رها کردم به صحرا
شمشیرم را در "باغ اتابک" گم کردم،
کلاه دستدوز مادرم هم گم شد.
راههای آمده ام را فراموش کردم
گذشتهی گسترده شده بر قلبم را زدودم
سرگذشتم اینگونه شد.
من او را همچون قالیچه ی اردبیل
از ابریشم بافتم
تارش از رگ، پودش از ریشه
گرهاش از نگاه ، از خنده
بوتهای گل سرخ
خارش از جنگ، شکوفهاش از صلح
بوتهای اطلسی
یک بوته هم شمشیر،
یک بوته هم آغارچین
و بوتهای کبوتر...
من آن را همچون قالیچه ی اردبیل
از ابریشم بافتم.
بافتم و بر اعماق قلبم گستردم.
ایستادم بر سر راه شب،
و صدایش کردم:
«ـ هی زیبای سیهچردهی من پیش آی،
من زادهی قپچاقم،
زادهی رشتهصخرههای سنگی کوهستانها.
فراز چشمانم را تخت خوابت می کنم،
زانوانم را اتاقت،
بازوانم را همچون سپری می کنم بر سر ایلم
تا پاسدار عشقم باشد،
قالیچهی بافتهدشده از خون رگانم را
بر اعماق فرداها میگسترانم
بیا باهم دوست بشویم!"
«ـ آن هنگام که با گامهای روستایی ام در سنگلاخها گام بردارم،
گیسوان بافتهات بر هم بپیچد، بتابد و برافرازد
فقط کوزهای نیست که بر شانههایم آرام گیرد
ای کاش گذرت به چشمه میافتاد
عصرها دست در دست هم هالای میرقصیدیم
ساز آشیق، قصه سر می داد
و روستاییان کلاه بر سر دست افشان می شدند"،
ایستادم بر سر راه شب
بار دیگر صدایش کردم "اینجا بیا دلرر سیهچردهی من!"
پس آنگاه افق تیره شد،
فقط پژواک صدایم از میان صخره ها شنیدم،
آنگاه باد وزیدن گرفت، باد سیاه
باد سیاه...
این بانگ سیاه را هم باد به گوشم رساند:
"- تو ایل کلاه بر سر را می خواهی،
تو دختران روستایی چارقدبند را میخواهی،
دخترم را نمیدهم به کسی که جدایی را دوست میدارد"
شگفت زده ایستادم،
مگر من حرفی از جدایی زده بودم؟!
من از جدایی حرف نمیزنم، ما یکی هستیم
او صدایم کرد، دوستم داشت، من هم عاشقش شدم
خدایان
ای خدایان شصت و شش گانه
شما بگویید...
ایستادم و تاب آوردم از سال اسب تا سال اسب
با همان اسبانی که رها شده بودند
دگرباره...
آفتاب بر دمید تا بسوزاندم، اما نسوختم
باد آمد تا از ریشه برکندم، اما کنده نشدم،
سیل آمد تا فروبردم، اما نرفتم،
ایستادم، محفاظت کردم دشت مسخ شده را.
بر آستانه ی شب ایستادم
تا دختر را صدا بزنم،
تا بهار را فرابخوانم،
تا صدا را صدا بزنم،
تا کلام را صدا بزنم
و بر همهی دنیا جار بزنم
تا همه ی دنیا به اینجا، به آستانه ی دروازه بکشانم
دروازه سیاه سیاه بود... من تاریکی را دیدم
و دودهای غلیظ را
دل آن دودها را شکافتم، شکافته شدند،
قلعه ها را فرو ریختم، قلعهها ویران شدند،
و آنگاه چه ها که ندیدم...
دیوهایی بودند که اطرافش را فرا گرفته بودند:
دیوهای خون آشام،
که کلاهم بر سرش بود،
شمشیرم بر کمرش،
و پاهایش بر رکاب اسبم.
###
#مهندس_فرهاد_شهبازی از مهندسان کاربلد، خوشفکر و شایستهی #مغان و جزو مهندسان مجری #سد_خداآفرین بوده است. چندین سال #مدیریت امور منابع آب مغان و نظارت بر بهرهبرداری از شبکهی آبیاری مغان را برعهده داشته است. هم اکنون نیز مدیر دفتر فنی شرکت آب منطقهای #البرز است.
ایشان علاوه بر داشتن تخصص در رشته خود، دارای ذوق ادبی نیز میباشد که حاصل آن را در ترجمه شعر #اوختای مشاهده میکنید.
https://telegram.me/dusharge
✔ ترجمه از ترکی: #فرهاد_شهبازی
✔ " کلاهم، شمشیرم و اسبم"
بار خستگی بر دوشم، مدال ظفر بر سینه ام
هزاران زخم بر تنم، هزاران آرزو در قلبم،
و بر سم اسبم وطن.
از راه رسیدم
در حالیکه سمهای اسبم به سنگ ها برمی خوردند
و خون دیوها را به روی سنگها می مالیدم.
از راه رسیدم و آشیانه ی آخرین دیو را محو کردم
و رهانیدم دختر را از بند.
دختر سیهچرده و سیه ابرو و سیه موی را
دختر چشمستارهای را.
ستاره ها در دل شب بانگ برآوردند
و انسان فراخوانده شد:
"پیش آی آی میهمان،
من دختر شن های روانم،
خارهای نرم دشتهای بی انتها...
موهایم را آلاچیقات میکنم
دستانم را بالش سرت،
چشمهایم برایت نور می افشاند،
سینه هایم میهمان خستهای همچون تو را سیراب می کند
بیتوته کن!"
آلاچیقی از موهایش، سنگفرشی از دامناش
بالشی از دستهایش ساخت
اینگونه بود که در دل صحرا خانهای ساختیم.
من اسب ترکمنم را رها کردم به صحرا
شمشیرم را در "باغ اتابک" گم کردم،
کلاه دستدوز مادرم هم گم شد.
راههای آمده ام را فراموش کردم
گذشتهی گسترده شده بر قلبم را زدودم
سرگذشتم اینگونه شد.
من او را همچون قالیچه ی اردبیل
از ابریشم بافتم
تارش از رگ، پودش از ریشه
گرهاش از نگاه ، از خنده
بوتهای گل سرخ
خارش از جنگ، شکوفهاش از صلح
بوتهای اطلسی
یک بوته هم شمشیر،
یک بوته هم آغارچین
و بوتهای کبوتر...
من آن را همچون قالیچه ی اردبیل
از ابریشم بافتم.
بافتم و بر اعماق قلبم گستردم.
ایستادم بر سر راه شب،
و صدایش کردم:
«ـ هی زیبای سیهچردهی من پیش آی،
من زادهی قپچاقم،
زادهی رشتهصخرههای سنگی کوهستانها.
فراز چشمانم را تخت خوابت می کنم،
زانوانم را اتاقت،
بازوانم را همچون سپری می کنم بر سر ایلم
تا پاسدار عشقم باشد،
قالیچهی بافتهدشده از خون رگانم را
بر اعماق فرداها میگسترانم
بیا باهم دوست بشویم!"
«ـ آن هنگام که با گامهای روستایی ام در سنگلاخها گام بردارم،
گیسوان بافتهات بر هم بپیچد، بتابد و برافرازد
فقط کوزهای نیست که بر شانههایم آرام گیرد
ای کاش گذرت به چشمه میافتاد
عصرها دست در دست هم هالای میرقصیدیم
ساز آشیق، قصه سر می داد
و روستاییان کلاه بر سر دست افشان می شدند"،
ایستادم بر سر راه شب
بار دیگر صدایش کردم "اینجا بیا دلرر سیهچردهی من!"
پس آنگاه افق تیره شد،
فقط پژواک صدایم از میان صخره ها شنیدم،
آنگاه باد وزیدن گرفت، باد سیاه
باد سیاه...
این بانگ سیاه را هم باد به گوشم رساند:
"- تو ایل کلاه بر سر را می خواهی،
تو دختران روستایی چارقدبند را میخواهی،
دخترم را نمیدهم به کسی که جدایی را دوست میدارد"
شگفت زده ایستادم،
مگر من حرفی از جدایی زده بودم؟!
من از جدایی حرف نمیزنم، ما یکی هستیم
او صدایم کرد، دوستم داشت، من هم عاشقش شدم
خدایان
ای خدایان شصت و شش گانه
شما بگویید...
ایستادم و تاب آوردم از سال اسب تا سال اسب
با همان اسبانی که رها شده بودند
دگرباره...
آفتاب بر دمید تا بسوزاندم، اما نسوختم
باد آمد تا از ریشه برکندم، اما کنده نشدم،
سیل آمد تا فروبردم، اما نرفتم،
ایستادم، محفاظت کردم دشت مسخ شده را.
بر آستانه ی شب ایستادم
تا دختر را صدا بزنم،
تا بهار را فرابخوانم،
تا صدا را صدا بزنم،
تا کلام را صدا بزنم
و بر همهی دنیا جار بزنم
تا همه ی دنیا به اینجا، به آستانه ی دروازه بکشانم
دروازه سیاه سیاه بود... من تاریکی را دیدم
و دودهای غلیظ را
دل آن دودها را شکافتم، شکافته شدند،
قلعه ها را فرو ریختم، قلعهها ویران شدند،
و آنگاه چه ها که ندیدم...
دیوهایی بودند که اطرافش را فرا گرفته بودند:
دیوهای خون آشام،
که کلاهم بر سرش بود،
شمشیرم بر کمرش،
و پاهایش بر رکاب اسبم.
###
#مهندس_فرهاد_شهبازی از مهندسان کاربلد، خوشفکر و شایستهی #مغان و جزو مهندسان مجری #سد_خداآفرین بوده است. چندین سال #مدیریت امور منابع آب مغان و نظارت بر بهرهبرداری از شبکهی آبیاری مغان را برعهده داشته است. هم اکنون نیز مدیر دفتر فنی شرکت آب منطقهای #البرز است.
ایشان علاوه بر داشتن تخصص در رشته خود، دارای ذوق ادبی نیز میباشد که حاصل آن را در ترجمه شعر #اوختای مشاهده میکنید.
https://telegram.me/dusharge
Telegram
@dusharge || همت شهبازی
@dusharge
کانالدا کی یازیلاری کانالین لینکینی وئرمک شرطی ایله پایلاشماق اولار.
اشتراکگذاری مطالب کانال به شرط ارائه لینک آن مجاز است.
کانالدا کی یازیلاری کانالین لینکینی وئرمک شرطی ایله پایلاشماق اولار.
اشتراکگذاری مطالب کانال به شرط ارائه لینک آن مجاز است.