نگاهی به کتاب # چرا_ عقب_ مانده ایم
#داستان _کوتاه 📗📙📔📘
#دکتر_علی_محمد_ایزدی
در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم. بچه ای با مادرش همسفر ما بود و بسیار شلوغ میکرد. خواستم او را آرام کنم، به او گفتم اگر آرام باشد، برای او شکلات خواهم خرید..آن بچه قبول کرد و آرام شد ...
قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم. ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای. به او گفته ای شکلات میخرم ولی نخریدی. با کمال تعجب بازداشت شدم !!
در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی ...
آنها با نظر عجیبی به من مینگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه !
به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد.
"آنها گدای یک بسته شکلات نبودند"
آنها نگران بدآموزى بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند.
@dkbook 👤
#داستان _کوتاه 📗📙📔📘
#دکتر_علی_محمد_ایزدی
در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم. بچه ای با مادرش همسفر ما بود و بسیار شلوغ میکرد. خواستم او را آرام کنم، به او گفتم اگر آرام باشد، برای او شکلات خواهم خرید..آن بچه قبول کرد و آرام شد ...
قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم. ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای. به او گفته ای شکلات میخرم ولی نخریدی. با کمال تعجب بازداشت شدم !!
در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی ...
آنها با نظر عجیبی به من مینگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه !
به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد.
"آنها گدای یک بسته شکلات نبودند"
آنها نگران بدآموزى بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند.
@dkbook 👤
#داستان_کوتاه
بازی عروس وداماد
#بلقیس_سلیمانی
زری جان سی و شش سالش بود و هنوز عروسی نکرده بود. برادر کوچکش که برای تحصیل روانه غرب شد، زری جان از هفت دولت آزاد شد. اول به آقا فرزین ساندویچی محله شان پیشنهاد ازدواج داد و بعد به احمدآقا میوه فروش محله شان. زری جان از صبح تا شب جلوی مغازه لباس عروس فروشی سر میدان محله شان می ایستاد و لباس ها را نگاه می کرد و دل هر بیننده یی را می سوزاند. بالاخره جلسه خانوادگی برای این معضل بزرگ تشکیل شد. مادر پیر از همه پسر و دخترهایش خواست فکری به حال زری جان بکنند و گفت؛ زری جان روزی هزار بار استخوان های پدرش را در گور می لرزاند.
فرهاد برادر بزرگ زری جان گفت می تواند یک شوهر قلابی برای زری جان دست و پا کند و یک جشن عروسی برای او راه بیندازد بلکه زری جان آرام بگیرد. عباس یکی از کارگرهای کارگاه فرهاد پذیرفت که با زری جان ازدواج کند. عروسی مجللی برای زری جان گرفتند و عملاً زری جان عروس شد. روز بعد از عروسی، زری جان دوباره لباس عروسی پوشید و عباس آقا را وادار کرد لباس دامادی اش را بپوشد و سر سفره عقد بنشیند و حلقه رد و بدل کردند. ظرف یک ماه، زری جان بیست و هفت دفعه بازی عروس و داماد راه انداخت.
عباس آقا به آقافرهاد شکایت برد. دوباره جلسه خانوادگی تشکیل شد. قرار شد عباس آقا در یک تصادف بمیرد و زری جان بیوه شود. عباس آقا مرد و همه از جمله زری جان لباس سیاه پوشیدند و عزاداری کردند. زری جان چهل روز لباس سیاه پوشید. روز چهل و یکم، اول به آقافرزین ساندویچی محله شان و بعد به احمدآقا میوه فروش پیشنهاد ازدواج داد، دلش برای بازی عروس و داماد تنگ شده بود.
@dkbook 📚📖
بازی عروس وداماد
#بلقیس_سلیمانی
زری جان سی و شش سالش بود و هنوز عروسی نکرده بود. برادر کوچکش که برای تحصیل روانه غرب شد، زری جان از هفت دولت آزاد شد. اول به آقا فرزین ساندویچی محله شان پیشنهاد ازدواج داد و بعد به احمدآقا میوه فروش محله شان. زری جان از صبح تا شب جلوی مغازه لباس عروس فروشی سر میدان محله شان می ایستاد و لباس ها را نگاه می کرد و دل هر بیننده یی را می سوزاند. بالاخره جلسه خانوادگی برای این معضل بزرگ تشکیل شد. مادر پیر از همه پسر و دخترهایش خواست فکری به حال زری جان بکنند و گفت؛ زری جان روزی هزار بار استخوان های پدرش را در گور می لرزاند.
فرهاد برادر بزرگ زری جان گفت می تواند یک شوهر قلابی برای زری جان دست و پا کند و یک جشن عروسی برای او راه بیندازد بلکه زری جان آرام بگیرد. عباس یکی از کارگرهای کارگاه فرهاد پذیرفت که با زری جان ازدواج کند. عروسی مجللی برای زری جان گرفتند و عملاً زری جان عروس شد. روز بعد از عروسی، زری جان دوباره لباس عروسی پوشید و عباس آقا را وادار کرد لباس دامادی اش را بپوشد و سر سفره عقد بنشیند و حلقه رد و بدل کردند. ظرف یک ماه، زری جان بیست و هفت دفعه بازی عروس و داماد راه انداخت.
عباس آقا به آقافرهاد شکایت برد. دوباره جلسه خانوادگی تشکیل شد. قرار شد عباس آقا در یک تصادف بمیرد و زری جان بیوه شود. عباس آقا مرد و همه از جمله زری جان لباس سیاه پوشیدند و عزاداری کردند. زری جان چهل روز لباس سیاه پوشید. روز چهل و یکم، اول به آقافرزین ساندویچی محله شان و بعد به احمدآقا میوه فروش پیشنهاد ازدواج داد، دلش برای بازی عروس و داماد تنگ شده بود.
@dkbook 📚📖
#داستان_کوتاه 📗📘📙
یک بار دزدکی با هم رفتیم سینما و من دو ساعت تمام به جای فیلم او را تماشا کردم. دو سال گذشت. جیبهایم خالی بود و من هنوز عاشق فروغ بودم. گرسنگی از یادم رفته بود.
یک روز فروغ پرسید: «کی ازدواج میکنیم؟»
گفتم: «اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبضهای آب و برق و تلفن و قسطهای عقب افتادۀ بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمۀ نان از کلۀ سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی.
هر دومان یخ میزنیم. بیشتر از حالا پیش همیم اما کمتر از حالا همدیگر را می بینیم. نمی توانیم ببینیم. فرصت حرف زدن با هم را نداریم. در سیالۀ زندگی دست و پا میزنیم، غرق میشویم و جز دلسوزی برای یک دیگر کاری از دستمان ساخته نیست. عشق از یادمان میرود و گرسنگی جایش را میگیرد...!
#مصطفی_مستور
@dkbook
Www.kheradbookshop.ir 📗📘📙📗📘📙
یک بار دزدکی با هم رفتیم سینما و من دو ساعت تمام به جای فیلم او را تماشا کردم. دو سال گذشت. جیبهایم خالی بود و من هنوز عاشق فروغ بودم. گرسنگی از یادم رفته بود.
یک روز فروغ پرسید: «کی ازدواج میکنیم؟»
گفتم: «اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبضهای آب و برق و تلفن و قسطهای عقب افتادۀ بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمۀ نان از کلۀ سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی.
هر دومان یخ میزنیم. بیشتر از حالا پیش همیم اما کمتر از حالا همدیگر را می بینیم. نمی توانیم ببینیم. فرصت حرف زدن با هم را نداریم. در سیالۀ زندگی دست و پا میزنیم، غرق میشویم و جز دلسوزی برای یک دیگر کاری از دستمان ساخته نیست. عشق از یادمان میرود و گرسنگی جایش را میگیرد...!
#مصطفی_مستور
@dkbook
Www.kheradbookshop.ir 📗📘📙📗📘📙