دلتنگیهای من
77 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#بی گدار
آیناز به سمت پدر برگشت و رو به او جواب داد:
_بابا هیچ قراری نذاشتیم... فقط گفتم نظرم در موردش مثبته، ولی باید با شما
صحبت کنه.
هامین اخم در هم کشید و پرسید:
_فقط همین؟! بهش نگفتی ازت خوشم میاد؟! نگفتی راضی هستی؟! نگفتی بهش
فکر کردی؟!
آیناز سرش را پایین انداخت و جواب داد:
_پرسید منم جواب دادم بابا. خودتون بهم یاد دادین دروغ نگم...
کاش اینبار دروغ میگفت، آن هم از نوع شاخدار!
دوباره صدای مرد جوان باال رفت و گفت:
_میتونستی جواب ندی... میتونستی بگی تا وقتی از بابام اجازه نگرفتی حق
نداری با من صحبت کنی، میگفتی...
آیناز که دیگر هیستریک شده بود، با صدای بلندی گفت:
_ولی ازش خوشم میاد...
پریبانو متعجبانه دخترک را مخاطب قرار داد:
_آیــــناز؟!
#بی گدار
آیناز عصبی به سوی پریبانو برگشت و پرسید:
_چیه عزیز ؟! دوست داشتن جرمه؟ !
به سوی هامین که با دهانی باز از تعجب خیرهاش شده بود برگشت و ادامه داد:
_دوستش دارم بابا...
کاش میمرد و این اعترافات را نمیشنید. خون در رگهایش به جوش آمد.
بازوی آیناز را کشید و با عصبانیت، خشن و محکم به قصد ویرانی، او را به
وسط خانه پرتاب کرد. بیتوجه به نالهی مظلومانهی او، فریادی کشید که
دیوارهای خانه را به لرز درآورد:
_خفـــه شــــــو...
دخترک در حالی که دست و دندهی خود را ماساژ میداد، با عجز جیغ کشید :
ولی ندانست که با گفتن این جمله، به خصوص "بابا" گفتن آخرش، چه آتشی به￾به خدا دوستش دارم بابا...
جان هامین مجنون تر از فرهاد، انداخت...
مگر دوست داشتن تعریفی جز این دارد؟!
عصبانی انگشتانش را در بطن کف دستش مشت کرد و به دیوار کوبید. فریادش
میان جیغ بلند آیناز گم شد :
-لعنت بهت امیرحسین، لعنت بهت... دیگه زیر این بار سنگین کشش ندارم آیناز با نگرانی تکانی به خود داد و جسم درد دیدهاش را به پدر رساند. صورت
ملتهب و عرق کردهی هامین را در قاب دستانش جای داد و با عجز نالید :
هامین لبریز از عشق و جنون ، بازوان دخترک را در بر گرفت و خواست￾بابا تو رو خدا انقدر داد نزن، سکته میکنی...
حقیقت تمام این سالها را فریاد بزند :
-مـــن...
ولی قبل از ادامهی جملهاش پریبانو فریاد کشید:
_َبـــس کنیــــن...
هامین چشمانش را بست و سکوت کرد؛ آیناز با نگرانی چشم به دانههای درش ت
ی پدرش دوخت و نفس حبس شدهاش را آرامآرام بیرون داد.
عر ق روی پیشان
پریبانو ادامه داد:
_بسه دیگه... همهی همسایهها صداتون رو شنیدن... آیناز؟!
دخترک مات ماند. به مردی که صدای کوبش قبلش مانند بوق َکر کننده شده بود...
به زور نگاه از چهرهی برافروختهی پدر گرفت و به پریبانو دوخت. به سختی
میان بغض و اشک جواب داد:
_ب..بلـه عزیز؟!