بهترین باشیم....
190 subscribers
10.7K photos
3.74K videos
107 files
287 links
@behtarinbashim11
کانال فرهنگی اجتماعی بهترین باشیم..
مادرانه ..
پدرانه ...
همسرانه ...
کودکانه ...
دخترانه ...
پسرانه ....
عاشقانه...
هرچی بخوای کانال ماداره ....

ارتباط باادمین ..
انتقاد ،پیشنهاد، درخواست اهنگ و...
@AAm2259818
Download Telegram
📚 #داستان_شب

بهلول بر جمعی وارد شد...

یکی از او پرسید :
کدام‌ یک زین سه بر تو سخت‌ تر می‌بود؟!
کور بودن ، کر بودن و یا لال بودن؟

بهلول گفت :
از قضا من به هر سه دچارم و مرا خیالی نیست!

جماعت پرسیدند :
چگونه این‌ چنینی؟!!
وانگهی کوری و کری و لالی همزمان بسیار نا محتمل است!

بهلول پاسخ چنین داد :
آن هنگام که پایمال‌ شدن حق خویش را ببینم و هیچ نکنم ، ندای مظلومی که حقش ادا نشده را بشنوم و یاری نرسانم و به خیال عافیت دم ز گفتن حتی کلامی فرو بندم...

" هم کورم هم کر و هم لال!"

* چون من در این روزگار بسیار است...*
🌹
#داستان_شب


گویند: منصور حلاج در ظهر ماه رمضان از کوچه‌یی می‌گذشت؛ جذامیان را دید در حال صرف ناهار. جذامیان بر او تعارف کردند. او نیز نشست بر سر سفره و چند لقمان بر دهان گذاشت. جذامیان گفتند: دیگران بر سر سفره ما ننشستند. حلاج گفت: آنان روزه بودند و برخاست. موقع افطار شاگردانش گفتند استاد ما خود دیده‌ایم که شما روزه شکستید. حلاج گفت: ما مهمان خدا بودیم روزه شکستیم ولی دل نشکستیم...

آنشب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صد ساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم

وقت‌هایی هست که توی کفه‌ی ترازو، یک پر سفید، سنگین‌تر از هزار دنیاست!

💯@behtarinbashim11
#داستان_شب

دستبند
جواد قاسمی

سرباز گفت: حالا چی کار کنیم؟

خانم رییس از بالای مانیتور سر راست کرد، نگاهی به سرباز انداخت، سر چرخاند سمت عاشور. عاشور گفت: حالا یه طوری می‌شه دیگه . 
سرباز گفت: یعنی چطور می‌شه؟
خانم رییس گفت: آخه این چه کاری بود کردی عاشور؟ و سر چرخاند سمت خدمتکار. خدمتکار تکیه به گاوصندوق نوک سنجاق را درون سوراخ دستبند می‌چرخاند. عاشور برگشت رو به خدمتکار: حالا پاشو یه چایی بیار. 
خانم رییس و سرباز و خدمتکار زل زدند به عاشور. بلند به حرف خودش خندید. خانم رییس گفت: معلومه خیلی فشار آوردی به مغزت. 
سرباز تفنگ را از این دوش به آن دوش داد: حالا چی کار کنیم؟
عاشور کش پول را دو دور دورِ بسته ایران چک پیچاند و گفت: آخه این چه کاریه؟ کلید دستبند رو چرا تحویل سرباز نمی‌دن. 
دسته اسکناس را انداخت توی کشوی باز و ادامه داد: اون وقتا دستبند که تحویل سرباز می‌دادن کلید هم می‌دادن. 
خانم رییس گفت: مگه سربازی رفتی تو؟
عاشور گفت: نه. 
خدمتکار نوک سنجاق را گذاشت لای دندان به خم و راست کردن. سرباز شروع کرد به قدم رو از میز رییس تا پشت خودپرداز. عاشور دست به چانه شروع کرد به ناخن جویدن و تف کردن. خانم رییس از کیفش سوهان درآورد کشید به ناخن. عاشور بشکنی زد و سکوت را شکست و گفت: آتش‌نشانی. چرا زودتر به فکرم نرسید. زنگ می‌زنیم آتش‌نشانی. 
خدمتکار گفت: اونام پا می‌شن می‌آن. 
عاشور گفت: چرا که نه؟
خانم رییس گفت: می‌آن ولی باز نمی‌کنن. مسوولیت داره براشون. 
سرباز گفت: زنگ می‌زنن کلانتری، برای من بدتر می‌شه. 
عاشور گفت: همه‌تون شدید گلام. و صدایش را تو دماغی کرد: من می‌دونم کارمون تمومه. ما هیچ شانسی نداریم. 
سرباز گفت: زنگ بزنیم حراست بانک. 
عاشور لابد محاسبه کرد اگر پای حراست به ماجرا کشیده شود برایش گران تمام خواهد شد، تندی گفت: خُب اونا هم زنگ می‌زنن به کلانتری. باز برای تو بد می‌شه. 
سرباز گفت: بذار بد بشه. 
خانم رییس آمد به کمک عاشور: به نظر من هم خبر کردن حراست بیشتر سخت می‌کنه کارو. 
سرباز گفت: پس چی کار کنیم حالا؟ ساعت شد دو. 
سا عت یک که آخرین مشتری رفته بود، سرباز حفاظ آکاردئونی بانک را از داخل کشید، ببخشیدی گفت و فانوسقه را باز کرد و همراه تفنگ و دستبند گذاشت روی صندلی و رفت سمت سرویس بهداشتی. عاشور نگاهی به اطراف انداخت و رفت سمت وسایل سرباز. دستبند را برداشت و قفل زد به دستگیره گاوصندوق. خدمتکار رفت سمت عاشور تا سرک بکشد که در یک لحظه حلقه دیگر دستبند را قفل کرد به مچ خدمتکار. سرباز همزمان با صدای خنده جمع با دست‌های آب‌چکان زد بیرون و همان دمِ در خشکش زد. بعد کف دست را کوبید به پیشانی: یا حضرت عباس! پیشانی‌اش‌ تر شد. 
عاشور گفت: اینو خوب اومدی. یا حضرت عباس. انگار دخیل بسته باشن به ضریح. 
سرباز گفت: دخیل چیه؟ ضریح چیه؟ چه جوری می‌خواین بازش کنین؟
خانم رییس گفت: مگه کلید نداری؟
سرباز گفت: نه. 
عاشور گفت: یعنی چی که نه؟
سرباز گفت: کلید دست افسر نگهبانه.

عاشور گفت: طوری نشده که، تو برو کلانتری بگو دستبند جاش امنه، جا گذاشتم توی بانک. ما هم می‌ریم خونه. خدمتکار همین جا می‌مونه نگهبانی تا فردا صبح. 
خانم رییس گفت: فردا که جمعه‌ست، تا پس فردا. 
سرباز گفت: چرا همه چی رو شوخی گرفتین شماها. من بدبخت می‌شم. 
خانم رییس گفت: حالا خودتو نگران نکن، کاریه که شده. الان زنگ می‌زنم کلانتری یه جور توضیح می‌دم که برات مشکلی پیش نیاد. 
سرباز گفت: چه توضیحی؟ به کی توضیح می‌دین؟ افسر نگهبان پنجشنبه‌ها زودتر می‌ره. کلید هم توی میز خودشه و قفله. 
از نوک خیس انگشتش یک قطره آب چکید روی سرامیک و پخش شد. این‌بار خدمتکار بود که با دستی که بند نبود بکوبد بر پیشانی. 
 خانم رییس لب پایین را گاز گرفت و ول کرد و گفت: ‌ای وای! عاشور این چه کاری بود کردی تو؟
چند دقیقه‌ای همه ساکت شدند. ...

ادامه فرداشب
#داستان_شب

دستبند
جواد قاسمی
قسمت سوم

از خدمتکار و دستبند، بیشتر دور و بر صندوق می‌چرخید. یکی دو دور رمز صندوق را به چپ و به راست چرخاند. گفت: کار سه سوته. ولی چی؟
خدمتکار گفت: چی؟
سرباز گفت: صندوق بانک؟
خانم رییس سعی داشت عصبانیتش را کنترل کند. گفت: زیر لفظی می‌خواین؟
هوشنگ اشاره کرد به دستبند و گفت: باز کردن این اسباب بازی، ولی چی؟
خدمتکار باز گفت: چی؟
هوشنگ گفت: مسوولیت داره. 
سرباز گفت: مسوولیتش با من. 
هوشنگ سر تا پای سرباز را برانداز کرد و نیشش به خنده باز شد: خوشم اومد سرکار. دو دقیقه رفتی جیش و برگشتی... .
بقیه را توی گوش سرباز گفت. سرباز سرخ شد. هوشنگ چشم‌ها را تنگ کرد و رو به خدمتکار گفت: تو چرا دستت چرب و چیلیه؟ ریکا مالیدین؟ تهِ خلاقیت‌تون همین بود؟

خندید و باز گفت: بانک رو هم همین جوری می‌چرخونین؟ مگه النگو می‌خواین در بیارین؟ 
خدمتکار گفت: اخوی اگه نمی‌تونی باز کنی اینو، بگو؟ 
هوشنگ گفت: من نمی‌تونم؟ عاشور تو که یادته. 
تا عاشور با چشم و ابرو منصرفش کند، رو کرد به سرباز و ادامه داد: از مدرسه برمی‌گشتیم، ریختند سرمون جلوی دبیرستان دخترانه. سرباز جوگیر شد و به من و عاشور دستبند زد و سوار پاترول کرد. پیاده که شدیم گفت دستبند کو. گفتیم کدوم دستبند؟ هی می‌گفت دستبند. می‌گفتیم کدوم دستبند. 
سرباز پرسید: خب؟ چیکارش کردن؟
هوشنگ گفت: دستبند رو؟
سرباز گفت: نه اون سرباز رو؟
هوشنگ یک نگاهی انداخت به خانم رییس و رفت دم گوش سرباز چیزی گفت و باز سرباز سرخ شد. 
خانم رییس گفت: می‌شه بفرمایید شما الان بعد از ساعت اداری اینجا برای چی اومدین؟ 
هوشنگ سر و گردن را خماند به برانداز کردن خانم رییس: راستی راستی شما رییسید؟ قربون برم خدا رو. بعد صدایش را یک پرده کلفت‌تر کرد و رسمی‌تر: ما سرخود نمی‌یایم حاج خانوم. دعوت می‌شیم. حالام که اینجوریه ما رفتیم. دستمزد هم مهمون من. عاشورخان حق برادری داره به گردن ما. 
رفتنای سمت در سرباز گفت: نرو. 
هوشنگ ایستاد. از پشت شانه نگاهی انداخت به سرباز: من سند آزادم داداش، دستم بخوره به دستبند. بقیه‌اش را توی گوش سرباز گفت و از در رفت بیرون. زیپ کاپشن خلبانی را بالا کشید. سوار موتور شد و گاز داد و رفت. 
حالا بسته دورکشِ ایران‌چک عاشور و چند جلد دسته چک پیدا نبود و همه در به در دنبال پیدا کردن شان. سرباز صندلی چرخدار را هل داد سمت خدمتکار و گفت: فعلا بشین تا ببینیم چه خاکی... و ادامه را توی گوش خدمتکار گفت. 

پایان
#داستان_شب

🔺معروف است كه در زمان قاجاریه مرد نسبتاً فاضلی كه بسیار خوش نویس بوده. ظاهراً از شیراز برای زیارت به مشهد رفته بود. در بازگشت، پولش تمام می شود یا دزد می زند، و در تهران در حالی كه غریب بوده بی پول می ماند. فكر می كند كه از هنرش كه خطاطی است استفاده كند و ضمناً زیاد هم معطل نشود. بر می دارد همین عهدنامه ی امیرالمؤمنین علیه السلام به مالك اشتر را با یك خط بسیار زیبا می نویسد. خطكشی می كند، جدول بندی می كند، این عهدنامه را در یك دفتری می نویسد و آن را به صدر اعظم وقت اهدا می كند.

🔺یك روز می رود نزد صدر اعظم در حالی كه ارباب رجوع هم زیاد بوده اند. نوشته را به او می دهد و می گوید هدیه ی ناقابلی است. پس از مدتی بلند می شود كه برود. صدر اعظم می گوید آقا شما بفرمایید. با خود می گوید لابد می خواهد مرحمتی بدهد، می خواهد خلوت بشود. چند نفری از ارباب رجوع می مانند. باز می بیند خیلی طول كشید، بلند می شود كه برود. دوباره صدر اعظم می گوید آقا شما بفرمایید.

🔺تا اینكه همه ی مردم می روند، فقط پیشخدمتها می مانند. صدر اعظم می گوید فرمایشی دارید؟ این شخص می گوید: نه، من عرضی نداشتم، همین را تقدیم كرده بودم. پیشخدمت‌ها را هم می گوید همه تان بروید بیرون، كسی حق ندارد بیاید داخل اتاق. این بیچاره وحشتش می گیرد كه این دیگر چگونه است؟ ! صدر اعظم می گوید: بیا جلو! می رود جلو. آهسته در گوشش می گوید: چرا این را نوشتی و برای من آوردی؟

🔺می گوید: شما صدر اعظم یك مملكت هستید، این هم دستورالعمل مولا امیرالمؤمنین علیه السلام است برای كسانی مثل شما. فرمان اوست راجع به اینكه با مردم چطور باید رفتار كرد. من فكر می كنم شما هم شیعه ی امیرالمؤمنین هستید و چنین چیزی را دوست دارید. فكر كردم برایتان هدیه ای بیاورم، هیچ چیز مناسبتر از این پیدا نكردم.

🔺گفت: بیا جلو. رفت جلو. گفت: یك كلمه من می خواهم به تو بگویم و آن این است كه خود علی كه اینها را نوشت و به اینها بیش از هركس دیگر پایبند بود و عمل می كرد، در سیاست از اینها چقدر بهره برداری كرد كه حالا من بیایم به اینها عمل كنم؟ خود علی از همین راهی كه دستور داد عمل كرد و دیدیم كه تمام مُلكش از بین رفت و معاویه بر او مسلط شد. علی خودش به این دستورالعمل عمل كرد و شكست خورد، پس این چیست كه برای من نوشته ای؟ ! گفت: اجازه می دهید جواب بدهم؟ بله.

🔺گفت: چرا این حرف را در میان جمعیت به من نگفتی؟ گفت: اگر در میان جمعیت می گفتم پدرم را درمی آوردند. گفت: بسیار خوب، جمعیت كه رفت چرا پیشخدمتها را گفتی همه تان بروید بیرون؟ گفت: اگر یكی از آنها می فهمید كه من چنین جسارتی به علی می كنم پدرم را درمی آورد. گفت: پیروزی علی علیه السلام همین است. چرا معاویه بعد از هزار و سیصد سال، احدی كوچكترین احترامی برایش قائل نیست و جز لعنت و نفرین چیز دیگری برای او نیست؟

🔺علی علیه السلام هم بشری بود مثل من و تو. این احترام را از كجا پیدا كرد كه تو اگر به همین نوكرها و پیشخدمتها بگویی آدمهای بیگناهی را گردن بزنید گردن می زنند ولی اسم علی را جرأت نمی كنی با بی احترامی [جلوی آنها ببری ] ؟ آیا جز این است كه علی علیه السلام را اینها به همین صفات شناخته اند كه علی مجسمه ی راستی و درستی، مجسمه ی وفای به عهد و تجسم همین دستورالعملی است كه خودش داده است؟ علی علیه السلام به موجب اینكه به همین سیاست عمل كرد، هم خودش را در دنیا بیمه كرد و هم اینها را.

🔺اگر در دنیا فردی پیدا می شود كه به این اصول انسانیت عمل می كند به موجب همین است كه علی علیه السلام اینها را نوشت و خودش عمل كرد. اگر او اینها را نمی نوشت و خودش عمل نمی كرد، سنگ روی سنگ بند نمی شد. تو خیال كرده ای كه این اجتماع را با همان سیاست خودت حفظ كرده ای؟ ! اگر مردم دزدی نمی كنند، به خاطر تو دزدی نمی كنند؟ ! صدی نود مردمی كه دزدی نمی كنند به خاطر علی علیه السلام و دستورهای علی و امثال علی است. صدی نود مردمی كه فحشا نمی كنند، به ناموس تو خیانت نمی كنند، به خاطر همان علی علیه السلام و دستورهای علی است. تو خیال كرده ای علی علیه السلام شكست خورد؟!

منبع: استاد شهید مرتضی مطهری (تفسیر سوره انفال، آشنایی با قرآن)
🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
#داستان_شب


آدم كسی نباش!

معلم عزيزی، دو سه باری، چند نفر از ما را برد منزل علامه جعفری، ما بچه‌ها، روی زمين دورش می‌نشستيم و او با آن شمايل با نمک و لهجه شيرين آذری، برايمان حرف می‌زد. بلد بود از آن اوج فلسفه و معقولات فرو آيد و با يك مشت پسر بچۀ سر به هوا، ارتباط فكری برقرار كند.

علامه جورابهايش را نشانمان داد و با افتخار، تعريف كرد چقدر در رفوی جوراب مهارت دارد. يك ذره منيت نداشت. آدم بود. نور به قبرش ببارد. از آن نشست‌ها ، دو قصه از تجارب شخصی علامه يادم مانده كه امروز، يكی را برايتان نقل می‌كنم.

روزی طلبه فلسفه خوانی نزد من آمد تا برخی سوالات بپرسد.
ديدم جوان مستعدی‌ست كه استاد خوبی نداشته. ذهن نقاد و سوالات بديع داشت كه بی‌پاسخ مانده بود.

پاسخ‌ها را كه می‌شنيد، مثل تشنه‌ای بود كه آب خنكی يافته باشد.

خواهش كرد برايش درسی بگويم و من كه ارزش اين آدم را فهميده بودم، پذيرفتم. قرار شد فلان كتاب را نزد من بخواند.

چندی كه گذشت، ديدم فريفته و واله من شده. در ذهنش ابهت و عظمتی يافته بودم كه برايش خطر داشت.

هرچه كردم، اين حالت در او كاسته نشد. می‌دانستم اين شيفتگی، به استقلال فكرش صدمه می‌زند. تصميم گرفتم فرصت تعليم را قربانی استقلال ضميرش كنم.

روزی كه قرار بود برای درس بيايد، در خانه را نيم باز گذاشتم.

دوچرخه فرزندم را برداشتم و در باغچه، شروع به بازی و حركات كودكانه كردم. ديدمش كه سر ساعت آمد.

از كنار در، دقايقی با شگفتی مرا نگريست. با هيجان، بازی را ادامه دادم. در نظرش شكستم، راهش را كشيد و بی یک كلمه، رفت كه رفت.

اينجا كه رسيد، مرحوم علامه جعفری با آن‌همه خدمات فكری و فرهنگی به اسلام، گفت:

برای آخرتم به معدودی از اعمالم، اميد دارم. يكی همين دوچرخه‌بازی آن‌روز است!

درس استاد آن شب آن بود كه دنبال آدمهای بزرگ بگرديد و سعی كنيد دركشان كرده از وجودشان توشه برگيريد. اما مريد و واله كسی نشويد.

شما انسانيد و ارزشتان به ادراک و استقلال عقلتان است.

عقلتان را تعطيل و تسليم كسی نكنيد. آدم كسی نشويد، هر چقدر هم طرف بزرگ باشد.
#داستان_شب

سال ۵۴۵ قبل از میلاد، در تاریخ رم سال شگفتی است.
در آن سال رقابت سنگینی برای انتخابات سنا در جریان بود. فضای رم آن سالها، به فضاهای دموکراتیک دنیای امروز، بسیار شبیه بوده است. ظاهراً گروهی از افراد ذی نفوذ و از طبقه ثروتمند، تصمیم می گیرند نماینده ای را به سنا بفرستند.
آنها با کوریولانوس، وارد مذاکره میشوند. وی سرباز افسانه ای جنگ های دولت رم بود. به سرپرستی او، قلمرو حکومت وسعت زیادی پیدا کرده بود. کوریولانوس در آن سالها، کمتر در شهر دیده میشد و همواره در نبرد و جنگ بود. مردم با شنیدن نامش، به احترامش، می ایستادند.

در آن زمان، سخنرانی هایی در میدان شهر توسط نامزدها برگزار میشد و مردم می توانستند با آنها آشنا شوند. مشاوران هوشمند کوریولانوس، به او گفتند:

تو بر سکو بایست و هیچ نگو. زمانی که جمعیت ساکت شد و آماده بود حرفایت را بشنود، لباسهایت را در بیاور و برهنه شو و سپس بدون آنکه چیزی بگویی از سکو پایین بیا.

کریولانوس نیز چنین کرد. زمانی که برهنه شد، مردم انبوه زخمهایی را دیدند که بر پیکرش بود. هر یک یادگاری از یک نبرد و همه در راه توسعه و اعتلای دولت رم. مردم هیجان زده نام او را فریاد میکردند. صدای تشویق جمعیت برای لحظه ای قطع نمیشد. مشخص بود که کوریولانوس، سناتور خواهد شد.
کوریولانوس که از هیجان جمع، هیجان زده شده بود، فریاد کرد: «سکوت کنید! سکوت کنید! میخواهم با شما حرف بزنم…». کریولانوس حرف هایش را آغاز کرد. اما میتوانید حدس بزنید کسی که سالها در میدان جنگ بوده، ادبیات و کلماتش با فضای سیاست فاصله بسیار دارد. کوریولانوس شروع به صحبت کرد و با هر جمله اش، یکی از گروه های سیاسی فعال رم را رنجاند. در بخشهایی نیز به طرفداری از ثروتمندان – که حامی اش بودند – پرداخت که مردم عادی را دلگیر کرد.
زمانی که کوریولانوس از سکو پایین آمد، تنها چند نفر از آن چند هزار نفر در میدان شهر باقی مانده بودند. او باخته بود…
🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
#داستان_شب

معلم مدرسه‌ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود.
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
«ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»

معلم گفت:

«ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد.

ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ را ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ می‌آمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا می‌کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ می‌سپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند.

ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بیاورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ فرزند هفتم ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.

ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند.

ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»

ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:

«می‌دانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ که ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ دلیل ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت می‌کنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را می‌گیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ می‌کند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»

اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی،
باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای ...
"پس نیکی را بکار،
بالای هر زمینی...
و زیر هر آسمانی....
برای هر کسی... "
تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!!

که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند ...
اثر زیبا باقی می ماند.

🌸🍃🌼🌸🍃🌼
#داستان_شب

داستان کوتاه رستم و سهراب

 روزی رستم برای شکار به نزدیکی‌های مرز توران می‌رود، پس از شکار به خواب می‌رود. رخش که رها در مرغزار مشغول چرا بوده توسط چند سوار ترک به سختی گرفتار می‌شود. رستم پس از بیداری از رخش اثری جز رد پای او نمی‌بیند. در پی اثر پای او به سمنگان می‌رسد.

خبر رسیدن رستم به سمنگان سبب می‌شود بزرگان و ناموران شهر به استقبال او بیایند. رستم ایشان را تهدید می‌کند چنانچه رخش را به او بازنگردانند، سر بسیاری را از تن جدا خواهد کرد. شاه سمنگان از او دعوت می‌کند شبی را دربارگاه او بگذراند تا صبح رخش را برای او پیدا کنند. رستم با خشنودی می‌پذیرد.

در بارگاه شاه سمنگان رستم با تهمینه روبرو می‌شود و عاشق او می‌شود و او را توسط موبدی از شاه سمنگان خواستگاری می‌کند. فردای آن روز رستم مهره‌ای را به عنوان یادگاری به تهمینه می‌دهد و می‌گوید چنانچه فرزندشان دختر بود این مهره را به گیسوی او ببندد و چنانچه پسر بود به بازو او. پس از آن رستم روانه ایران می‌شود و این راز را با کسی در میان نمی‌گذارد.

فرزندی که تهمینه به دنیا می‌آورد پسری است که شباهت بسیار به پدر دارد. پس از چندی که سهراب، جوانی تنومند نسبت به همسالان خود شده است، نشان پدر خود را از مادر می‌پرسد. مادر حقیقت را به او می‌گوید و مهره نشان پدر را بر بازوی او می‌بندد و به او هشدار می‌دهد که افراسیاب دشمن رستم از این راز نباید آگاه گردد. سهراب که آوازه پدر خود را می‌شنود، تصمیم می‌گیرد که ابتدا به ایران حمله کند و پدرش را به جای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از آن به توران برود و افراسیاب را سرنگون سازد.

افراسیاب با حیله به عنوان کمک به سهراب لشکری را به سرداری هومان و بارمان به یاری او می‌فرستد و به آنان سفارش می‌کند که نگذارند سهراب، رستم را بشناسد. سهراب به ایران حمله‌ور می‌شود و کاووس شاه، رستم را به یاری می‌طلبد، رستم و سهراب با هم روبرو می‌شوند. سهراب از ظاهر او حدس می‌زند که شاید او رستم باشد ولی رستم نام و نسب خود را از او پنهان می‌کند. در نبرد اول سهراب بر رستم چیره می‌شود و می‌خواهد که او را از پای در آورد ولی رستم با نیرنگ به او می‌گوید که رسم آنان این است که در دومین نبرد پیروز، حریف را از پای درمی آورند.

ولی در نبرد بعدی که رستم پیروز آن است به سهراب رحم نمی‌کند و همین که او را از پای در می‌آورد، مهره نشان خود را بر بازوی او می‌بیند. و گریه و زاری سر می‌دهد.

سهراب اینک به نوشداروی که نزد کاووس شاه است می‌تواند زنده بماند ولی او از روی کینه از دادن آن خودداری می‌کند. پس از آنکه کاووس را راضی می‌کنند که نوشدارو را بدهد، سهراب دیگر دار فانی را وداع گفته است.
🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
🌙 #داستان_شب 🌙

یک ﺯن و شوهر، ﺳﻲ ﺍﻣﻴﻦ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﺸﻦ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ.

ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ٣٠ ﺳﺎﻝ ﺣﺘﯽ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻭ ﻣﺸﺎﺟﺮﻩﺍﻱ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.

ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﻫﺎﯼ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺤﻠﯽ ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺭﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﻨﻨﺪ.

ﺳﺮﺩﺑﯿﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﮕﻪ: ﺁﻗﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ؟
ﯾﻪ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﻤﮑﻨﻪ؟

ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻪ :
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻩ ﻋﺴﻞ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺭﻭﺳﺘﺎﻱ ﺧﻮﺵ ﺁﺏ ﻭ ﻫﻮﺍ .
ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺐ ﺳﻮﺍﺭﯼ، ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺳﺐ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﯾﻢ.
ﺍﺳﺒﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﻮﺏ و آرام ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ ﺍﺳﺐ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﯾﻪ ﮐﻢ ﺳﺮﮐﺶ ﺑﻮﺩ.

ﺳﺮ ﺭﺍﻫﻤﻮﻥ ﺍسبی که همسرم سوار شده بود ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺯﯾﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺍﺳﺐ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
"ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻟﺖ ﺑﻮﺩ"

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ .
ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻪ ﺍﺳﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
"ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻣﺖ ﺑﻮﺩ!"

ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺳﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺳﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ؛ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺗﻔﻨﮕﺸﻮ ﺍﺯ کیفش ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺷﻠﯿﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺍﺳﺐ ﺭﻭ ﮐﺸﺖ.

من ﺳﺮ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺩﺍﺩ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﺭﻭﺍﻧﯽ؟؟؟ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺷﺪﯼ؟؟؟

ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺯﺩ ﺑﻪ ﺷﻮﻧﻪ ﺍﻡ ﮔﻔﺖ:
ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻟﺖ ﺑﻮﺩ...

ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﺎ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ لحظه ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﭘﺎﯾﻪ ﺭﯾﺰﯼ ﺷﺪ!!!!!! 😭😆😁🙄😂
#داستان_شب

داستانی از مثنوی
#مولانا

در تبریز محتسبی بود به نام بدرالدین که به سخاوت و دستگیری از فقرا شهره بود حتی شهره‌تر از حاتم طایی. در آن میان درویشی بود که بارها مورد دستگیری و لطف محتسب قرار گرفته بود و به امید بخشش ها و جود فراوان او، دچار وامی سنگین شده بود که از ادایش وا مانده بود.

به همین منظور راهی تبریز شد تا خود را ازین مهلکه نجات دهد.همین که به تبریز رسید بلافاصله سمت خانه محتسب رفت که در بین راه خبری هولناک شنید. بله، محتسب مرده بود.

فقیر از شنیدن این خبر نعره‌ای زد و بیهوش بر زمین افتاد. مردم دور او جمع شدند. وقتی به هوش آمد اولین جمله ای که گفت این بود: خداوندا من گنه کارم که از لطف تو گسسته و بخشش بنده‌ات دلبسته‌ام. سخای بنده تو در مقابل جود تو هیچ نیست.

او از دل بستن به خلق توبه کرد اما در فقدان محتسب همچنان گریان بود. تا اینکه مددکاری جوانمرد پیشقدم شد و تمام شهر را برای جمع آوری کمک به او گشت. اما کل مبلغی که او جمع کرد ۹۰ دینار بود حال آنکه کل قرض فقیر ۹۰۰۰ دینار بود.

جوانمرد که از کمک مردم ناامید شد دست فقیر را گرفت و بر مزار محتسب برد. فقیر بر مزار محتسب زار زار گریست و از روح او مدد جست. فقیر شب را به خانه مددکار رفت. نیمه شب مددکار محتسب را در خواب دید که به او گفت: من از احوال این فرد خبر داشتم و به همین خاطر کیسه‌ای زر برایش کنار گذاشته‌ام تا هم قرضش را دهد و هم زندگی جدیدی بسازد.

اما فرصت نشد خودم آن را به دستش برسانم پس به فلان مکان برو و آن کیسه را به او بده و به میراث دارانم گوشزد کن مبادا ازین کار من رنجه شوند. بدین ترتیب وام آن فقیر گزارده شد. 

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
معانی که مولانا درین حکایت درنظر داشته را می‌توان اینچنین خلاصه کرد که چه بسا مرده‌ای که از زیر خروارها خاک فایده وجودی‌اش بسی بیشتر از زنده‌هاست. و معانی دیگری چون توکل به خدا و بریدن از خلق نیز مدنظر می‌باشد.
#داستان_شب

عقابی داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید.

کلاغ و کرکسی هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند. جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود.

کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟ اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند حال و روزش را ببین آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟

جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد، آنها عقابند از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد.

از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن.

زندگی ما انسانها هم باید مثل عقاب باشد، مهم نیست چقدر زنده ایم مهم این است به بهترین شکل زندگی کنیم.
🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
#داستان_شب

فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود.

وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد.
عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟

مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی. در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.

عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.

عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد.
عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی!

تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!


این داستان یکی از حکایت های زیبای مولوی در مثنوی معنوی است.

مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند.

در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کنند، کاسته می شود.



🌸🍃🌼🌸🍃🌼

🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
#داستان_شب


روزی شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با یکی از دانایان شهرش در این باره مشورت کرد. دستور دادند که همه ی دختران شهر به میهمانی شاهزاده دعوتند.

شاهزاده در این جشن همسر خود را انتخاب می کند.دختر خدمتکار قصر از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد چرا که عاشق شاهزاده بود.
اما تصمیم گرفت که در میهمانی شرکت کند تا حداقل یکبار شاهزاده را از نزدیک ببیند.

روز جشن همه در تالار کاخ جمع بودند. شاهزاده به هر یک از دختران دانه ای داد و گفت کسی که بهترین گل را پرورش دهد و برایم بیاورد همسر آینده ی من خواهد بود.

مدتی گذشت و با اینکه دختر خدمتکار با باغبانان مشورت کرد و از گل بسیار مراقبت کرد ولی گلی در گلدان نرویید.
روز موعود همه ی دختران شهر با گلهایی زیبا و رنگارنگ در گلدان هایشان به کاخ آمدند. شاهزاده بعد از اینکه گلدان ها را نگاه کرد اعلام کرد که دختر خدمتکار همسر اوست.

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش گلی نبوده. شاهزاده گفت این دختر گلی را برایم پرورش داده که او را شایسته ی همسری من می کند، گل صداقت.

همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و ممکن نبود گلی از آنها بروید.


🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
#داستان_شب

امام جماعت یکی از مساجد لندن تعریف میکرد به یکی از مساجد داخل شهر لندن منتقل شدم که کمی از محل زندگی ام دور بود. هر روز با اتوبوس از مسجدم به خانه برمی گشتم. هفته ای می شد که این مسیر را با اتوبوس طی می کردم که یک روز حادثه ی نه چندان مهمی برایم رخ داد…

سوار اتوبوس شدم و پول کرایه را به راننده دادم و او هم بقیه اش را بهم پس داد. وقتی روی صندلی ام نشستم متوجه شدم راننده 20 پنی بیشتر بهم پس داد. با خودم گفتم باید این مبلغ را به راننده پس بدهم. اما از یک طرف این مقدار مبلغ را چندان مهم نمی دانستم و با خودم می گفتم این چندان مبلغی نیست که لازم باشد پسش بدهم!

همین طور داشتم با خودم یکی به دو می کردم تا اینکه تصمیم گرفتم بقیه آن پول را پس بدهم چون بالاخره حق، حق است… هنگام پیاده شدن مبلغ اضافی را به راننده دادم و گفتم: ببخشید شما این 20 پنی را اشتباهی اضافی دادید.

راننده تبسمی کرد و گفت: ببخشید شما همان امام جماعت جدیدی نیستید که تازه به این منطقه آمدید؟ من مدتی است که دارم درباره اسلام فکر می‌کنم. این مبلغ را هم عمدا به شما اضافی دادم تا ببینم رفتار یک مسلمان در چنین موقعیتی چگونه خواهد بود؟!

آن امام جماعت مسجد می گوید: وقتی از اتوبوس پیاده شدم حس کردم پاهایم توانایی نگه داشتن من را ندارند.

به نزدیکترین تیر چراغ آن خیابان تکیه دادم… اشکهایم بی اراده سرازیر بودند…
نگاهی به آسمان انداختم و گفتم: خدایا! نزدیک بود دینم را به 20 پنی بفروشم!!! چنان زندگی کن . کسانی که تو را میشناسند، اما خدا را نمیشناسند،به واسطه آشنایی با تو با خدا آشنا شوند.
🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
#داستان_شب

سربازی در جنگ چالدران از میدانِ جنگ گریخت تا به روستایی در اطراف چالدران رسید. در کوچه‌ای رفت که در ابتدای کوچه جوانی را دید و از ترس اینکه لو نرود، او را با تفنگش کُشت.

سراسیمه دوید و درب منزلی را زد و پیرمردی در را گشود و او را در خانه پناهش داد. ساعتی نگذشت پیرمرد بیرون رفت و به جوان گفت: در را قفل کردم تا نیامدم جایی نرو!

سه روز گذشت و پیرمرد به خانه بازگشت. سرباز گفت: اجازه دهی شبانه به کشور خودم حرکت کنم. پیرمرد گفت: نه! منطقه امن نیست. جوان دوباره اصرار کرد. پیرمرد گفت: اگر از خانه‌ی من پایِ خود بیرون بگذاری قسم می‌خورم تو را خواهم کشت.

جوان مجبور شد یک‌ماه در منزل پیرمرد مهمان شود. بعد از حدود یک‌ماه، روزی پیرمرد گفت: ای جوان! آذوقه‌ی خود بردار شبانه به سمت کوهستان برویم تا من راه عثمانی را به تو نشان دهم و به دیار خود برگرد. سرباز شبانه با پیرمرد هر یک سوار بر اسبی به سمتِ کوهستان رفتند و بعد از نشان‌دادن مسیر، پیرمرد اسب را هم به سرباز هدیه داد.

جوان گفت: حال که می‌روم سؤالی را پاسخ نیافتم، چرا مرا یک‌ماه نگه‌داشتی؟ آیا واقعاً اگر از خانه‌ات بیرون می‌رفتم، مرا می‌کُشتی؟

پیرمرد گفت: وقتی درب خانه‌ی مرا زدی بعد از چند لحظه که من پناه‌ات دادم، درب منزل مرا زدند و من برای این‌که لو نروی تو را در منزل گذاشتم و بیرون رفتم و جنازه‌ی پسرم را که با تفنگ کشته شده بود، دیدم. یقین کردم کار توست.
خواستم برگردم و تو را قصاص کنم ولی از خدا ترسیدم بر مهمان خویش قصد جانش کنم. وقتی که گفتی می‌خواهی بروی، می‌دانستم اگر پایت را از منزل بیرون بگذاری و از مهمان‌بودن من خارج شوی، وسوسه خواهم شد تا تو را قصاص‌ کنم.

بنابراین تهدیدت کردم در منزل بمانی تا خون پسرم بر من سرد شود تا بتوانم از قصاص تو بگذرم و امروز دیدم شکر خدا می‌توانم از قصاصِ تو بگذرم پس اجازه دادم از منزل من خارج شوی.

سرباز عثمانی که در دل شب این حقیقت را شنید پاهایش سرد شد و تفنگ خویش بیرون کشید و گفت: یا مرا بکش یا خودم را خواهم کشت.

پیرمرد گفت: سِلاح خود غلاف کن! مدت‌ها خواستم قصاص فرزندم از تو بگیرم ولی یک سؤال همیشه ذهن مرا درگیر خود ساخته بود، گفتم: خدایا! اگر قصد تو کشتن این سرباز بود قطعاً به در خانه‌ی من روانه‌اش نمی‌کردی پس قصد خدا بر پناه‌دادن تو بود چون درب هر خانه‌ای غیر خانه‌ی مرا می‌زدی قطعاً اکنون زنده نبودی.
#داستان_شب

چند روز پیش رفتم  نزدتعمیرکار مانیتور خودرو ،گفتم : 
ببخشید مانیتور خودرو ام بنظر نیاز به تعمیر دارد چون یهویی خاموش و روشن می شود و تصویر آن می رود.

تعمیر کار گفت: باشه، یه نگاهی بهش می‌ندازم. ممکنه از نظر برقی و یا شاید ...‌ سوخته باشه. اگه سوخته بود باید عوضش کنی؟گفتم: باشه، چک کنید ببینید چه میشه کرد !!!گفتم: من می روم و یکی دو ساعت دیگه بر می گردم .
با خودم گفتم :خوب یه ۲ الی ۳میلیون تومنی افتادم تو خرج.

  ‌دو الی سه ساعت بعد رفتم سراغش‌ و خلاصه مانیتور خودرو را سالم بهم تحویل داد.گفتم هزینه‌ش چقدر ‌‌میشه،
گفت: هیچی، چیز مهمی نبود فقط کابل سوکتش شل شده بود، سفت کردم همین ،کار خاصی نکردم .

تشکر کردم و اومدم بیرون... نشستم تو ماشین ولی دلم طاقت نیاورد. می‌تونست هر هزینه‌ای رو به من اعلام کنه و منم خودم‌را آماده کرده بودم...

بعد از چند دقیقه‌کنار یک شیرینی‌فروشی‌توقف نمودم و یک بسته شکلات گرفتم ودوباره برگشتم نزدش .بسته‌شکلات‌را گذاشتم رو میز کارش و بهش گفتم: دنیا به آدم‌هایی مثل شما نیاز داره... لطفاً هیچ‌وقت عوض نشو...!!!

یه نگاهی بهم انداخت و متوجه موضوع شد.گفت؛ آقا حرف پدرم رو بهم زدی اونم بهم میگه «همیشه خوب باش و عوض نشو حتی اگه همه بهت بدی کنن!!!» در راه برگشت به این فکر می‌کردم که تغییر در آدم‌ها به تدریج اتفاق می‌افته. تنها چیزی که می‌تونه ما رو در مسیر درستکاری و امانت‌داری حفظ کنه یک جمله ساده از عزیزترین آدما تو زندگیمونه...

«آدمِ خوب! هیچ وقت عوض نشو...»

*از هزاران، یکنفر اهل دل اند*
*مابقی تندیسی از آب و گِل اَند*
#داستان_شب

#ننگ_بی‌پولی قسمت اول
نویسنده : زنده یاد ایرج پزشکزاد

ابوالفتح خان آشنای ما یک خانه به هشتاد و پنج هزار تومان خریده بود. البته امروز دیگر خانه هشتاد و پنج هزار تومانی چیزی نیست که قابل صحبت باشد ولی دوستان و بستگان او این حرفها را نمی فهمیدند و «سور» می خواستند .ابوالفتح خان سور به معنی واقعی نداد ولی یک روز ده پانزده نفر از آشنایان نسبی و سببی را برای صرف چای و شیرینی به خانه دعوت کرد. همان طور که حدس می زنید بنده هم جزء این عده بودم. چون میهمانی به مناسبت خرید خانه بود طبعاً تمام مدت صحبت در اطراف خانه دور می زد یکی یکی مهمانان را در اطاقها گردش می دادند و ابوالفتح خان و زنش شمس الملوک می گفتند و تکرار می کردند.

این خانه را مجبور شدیم بخریم و گرنه خانه شش هفت اطاقی برای ما کم است یک خانه رفتیم بخریم به صد و چهل هزار تومان ولی حیف که یک روز زودتر خریدندش.
در همان موقعی که صاحبخانه و زن و خواهر زنش از دارایی خود داد سخن می دادند و هشتاد و پنج هزار تومان را دون شأن خود می دانستند دختر ابوالفتح خان به عجله وارد شد و در گوش مادرش چیزی گفت.

شمس الملوک آهسته موضوع را با شوهر و خواهر خود در میان گذاشت. رنگ از روی آنها پرید به فاصله یکی دو دقیقه هر سه بیرون رفتند من حس کردم یک واقعه غیر عادی اتفاق افتاده است چون پسر ابوالفتح خان با من میانه خوبی دارد کنارم نشسته بود ماوقع را پرسیدم سر را جلو آورد و آهسته گفت:

با تو که رودروایسی ندارم. مامان و آقاجون به همه گفته اند خانه را هشتاد و پنج هزار تومان خریده اند در صورتی که کمتر از این قیمت خریده اند. عمه جان مامانم موقع معامله تصادفاً توی محضر بود و فهمید که خانه را چقدر خریده اند آقا جان و مامان خیلی سعی کرده بودند که عمه جان بو نبرد امشب عده ای اینجا هستند چون بقدری فضول هستند که اگر بیاید پته آنها را روی آب می اندازد و حالا علت ناراحتی آقا جان و مامان این است که خبر شده اند عمه جان از سر خیابان به طرف خانه ما می آید.

_ ممکن نیست از او خواهش کنند که .......
_ تو عمه جان را نمی شناسی اصلاً گوشش به این حرفها نیست و اگر بفهمد که ما قصد پنهان کردن قیمت حقیقی خانه را داریم مطلب را پشت رادیو می گوید!

در این موقع در باز شد و یک پیرزن هفتاد و چند ساله زبر و زرنگ ولی بدون دندان با روسری سفید وارد شد و بعد از سلام و علیک گرم با همه و بوسیدن اکثریت حضار، نشست و شروع به خوردن کرد و با دهن پر، از اینکه دعوتش نکرده بودند و خودش خبر شده بود بود گله کرد. رنگ روی شمس الملوک مثل دیوار شده بود.

عمه جان گفت:
_ مرا باید زودتر از همه دعوت می کردید چون من وقتی توی محضر سند را می نوشتند حاضر بودم ......
شمس الملوک و خواهرش میان حرف او دویدند و با هم گفتند:
_ عمه جان چرا شیرینی میل نمی فرمائید؟
خلاصه مدتی دو زن بیچاره قرار و آرام نداشتند. دائماً مواظب عمه جان بودند چون زن سالخورده پر حرف هر مطلبی را عنوان می شد صحبت را به موضوع خانه می کشید. حتی یک بار هم عمه جان بلامقدمه با دهن پر گفت:
_ خانه باین قیمت .......
بیچاره خواهر شمس الملوک از فرط دستپاچگی حرفی پیدا نکرد که صحبت او را قطع کند شروع به دست زدن و خواندن «انشاالله مبارک بادا»‌کرد عمه جان با تعجب پرسید که چرا «یار مبارک بادا» می خواند. شمس الملوک و خواهرش نگاهی به هم کردند شمس الملوک گفت:
_ عمه جان مگر نمی دانید که دختر برادر ابول را همین روزها نامزد می کنند.

عمه جان از طرح مسئله قیمت خانه موقتاً منصرف شد ولی میزبانان دیگر به مهمانان توجهی نداشتند و تمام فکرشان این بود که جلوی زبان عمه جانم را بگیرند ولی عمه جان یک جمله در میان به طرف مسئله قیمت خانه حمله می برد عاقبت شمس الملوک بعد از چند لحظه مشاوره زیر گوشی با خواهرش گفت:

_ راستی عمه جان حمام خانه ما را ندیده اید......
_ به به ماشاالله حمام هم داره؟ زمینش هم گرم میشه؟
_ بعله ...الان هم گرمه اگر بخواهید سرو تن لیف بزنید هیچ مانعی ندارد.
بعد از یک ربع اصرار عمه جان را راضی کردند به حمام برود....

ادامه داستان فردا شب
#داستان_شب

#ننگ_بی‌پولی قسمت دوم
نویسنده : زنده یاد ایرج پزشکزاد

...وقتی از اطاق خارج شد میزبانهای ما نفس راحتی کشیدند. و دوباره مهمانی جریان عادی خود را بازیافت. من به فکر فرو رفتم.

این درد و مرض فقط مال ابوالفتح خان و خانواده او نیست. این گزاف گویی و پز بی جا دادن از درد بدتری سرچشمه می گیرد و آن درد عار و ننگ از بی پولی است که هیچ جای دنیا به این حد و به این شکل نظیر ندارد.

مردم، بی پولی و نداری را چنان ننگ می دانند که حاضرند هزار بدبختی را متحمل شوند و کسی فکر نکند و نگوید که پول ندارند و آنهایی که دارند چنان فخر و مباهاتی به آن می کنند که آدم خیال می کند پنی سیلین را کشف کرده اند.

بارها اتفاق افتاده است که با دوستی بوده ام و در حضور شخص ثالثی محتویات جیب را بر ملا کرده ام و دوستم به جای من تا بناگوش قرمز شده و پرخاش کرده است که چرا آبروی خودم را می ریزم. همچنین دفعه هزارم بود که می دیدم یک نفر چیزی می خرد و تمام اهل خانه را جمع می کند و به آنها سفارش می کند که قیمت خرید را دو برابر بگویند.

همین چند روز پیش از بچه ای که از دست پدرش کتک می خورد وساطت کردم. بیچاره بچه گناهش این بود که حضور عده ای گفته بود ظهر «شیربرنج» خورده ام و دوست دیگری دارم که از ترس زبان درازی بچه اش آبگوشت و اشکنه و تمام غذاهای ذلیل و ضعیف را به عنوان جوجه به پسر سه ساله اش معرفی کرده و در نتیجه وقتی از بچه می پرسند ناهار چی می خوری، بدون تأمل جواب می دهد. جوجه.

تصادفاً این بچه بینوا هم یک روز از پدرش کتک مفصلی می خورد و علت این بود که ضمن صحبت از ناهارکه مثل همشه «جوجه» بود جلوی آدمهای غریبه گفته بود «نون توی جوجه تیلید کردیم».

صدای فریاد عمه جان از نقطه دوردستی رشته افکار را پاره کرد. تقاضا داشت که یک نفر برود پشت اورا لیف بزند. بعد از چند دقیقه خواهر شمس الملوک با دستور سری و اکید معطل کردن عمه جان در حمام قرولند کنان از اتاق بیرون رفت. نیم ساعت بعد وقتی دوباره ابوالفتح خان و زنش به پز دادن مشغول بودند عمه جان با صورت سرخ مثل لبو وارد اطاق شد.

به زور توی دهن او گذاشتند که مایل است به خانه برگردد. خود ابوالفتح خان از جا پرید و رفت خیابان یک تاکسی دم خانه آورد. درتمام مدت غیبت او زن و خواهر زنش برای منصرف کردن عمه جان از صحبت قیمت خانه، هزار جور پرت و پلا گفتند. و تمام اخبار تازه و کهنه تصادفات و خودکشیهای روزنامه را برای او نقل کردند

وقتی تاکسی حاضر شد عمه جان را با سلام و صلوات بلند کردند. از همه خداحافظی کرد. میزبانان نشستند و نفس راحتی کشیدند. ابوالفتح خان عرق از پیشانی پاک کرد. چند لحظه بعد عمه جان از توی حیاط شمس الملوک را صدا زد. شمس الملوک پنجره را باز کرد. عمه جان فریاد زد.

راستی شمس الملوک جون سنگ پا افتاد توی چاهک حمام دنبالش نگردید ....بدهید درش بیاورند، ، بعد یک پنجره سیمی هم روی این سوراخ بگذارید.....
چشم عمه جان، همین فردا می دهم درستش کنند چشم....
عمه جان فریاد زد.

آره ننه جون یک پنجره سیمی که قیمت نداره، شما که پنجاه و هفت هزار تومان پول این خانه را دادید، این سه چهار تومان هم روی آن!