Forwarded from Amin
null
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
برو سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد برین روزگار دراز
نهان گشت کردار فرزانگان
پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز
دو پاکیزه از خانهٔ جمشید
برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو دختر بدند
سر بانوان را چو افسر بدند
ز پوشیده رویان یکی شهرناز
دگر پاکدامن به نام ارنواز
به ایوان ضحاک بردندشان
بران اژدهافشن سپردندشان
بپروردشان از ره جادویی
بیاموختشان کژی و بدخویی
ندانست جز کژی آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن
فرستاده شده از شاهنامه
http://cafebazaar.ir/app/com.shahnameh.borzoo.AOTVXSBFAEGCFYCL.demo/?l=fa
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
برو سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد برین روزگار دراز
نهان گشت کردار فرزانگان
پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز
دو پاکیزه از خانهٔ جمشید
برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو دختر بدند
سر بانوان را چو افسر بدند
ز پوشیده رویان یکی شهرناز
دگر پاکدامن به نام ارنواز
به ایوان ضحاک بردندشان
بران اژدهافشن سپردندشان
بپروردشان از ره جادویی
بیاموختشان کژی و بدخویی
ندانست جز کژی آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن
فرستاده شده از شاهنامه
http://cafebazaar.ir/app/com.shahnameh.borzoo.AOTVXSBFAEGCFYCL.demo/?l=fa
Forwarded from Amin
null
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان شاه
همی ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش بپرداختی
مران اژدها را خورش ساختی
دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا
یکی نام ارمایل پاکدین
دگر نام گرمایل پیشبین
چنان بد که بودند روزی به هم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و ز لشکرش
وزان رسمهای بد اندر خورش
یکی گفت ما را به خوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری
وزان پس یکی چاره ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها و اندازه بشناختند
خورش خانهٔ پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار دل در نهان
چو آمد به هنگام خون ریختن
به شیرین روان اندر آویختن
ازان روز بانان مردمکشان
گرفته دو مرد جوان راکشان
زنان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند
جزین چاره ای نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسفند
بیامیخت با مغز آن ارجمند
یکی را به جان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا از جهان دشت و کوهست بهر
به جای سرش زان سری بیبها
خورش ساختند از پی اژدها
ازین گونه هر ماهیان سیجوان
ازیشان همی یافتندی روان
چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست
بران سان که نشناختندی که کیست
خورشگر بدیشان بزی چند و میش
سپردی و صحرا نهادند پیش
کنون کرد از آن تخمه داد نژاد
که ز آباد ناید به دل برش یاد
پس آیین ضحاک وارونه خوی
چنان بد که چون میبدش آرزوی
ز مردان جنگی یکی خواستی
به کشتی چو با دیو برخاستی
کجا نامور دختری خوبروی
به پرده درون بود بیگفتگوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش
نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش
فرستاده شده از شاهنامه
http://cafebazaar.ir/app/com.shahnameh.borzoo.AOTVXSBFAEGCFYCL.demo/?l=fa
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان شاه
همی ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش بپرداختی
مران اژدها را خورش ساختی
دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا
یکی نام ارمایل پاکدین
دگر نام گرمایل پیشبین
چنان بد که بودند روزی به هم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و ز لشکرش
وزان رسمهای بد اندر خورش
یکی گفت ما را به خوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری
وزان پس یکی چاره ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها و اندازه بشناختند
خورش خانهٔ پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار دل در نهان
چو آمد به هنگام خون ریختن
به شیرین روان اندر آویختن
ازان روز بانان مردمکشان
گرفته دو مرد جوان راکشان
زنان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند
جزین چاره ای نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسفند
بیامیخت با مغز آن ارجمند
یکی را به جان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا از جهان دشت و کوهست بهر
به جای سرش زان سری بیبها
خورش ساختند از پی اژدها
ازین گونه هر ماهیان سیجوان
ازیشان همی یافتندی روان
چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست
بران سان که نشناختندی که کیست
خورشگر بدیشان بزی چند و میش
سپردی و صحرا نهادند پیش
کنون کرد از آن تخمه داد نژاد
که ز آباد ناید به دل برش یاد
پس آیین ضحاک وارونه خوی
چنان بد که چون میبدش آرزوی
ز مردان جنگی یکی خواستی
به کشتی چو با دیو برخاستی
کجا نامور دختری خوبروی
به پرده درون بود بیگفتگوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش
نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش
فرستاده شده از شاهنامه
http://cafebazaar.ir/app/com.shahnameh.borzoo.AOTVXSBFAEGCFYCL.demo/?l=fa
Forwarded from Amin
غزل شماره ۱۷
سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشي بود در اين خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوري دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بين که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنايي نه غريب است که دلسوز من است
چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت
چون پياله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بي مي و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و مي نوش دمي
که نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت
سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشي بود در اين خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوري دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بين که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنايي نه غريب است که دلسوز من است
چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت
چون پياله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بي مي و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و مي نوش دمي
که نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت
Forwarded from Amin
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده ست فریاد مکن
برنامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
فردا که نیامده ست فریاد مکن
برنامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
Forwarded from Amin
null
چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا بسر برش یزدان چه راند
در ایوان شاهی شبی دیر یاز
به خواب اندرون بود با ارنواز
چنان دید کز کاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان
دو مهتر یکی کهتر اندر میان
به بالای سرو و به فر کیان
کمر بستن و رفتن شاهوار
بچنگ اندرون گرزهٔ گاوسار
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
نهادی به گردن برش پالهنگ
همی تاختی تا دماوند کوه
کشان و دوان از پس اندر گروه
بپیچید ضحاک بیدادگر
بدریدش از هول گفتی جگر
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانهٔ صدستون
بجستند خورشید رویان ز جای
از آن غلغل نامور کدخدای
چنین گفت ضحاک را ارنواز
که شاها چه بودت نگویی به راز
که خفته به آرام در خان خویش
برین سان بترسیدی از جان خویش
زمین هفت کشور به فرمان تست
دد و دام و مردم به پیمان تست
به خورشید رویان جهاندار گفت
که چونین شگفتی بشاید نهفت
که گر از من این داستان بشنوید
شودتان دل از جان من ناامید
به شاه گرانمایه گفت ارنواز
که بر ما بباید گشادنت راز
توانیم کردن مگر چاره ای
که بیچاره ای نیست پتیاره ای
سپهبد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت
چنین گفت با نامور ماهروی
که مگذار این را ره چاره چوی
نگین زمانه سر تخت تست
جهان روشن از نامور بخت تست
تو داری جهان زیر انگشتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری
ز هر کشوری گرد کن مهتران
از اخترشناسان و افسونگران
سخن سربه سر موبدان را بگوی
پژوهش کن و راستی بازجوی
نگه کن که هوش تو بر دست کیست
ز مردم شمار ار ز دیو و پریست
چو دانسته شد چاره ساز آن زمان
به خیره مترس از بد بدگمان
شه پر منش را خوش آمد سخن
که آن سرو سیمین برافگند بن
جهان از شب تیره چون پر زاغ
هم آنگه سر از کوه برزد چراغ
تو گفتی که بر گنبد لاژورد
بگسترد خورشید یاقوت زرد
سپهبد به هرجا که بد موبدی
سخن دان و بیداردل بخردی
ز کشور به نزدیک خویش آورید
بگفت آن جگر خسته خوابی که دید
نهانی سخن کردشان آشکار
ز نیک و بد و گردش روزگار
که بر من زمانه کی آید بسر
کرا باشد این تاج و تخت و کمر
گر این راز با من بباید گشاد
و گر سر به خواری بباید نهاد
لب موبدان خشک و رخساره تر
زبان پر ز گفتار با یکدیگر
که گر بودنی باز گوییم راست
به جانست پیکار و جان بیبهاست
و گر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست
سه روز اندرین کار شد روزگار
سخن کس نیارست کرد آشکار
به روز چهارم برآشفت شاه
برآن موبدان نماینده راه
که گر زنده تان دار باید بسود
و گر بودنیها بباید نمود
همه موبدان سرفگنده نگون
پر از هول دل دیدگان پر ز خون
از آن نامداران بسیار هوش
یکی بود بینادل و تیزگوش
خردمند و بیدار و زیرک بنام
کزان موبدان او زدی پیش گام
دلش تنگتر گشت و ناباک شد
گشاده زبان پیش ضحاک شد
بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
جهاندار پیش از تو بسیار بود
که تخت مهی را سزاوار بود
فراوان غم و شادمانی شمرد
برفت و جهان دیگری را سپرد
اگر بارهٔ آهنینی به پای
سپهرت بساید نمانی به جای
کسی را بود زین سپس تخت تو
به خاک اندر آرد سر و بخت تو
کجا نام او آفریدون بود
زمین را سپهری همایون بود
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد
نیامد گه پرسش و سرد باد
چو او زاید از مادر پرهنر
بسان درختی شود بارور
به مردی رسد برکشد سر به ماه
کمر جوید و تاج و تخت و کلاه
به بالا شود چون یکی سرو برز
به گردن برآرد ز پولاد گرز
زند بر سرت گرزهٔ گاوسار
بگیردت زار و ببنددت خوار
بدو گفت ضحاک ناپاک دین
چرا بنددم از منش چیست کین
دلاور بدو گفت گر بخردی
کسی بیبهانه نسازد بدی
برآید به دست تو هوش پدرش
از آن درد گردد پر از کینه سرش
یکی گاو برمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن
تبه گردد آن هم به دست تو بر
بدین کین کشد گرزهٔ گاوسر
چو بشنید ضحاک بگشاد گوش
ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
گرانمایه از پیش تخت بلند
بتابید روی از نهیب گزند
چو آمد دل نامور بازجای
بتخت کیان اندر آورد پای
نشان فریدون بگرد جهان
همی باز جست آشکار و نهان
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد
شده روز روشن برو لاژورد
فرستاده شده از شاهنامه
http://cafebazaar.ir/app/com.shahnameh.borzoo.AOTVXSBFAEGCFYCL.demo/?l=fa
چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا بسر برش یزدان چه راند
در ایوان شاهی شبی دیر یاز
به خواب اندرون بود با ارنواز
چنان دید کز کاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان
دو مهتر یکی کهتر اندر میان
به بالای سرو و به فر کیان
کمر بستن و رفتن شاهوار
بچنگ اندرون گرزهٔ گاوسار
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
نهادی به گردن برش پالهنگ
همی تاختی تا دماوند کوه
کشان و دوان از پس اندر گروه
بپیچید ضحاک بیدادگر
بدریدش از هول گفتی جگر
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانهٔ صدستون
بجستند خورشید رویان ز جای
از آن غلغل نامور کدخدای
چنین گفت ضحاک را ارنواز
که شاها چه بودت نگویی به راز
که خفته به آرام در خان خویش
برین سان بترسیدی از جان خویش
زمین هفت کشور به فرمان تست
دد و دام و مردم به پیمان تست
به خورشید رویان جهاندار گفت
که چونین شگفتی بشاید نهفت
که گر از من این داستان بشنوید
شودتان دل از جان من ناامید
به شاه گرانمایه گفت ارنواز
که بر ما بباید گشادنت راز
توانیم کردن مگر چاره ای
که بیچاره ای نیست پتیاره ای
سپهبد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت
چنین گفت با نامور ماهروی
که مگذار این را ره چاره چوی
نگین زمانه سر تخت تست
جهان روشن از نامور بخت تست
تو داری جهان زیر انگشتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری
ز هر کشوری گرد کن مهتران
از اخترشناسان و افسونگران
سخن سربه سر موبدان را بگوی
پژوهش کن و راستی بازجوی
نگه کن که هوش تو بر دست کیست
ز مردم شمار ار ز دیو و پریست
چو دانسته شد چاره ساز آن زمان
به خیره مترس از بد بدگمان
شه پر منش را خوش آمد سخن
که آن سرو سیمین برافگند بن
جهان از شب تیره چون پر زاغ
هم آنگه سر از کوه برزد چراغ
تو گفتی که بر گنبد لاژورد
بگسترد خورشید یاقوت زرد
سپهبد به هرجا که بد موبدی
سخن دان و بیداردل بخردی
ز کشور به نزدیک خویش آورید
بگفت آن جگر خسته خوابی که دید
نهانی سخن کردشان آشکار
ز نیک و بد و گردش روزگار
که بر من زمانه کی آید بسر
کرا باشد این تاج و تخت و کمر
گر این راز با من بباید گشاد
و گر سر به خواری بباید نهاد
لب موبدان خشک و رخساره تر
زبان پر ز گفتار با یکدیگر
که گر بودنی باز گوییم راست
به جانست پیکار و جان بیبهاست
و گر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست
سه روز اندرین کار شد روزگار
سخن کس نیارست کرد آشکار
به روز چهارم برآشفت شاه
برآن موبدان نماینده راه
که گر زنده تان دار باید بسود
و گر بودنیها بباید نمود
همه موبدان سرفگنده نگون
پر از هول دل دیدگان پر ز خون
از آن نامداران بسیار هوش
یکی بود بینادل و تیزگوش
خردمند و بیدار و زیرک بنام
کزان موبدان او زدی پیش گام
دلش تنگتر گشت و ناباک شد
گشاده زبان پیش ضحاک شد
بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
جهاندار پیش از تو بسیار بود
که تخت مهی را سزاوار بود
فراوان غم و شادمانی شمرد
برفت و جهان دیگری را سپرد
اگر بارهٔ آهنینی به پای
سپهرت بساید نمانی به جای
کسی را بود زین سپس تخت تو
به خاک اندر آرد سر و بخت تو
کجا نام او آفریدون بود
زمین را سپهری همایون بود
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد
نیامد گه پرسش و سرد باد
چو او زاید از مادر پرهنر
بسان درختی شود بارور
به مردی رسد برکشد سر به ماه
کمر جوید و تاج و تخت و کلاه
به بالا شود چون یکی سرو برز
به گردن برآرد ز پولاد گرز
زند بر سرت گرزهٔ گاوسار
بگیردت زار و ببنددت خوار
بدو گفت ضحاک ناپاک دین
چرا بنددم از منش چیست کین
دلاور بدو گفت گر بخردی
کسی بیبهانه نسازد بدی
برآید به دست تو هوش پدرش
از آن درد گردد پر از کینه سرش
یکی گاو برمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن
تبه گردد آن هم به دست تو بر
بدین کین کشد گرزهٔ گاوسر
چو بشنید ضحاک بگشاد گوش
ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
گرانمایه از پیش تخت بلند
بتابید روی از نهیب گزند
چو آمد دل نامور بازجای
بتخت کیان اندر آورد پای
نشان فریدون بگرد جهان
همی باز جست آشکار و نهان
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد
شده روز روشن برو لاژورد
فرستاده شده از شاهنامه
http://cafebazaar.ir/app/com.shahnameh.borzoo.AOTVXSBFAEGCFYCL.demo/?l=fa
Forwarded from Amin
غزل شماره ۲۰
روزه يک سو شد و عيد آمد و دل ها برخاست
مي ز خمخانه به جوش آمد و مي بايد خواست
نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت
وقت رندي و طرب کردن رندان پيداست
چه ملامت بود آن را که چنين باده خورد
اين چه عيب است بدين بي خردي وين چه خطاست
باده نوشي که در او روي و ريايي نبود
بهتر از زهدفروشي که در او روي و رياست
ما نه رندان رياييم و حريفان نفاق
آن که او عالم سر است بدين حال گواست
فرض ايزد بگذاريم و به کس بد نکنيم
وان چه گويند روا نيست نگوييم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم
باده از خون رزان است نه از خون شماست
اين چه عيب است کز آن عيب خلل خواهد بود
ور بود نيز چه شد مردم بي عيب کجاست
روزه يک سو شد و عيد آمد و دل ها برخاست
مي ز خمخانه به جوش آمد و مي بايد خواست
نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت
وقت رندي و طرب کردن رندان پيداست
چه ملامت بود آن را که چنين باده خورد
اين چه عيب است بدين بي خردي وين چه خطاست
باده نوشي که در او روي و ريايي نبود
بهتر از زهدفروشي که در او روي و رياست
ما نه رندان رياييم و حريفان نفاق
آن که او عالم سر است بدين حال گواست
فرض ايزد بگذاريم و به کس بد نکنيم
وان چه گويند روا نيست نگوييم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم
باده از خون رزان است نه از خون شماست
اين چه عيب است کز آن عيب خلل خواهد بود
ور بود نيز چه شد مردم بي عيب کجاست
Forwarded from Amin
از هر چه بجر می است کوتاهی به
می هم ز کف بتان خرگاهی به
مستی و قلندری و گمراهی به
یک جرعه می ز ماه تا ماهی به
می هم ز کف بتان خرگاهی به
مستی و قلندری و گمراهی به
یک جرعه می ز ماه تا ماهی به
Forwarded from Amin
null
نشد سیر ضحاک از آن جست جوی
شد از گاو گیتی پر از گفتگوی
دوان مادر آمد سوی مرغزار
چنین گفت با مرد زنهاردار
که اندیشه ای در دلم ایزدی
فراز آمدست از ره بخردی
همی کرد باید کزین چاره نیست
که فرزند و شیرین روانم یکیست
ببرم پی از خاک جادوستان
شوم تا سر مرز هندوستان
شوم ناپدید از میان گروه
برم خوب رخ را به البرز کوه
بیاورد فرزند را چون نوند
چو مرغان بران تیغ کوه بلند
یکی مرد دینی بران کوه بود
که از کار گیتی بیاندوه بود
فرانک بدو گفت کای پاک دین
منم سوگواری ز ایران زمین
بدان کاین گرانمایه فرزند من
همی بود خواهد سرانجمن
ترا بود باید نگهبان او
پدروار لرزنده بر جان او
پذیرفت فرزند او نیک مرد
نیاورد هرگز بدو باد سرد
خبر شد به ضحاک بدروزگار
از آن گاو برمایه و مرغزار
بیامد ازان کینه چون پیل مست
مران گاو برمایه را کرد پست
همه هر چه دید اندرو چارپای
بیفگند و زیشان بپرداخت جای
سبک سوی خان فریدون شتافت
فراوان پژوهید و کس را نیافت
به ایوان او آتش اندر فگند
ز پای اندر آورد کاخ بلند
فرستاده شده از شاهنامه
http://cafebazaar.ir/app/com.shahnameh.borzoo.AOTVXSBFAEGCFYCL.demo/?l=fa
نشد سیر ضحاک از آن جست جوی
شد از گاو گیتی پر از گفتگوی
دوان مادر آمد سوی مرغزار
چنین گفت با مرد زنهاردار
که اندیشه ای در دلم ایزدی
فراز آمدست از ره بخردی
همی کرد باید کزین چاره نیست
که فرزند و شیرین روانم یکیست
ببرم پی از خاک جادوستان
شوم تا سر مرز هندوستان
شوم ناپدید از میان گروه
برم خوب رخ را به البرز کوه
بیاورد فرزند را چون نوند
چو مرغان بران تیغ کوه بلند
یکی مرد دینی بران کوه بود
که از کار گیتی بیاندوه بود
فرانک بدو گفت کای پاک دین
منم سوگواری ز ایران زمین
بدان کاین گرانمایه فرزند من
همی بود خواهد سرانجمن
ترا بود باید نگهبان او
پدروار لرزنده بر جان او
پذیرفت فرزند او نیک مرد
نیاورد هرگز بدو باد سرد
خبر شد به ضحاک بدروزگار
از آن گاو برمایه و مرغزار
بیامد ازان کینه چون پیل مست
مران گاو برمایه را کرد پست
همه هر چه دید اندرو چارپای
بیفگند و زیشان بپرداخت جای
سبک سوی خان فریدون شتافت
فراوان پژوهید و کس را نیافت
به ایوان او آتش اندر فگند
ز پای اندر آورد کاخ بلند
فرستاده شده از شاهنامه
http://cafebazaar.ir/app/com.shahnameh.borzoo.AOTVXSBFAEGCFYCL.demo/?l=fa
Forwarded from Amin
غزل شماره ۲۳
خيال روي تو در هر طريق همره ماست
نسيم موي تو پيوند جان آگه ماست
به رغم مدعياني که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
ببين که سيب زنخدان تو چه مي گويد
هزار يوسف مصري فتاده در چه ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پريشان و دست کوته ماست
به حاجب در خلوت سراي خاص بگو
فلان ز گوشه نشينان خاک درگه ماست
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
هميشه در نظر خاطر مرفه ماست
اگر به سالي حافظ دري زند بگشاي
که سال هاست که مشتاق روي چون مه ماست
خيال روي تو در هر طريق همره ماست
نسيم موي تو پيوند جان آگه ماست
به رغم مدعياني که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
ببين که سيب زنخدان تو چه مي گويد
هزار يوسف مصري فتاده در چه ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پريشان و دست کوته ماست
به حاجب در خلوت سراي خاص بگو
فلان ز گوشه نشينان خاک درگه ماست
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
هميشه در نظر خاطر مرفه ماست
اگر به سالي حافظ دري زند بگشاي
که سال هاست که مشتاق روي چون مه ماست
Forwarded from Amin
افسوس که نامه جوانی طی شد
و آن تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب
افسوس ندانم که کی آمد کی شد
و آن تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب
افسوس ندانم که کی آمد کی شد
Forwarded from Amin
null
فریدون به خورشید بر برد سر
کمر تنگ بستش به کین پدر
برون رفت خرم به خرداد روز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
سپاه انجمن شد به درگاه او
به ابر اندر آمد سرگاه او
به پیلان گردون کش و گاومیش
سپه را همی توشه بردند پیش
کیانوش و پرمایه بر دست شاه
چو کهتر برادر ورا نیک خواه
همی رفت منزل به منزل چو باد
سری پر ز کینه دلی پر ز داد
به اروند رود اندر آورد روی
چنان چون بود مرد دیهیم جوی
اگر پهلوانی ندانی زبان
بتازی تو اروند را دجله خوان
دگر منزل آن شاه آزادمرد
لب دجله و شهر بغداد کرد
فرستاده شده از شاهنامه
http://cafebazaar.ir/app/com.shahnameh.borzoo.AOTVXSBFAEGCFYCL.demo/?l=fa
فریدون به خورشید بر برد سر
کمر تنگ بستش به کین پدر
برون رفت خرم به خرداد روز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
سپاه انجمن شد به درگاه او
به ابر اندر آمد سرگاه او
به پیلان گردون کش و گاومیش
سپه را همی توشه بردند پیش
کیانوش و پرمایه بر دست شاه
چو کهتر برادر ورا نیک خواه
همی رفت منزل به منزل چو باد
سری پر ز کینه دلی پر ز داد
به اروند رود اندر آورد روی
چنان چون بود مرد دیهیم جوی
اگر پهلوانی ندانی زبان
بتازی تو اروند را دجله خوان
دگر منزل آن شاه آزادمرد
لب دجله و شهر بغداد کرد
فرستاده شده از شاهنامه
http://cafebazaar.ir/app/com.shahnameh.borzoo.AOTVXSBFAEGCFYCL.demo/?l=fa
Forwarded from Amin
null
چو آمد به نزدیک اروندرود
فرستاد زی رودبانان درود
بران رودبان گفت پیروز شاه
که کشتی برافگن هم اکنون به راه
مرا با سپاهم بدان سو رسان
از اینها کسی را بدین سو ممان
بدان تا گذر یابم از روی آب
به کشتی و زورق هم اندر شتاب
نیاورد کشتی نگهبان رود
نیامد بگفت فریدون فرود
چنین داد پاسخ که شاه جهان
چنین گفت با من سخن در نهان
که مگذار یک پشه را تا نخست
جوازی بیابی و مهری درست
فریدون چو بشنید شد خشمناک
ازان ژرف دریا نیامدش باک
هم آنگه میان کیانی ببست
بران بارهٔ تیزتک بر نشست
سرش تیز شد کینه و جنگ را
به آب اندر افگند گلرنگ را
ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریا نهادند سر
بر آن باد پایان با آفرین
به آب اندرون غرقه کردند زین
به خشکی رسیدند سر کینه جوی
به بیتالمقدس نهادند روی
که بر پهلوانی زبان راندند
همی کنگ دژهودجش خواندند
بتازی کنون خانهٔ پاک دان
برآورده ایوان ضحاک دان
چو از دشت نزدیک شهر آمدند
کزان شهر جوینده بهر آمدند
ز یک میل کرد آفریدون نگاه
یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه
فروزنده چون مشتری بر سپهر
همه جای شادی و آرام و مهر
که ایوانش برتر ز کیوان نمود
که گفتی ستاره بخواهد بسود
بدانست کان خانهٔ اژدهاست
که جای بزرگی و جای بهاست
به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک
برآرد چنین بر ز جای از مغاک
بترسم همی زانکه با او جهان
مگر راز دارد یکی در نهان
بیاید که ما را بدین جای تنگ
شتابیدن آید به روز درنگ
بگفت و به گرز گران دست برد
عنان بارهٔ تیزتک را سپرد
تو گفتی یکی آتشستی درست
که پیش نگهبان ایوان برست
گران گرز برداشت از پیش زین
تو گفتی همی بر نوردد زمین
کس از روزبانان بدر بر نماند
فریدون جهان آفرین را بخواند
به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ
جهان ناسپرده جوان سترگ
فرستاده شده از شاهنامه
http://cafebazaar.ir/app/com.shahnameh.borzoo.AOTVXSBFAEGCFYCL.demo/?l=fa
چو آمد به نزدیک اروندرود
فرستاد زی رودبانان درود
بران رودبان گفت پیروز شاه
که کشتی برافگن هم اکنون به راه
مرا با سپاهم بدان سو رسان
از اینها کسی را بدین سو ممان
بدان تا گذر یابم از روی آب
به کشتی و زورق هم اندر شتاب
نیاورد کشتی نگهبان رود
نیامد بگفت فریدون فرود
چنین داد پاسخ که شاه جهان
چنین گفت با من سخن در نهان
که مگذار یک پشه را تا نخست
جوازی بیابی و مهری درست
فریدون چو بشنید شد خشمناک
ازان ژرف دریا نیامدش باک
هم آنگه میان کیانی ببست
بران بارهٔ تیزتک بر نشست
سرش تیز شد کینه و جنگ را
به آب اندر افگند گلرنگ را
ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریا نهادند سر
بر آن باد پایان با آفرین
به آب اندرون غرقه کردند زین
به خشکی رسیدند سر کینه جوی
به بیتالمقدس نهادند روی
که بر پهلوانی زبان راندند
همی کنگ دژهودجش خواندند
بتازی کنون خانهٔ پاک دان
برآورده ایوان ضحاک دان
چو از دشت نزدیک شهر آمدند
کزان شهر جوینده بهر آمدند
ز یک میل کرد آفریدون نگاه
یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه
فروزنده چون مشتری بر سپهر
همه جای شادی و آرام و مهر
که ایوانش برتر ز کیوان نمود
که گفتی ستاره بخواهد بسود
بدانست کان خانهٔ اژدهاست
که جای بزرگی و جای بهاست
به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک
برآرد چنین بر ز جای از مغاک
بترسم همی زانکه با او جهان
مگر راز دارد یکی در نهان
بیاید که ما را بدین جای تنگ
شتابیدن آید به روز درنگ
بگفت و به گرز گران دست برد
عنان بارهٔ تیزتک را سپرد
تو گفتی یکی آتشستی درست
که پیش نگهبان ایوان برست
گران گرز برداشت از پیش زین
تو گفتی همی بر نوردد زمین
کس از روزبانان بدر بر نماند
فریدون جهان آفرین را بخواند
به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ
جهان ناسپرده جوان سترگ
فرستاده شده از شاهنامه
http://cafebazaar.ir/app/com.shahnameh.borzoo.AOTVXSBFAEGCFYCL.demo/?l=fa
Forwarded from Amin
غزل شماره ۲۶
زلف آشفته و خوي کرده و خندان لب و مست
پيرهن چاک و غزل خوان و صراحي در دست
نرگسش عربده جوي و لبش افسوس کنان
نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزين
گفت اي عاشق ديرينه من خوابت هست
عاشقي را که چنين باده شبگير دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو اي زاهد و بر دردکشان خرده مگير
که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست
آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
خنده جام مي و زلف گره گير نگار
اي بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
زلف آشفته و خوي کرده و خندان لب و مست
پيرهن چاک و غزل خوان و صراحي در دست
نرگسش عربده جوي و لبش افسوس کنان
نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزين
گفت اي عاشق ديرينه من خوابت هست
عاشقي را که چنين باده شبگير دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو اي زاهد و بر دردکشان خرده مگير
که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست
آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
خنده جام مي و زلف گره گير نگار
اي بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
Forwarded from Amin
ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می نوش ندانی ز کجا آمدهای
خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می نوش ندانی ز کجا آمدهای
خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت
Forwarded from Amin
null
جهاندار ضحاک ازان گفتگوی
به جوش آمد و زود بنهاد روی
چو شب گردش روز پرگار زد
فروزنده را مهره در قار زد
بفرمود تا برنهادند زین
بران باد پایان باریک بین
بیامد دمان با سپاهی گران
همه نره دیوان جنگ آوران
ز بیراه مر کاخ را بام و در
گرفت و به کین اندر آورد سر
سپاه فریدون چو آگه شدند
همه سوی آن راه بیره شدند
ز اسپان جنگی فرو ریختند
در آن جای تنگی برآویختند
همه بام و در مردم شهر بود
کسی کش ز جنگ آوری بهر بود
همه در هوای فریدون بدند
که از درد ضحاک پرخون بدند
ز دیوارها خشت و ز بام سنگ
به کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ
ببارید چون ژاله ز ابر سیاه
پئی را نبد بر زمین جایگاه
به شهر اندرون هر که برنا بدند
چه پیران که در جنگ دانا بدند
سوی لشکر آفریدون شدند
ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند
خروشی برآمد ز آتشکده
که بر تخت اگر شاه باشد دده
همه پیر و برناش فرمان بریم
یکایک ز گفتار او نگذریم
نخواهیم برگاه ضحاک را
مرآن اژدهادوش ناپاک را
سپاهی و شهری به کردار کوه
سراسر به جنگ اندر آمد گروه
از آن شهر روشن یکی تیره گرد
برآمد که خورشید شد لاجورد
پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی
به آهن سراسر بپوشید تن
بدان تا نداند کسش ز انجمن
به چنگ اندرون شست یازی کمند
برآمد بر بام کاخ بلند
بدید آن سیه نرگس شهرناز
پر از جادویی با فریدون به راز
دو رخساره روز و دو زلفش چو شب
گشاده به نفرین ضحاک لب
به مغز اندرش آتش رشک خاست
به ایوان کمند اندر افگند راست
نه از تخت یاد و نه جان ارجمند
فرود آمد از بام کاخ بلند
به دست اندرش آبگون دشنه بود
به خون پری چهرگان تشنه بود
ز بالا چو پی بر زمین برنهاد
بیامد فریدون به کردار باد
بران گرزهٔ گاوسر دست برد
بزد بر سرش ترگ بشکست خرد
بیامد سروش خجسته دمان
مزن گفت کاو را نیامد زمان
همیدون شکسته ببندش چو سنگ
ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ
به کوه اندرون به بود بند او
نیاید برش خویش و پیوند او
فریدون چو بشنید ناسود دیر
کمندی بیاراست از چرم شیر
به تندی ببستش دو دست و میان
که نگشاید آن بند پیل ژیان
نشست از بر تخت زرین او
بیفگند ناخوب آیین او
بفرمود کردن به در بر خروش
که هر کس که دارید بیدار هوش
نباید که باشید با ساز جنگ
نه زین گونه جوید کسی نام و ننگ
سپاهی نباید که به پیشه ور
به یک روی جویند هر دو هنر
یکی کارورز و یکی گرزدار
سزاوار هر کس پدیدست کار
چو این کار آن جوید آن کار این
پرآشوب گردد سراسر زمین
به بند اندرست آنکه ناپاک بود
جهان را ز کردار او باک بود
شما دیر مانید و خرم بوید
به رامش سوی ورزش خود شوید
شنیدند یکسر سخنهای شاه
ازان مرد پرهیز با دستگاه
وزان پس همه نامداران شهر
کسی کش بد از تاج وز گنج بهر
برفتند با رامش و خواسته
همه دل به فرمانش آراسته
فریدون فرزانه بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان
همی پندشان داد و کرد آفرین
همی یاد کرد از جهان آفرین
همی گفت کاین جایگاه منست
به نیک اختر بومتان روشنست
که یزدان پاک از میان گروه
برانگیخت ما را ز البرز کوه
بدان تا جهان از بد اژدها
بفرمان گرز من آید رها
چو بخشایش آورد نیکی دهش
به نیکی بباید سپردن رهش
منم کدخدای جهان سر به سر
نشاید نشستن به یک جای بر
وگرنه من ایدر همی بودمی
بسی با شما روز پیمودمی
مهان پیش او خاک دادند بوس
ز درگاه برخاست آوای کوس
دمادم برون رفت لشکر ز شهر
وزان شهر نایافته هیچ بهر
ببردند ضحاک را بسته خوار
به پشت هیونی برافگنده زار
همی راند ازین گونه تا شیرخوان
جهان را چو این بشنوی پیر خوان
بسا روزگارا که بر کوه و دشت
گذشتست و بسیار خواهد گذشت
بران گونه ضحاک را بسته سخت
سوی شیر خوان برد بیدار بخت
همی راند او را به کوه اندرون
همی خواست کارد سرش را نگون
بیامد هم آنگه خجسته سروش
به خوبی یکی راز گفتش به گوش
که این بسته را تا دماوند کوه
ببر همچنان تازیان بیگروه
مبر جز کسی را که نگزیردت
به هنگام سختی به بر گیردت
بیاورد ضحاک را چون نوند
به کوه دماوند کردش ببند
به کوه اندرون تنگ جایش گزید
نگه کرد غاری بنش ناپدید
بیاورد مسمارهای گران
به جایی که مغزش نبود اندران
فرو بست دستش بر آن کوه باز
بدان تا بماند به سختی دراز
ببستش بران گونه آویخته
وزو خون دل بر زمین ریخته
ازو نام ضحاک چون خاک شد
جهان از بد او همه پاک شد
گسسته شد از خویش و پیوند او
بمانده بدان گونه در بند او
فرستاده شده از شاهنامه
http://cafebazaar.ir/app/com.shahnameh.borzoo.AOTVXSBFAEGCFYCL.demo/?l=fa
جهاندار ضحاک ازان گفتگوی
به جوش آمد و زود بنهاد روی
چو شب گردش روز پرگار زد
فروزنده را مهره در قار زد
بفرمود تا برنهادند زین
بران باد پایان باریک بین
بیامد دمان با سپاهی گران
همه نره دیوان جنگ آوران
ز بیراه مر کاخ را بام و در
گرفت و به کین اندر آورد سر
سپاه فریدون چو آگه شدند
همه سوی آن راه بیره شدند
ز اسپان جنگی فرو ریختند
در آن جای تنگی برآویختند
همه بام و در مردم شهر بود
کسی کش ز جنگ آوری بهر بود
همه در هوای فریدون بدند
که از درد ضحاک پرخون بدند
ز دیوارها خشت و ز بام سنگ
به کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ
ببارید چون ژاله ز ابر سیاه
پئی را نبد بر زمین جایگاه
به شهر اندرون هر که برنا بدند
چه پیران که در جنگ دانا بدند
سوی لشکر آفریدون شدند
ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند
خروشی برآمد ز آتشکده
که بر تخت اگر شاه باشد دده
همه پیر و برناش فرمان بریم
یکایک ز گفتار او نگذریم
نخواهیم برگاه ضحاک را
مرآن اژدهادوش ناپاک را
سپاهی و شهری به کردار کوه
سراسر به جنگ اندر آمد گروه
از آن شهر روشن یکی تیره گرد
برآمد که خورشید شد لاجورد
پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی
به آهن سراسر بپوشید تن
بدان تا نداند کسش ز انجمن
به چنگ اندرون شست یازی کمند
برآمد بر بام کاخ بلند
بدید آن سیه نرگس شهرناز
پر از جادویی با فریدون به راز
دو رخساره روز و دو زلفش چو شب
گشاده به نفرین ضحاک لب
به مغز اندرش آتش رشک خاست
به ایوان کمند اندر افگند راست
نه از تخت یاد و نه جان ارجمند
فرود آمد از بام کاخ بلند
به دست اندرش آبگون دشنه بود
به خون پری چهرگان تشنه بود
ز بالا چو پی بر زمین برنهاد
بیامد فریدون به کردار باد
بران گرزهٔ گاوسر دست برد
بزد بر سرش ترگ بشکست خرد
بیامد سروش خجسته دمان
مزن گفت کاو را نیامد زمان
همیدون شکسته ببندش چو سنگ
ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ
به کوه اندرون به بود بند او
نیاید برش خویش و پیوند او
فریدون چو بشنید ناسود دیر
کمندی بیاراست از چرم شیر
به تندی ببستش دو دست و میان
که نگشاید آن بند پیل ژیان
نشست از بر تخت زرین او
بیفگند ناخوب آیین او
بفرمود کردن به در بر خروش
که هر کس که دارید بیدار هوش
نباید که باشید با ساز جنگ
نه زین گونه جوید کسی نام و ننگ
سپاهی نباید که به پیشه ور
به یک روی جویند هر دو هنر
یکی کارورز و یکی گرزدار
سزاوار هر کس پدیدست کار
چو این کار آن جوید آن کار این
پرآشوب گردد سراسر زمین
به بند اندرست آنکه ناپاک بود
جهان را ز کردار او باک بود
شما دیر مانید و خرم بوید
به رامش سوی ورزش خود شوید
شنیدند یکسر سخنهای شاه
ازان مرد پرهیز با دستگاه
وزان پس همه نامداران شهر
کسی کش بد از تاج وز گنج بهر
برفتند با رامش و خواسته
همه دل به فرمانش آراسته
فریدون فرزانه بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان
همی پندشان داد و کرد آفرین
همی یاد کرد از جهان آفرین
همی گفت کاین جایگاه منست
به نیک اختر بومتان روشنست
که یزدان پاک از میان گروه
برانگیخت ما را ز البرز کوه
بدان تا جهان از بد اژدها
بفرمان گرز من آید رها
چو بخشایش آورد نیکی دهش
به نیکی بباید سپردن رهش
منم کدخدای جهان سر به سر
نشاید نشستن به یک جای بر
وگرنه من ایدر همی بودمی
بسی با شما روز پیمودمی
مهان پیش او خاک دادند بوس
ز درگاه برخاست آوای کوس
دمادم برون رفت لشکر ز شهر
وزان شهر نایافته هیچ بهر
ببردند ضحاک را بسته خوار
به پشت هیونی برافگنده زار
همی راند ازین گونه تا شیرخوان
جهان را چو این بشنوی پیر خوان
بسا روزگارا که بر کوه و دشت
گذشتست و بسیار خواهد گذشت
بران گونه ضحاک را بسته سخت
سوی شیر خوان برد بیدار بخت
همی راند او را به کوه اندرون
همی خواست کارد سرش را نگون
بیامد هم آنگه خجسته سروش
به خوبی یکی راز گفتش به گوش
که این بسته را تا دماوند کوه
ببر همچنان تازیان بیگروه
مبر جز کسی را که نگزیردت
به هنگام سختی به بر گیردت
بیاورد ضحاک را چون نوند
به کوه دماوند کردش ببند
به کوه اندرون تنگ جایش گزید
نگه کرد غاری بنش ناپدید
بیاورد مسمارهای گران
به جایی که مغزش نبود اندران
فرو بست دستش بر آن کوه باز
بدان تا بماند به سختی دراز
ببستش بران گونه آویخته
وزو خون دل بر زمین ریخته
ازو نام ضحاک چون خاک شد
جهان از بد او همه پاک شد
گسسته شد از خویش و پیوند او
بمانده بدان گونه در بند او
فرستاده شده از شاهنامه
http://cafebazaar.ir/app/com.shahnameh.borzoo.AOTVXSBFAEGCFYCL.demo/?l=fa
The account of the user that owns this channel has been inactive for the last 11 months. If it remains inactive in the next 29 days, that account will self-destruct and this channel may no longer have an owner.