حالا من مانده ام و
پنجره ای خالی و
فنجان قهوه ای
که از حرف های نگفته
پشیمان است
#گروس_عبدالمکیان
@asheghanehaye_fatima
پنجره ای خالی و
فنجان قهوه ای
که از حرف های نگفته
پشیمان است
#گروس_عبدالمکیان
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
از زیر سنگ هم شده پیدایم کن!
دارم کمکم این فیلم را باور میکنم
و این سیاهیلشکرِ عظیم
عجیب خوب بازی میکنند.
در خیابانها
کافهها
کوچهها
هِی جا عوض میکنند و
همین که سر برگردانم
صحنهی بعدی را آماده کردهاند.
از لابهلای فصلهای نمایش
بیرونم بکش!
برفی بر پیراهنم نشاندهاند
که آب نمیشود،
از کلماتی مثل خورشید هم استفاده کردم
نشد!
و این آدمبرفیِ درون
که هِی اسکلت صدایش میکنند
عمق زمستان است در من.
اصلاً از عمقِ تاریکِ صحنه پیدایم کن!
از پروژکتورهای روز و شب
از سکانسهای تکراری زمین، خستهام!
دریا را مچاله میکنم
میگذارم زیر سر
زُل میزنم به مقوای سیاهِ چسبیده به آسمان
و با نوارِ جیرجیرک
به خواب میروم.
نوار را که برگردانند
خروس میخواند.
از زیرِ تخت هم شده پیدایم کن!
میترسم
میترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند
یا گلولهای در سرم شلیک
و بعد بگویند:
«خُب،
نقشت این بود.»
پاییز 1388
#گروس_عبدالمکیان
از زیر سنگ هم شده پیدایم کن!
دارم کمکم این فیلم را باور میکنم
و این سیاهیلشکرِ عظیم
عجیب خوب بازی میکنند.
در خیابانها
کافهها
کوچهها
هِی جا عوض میکنند و
همین که سر برگردانم
صحنهی بعدی را آماده کردهاند.
از لابهلای فصلهای نمایش
بیرونم بکش!
برفی بر پیراهنم نشاندهاند
که آب نمیشود،
از کلماتی مثل خورشید هم استفاده کردم
نشد!
و این آدمبرفیِ درون
که هِی اسکلت صدایش میکنند
عمق زمستان است در من.
اصلاً از عمقِ تاریکِ صحنه پیدایم کن!
از پروژکتورهای روز و شب
از سکانسهای تکراری زمین، خستهام!
دریا را مچاله میکنم
میگذارم زیر سر
زُل میزنم به مقوای سیاهِ چسبیده به آسمان
و با نوارِ جیرجیرک
به خواب میروم.
نوار را که برگردانند
خروس میخواند.
از زیرِ تخت هم شده پیدایم کن!
میترسم
میترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند
یا گلولهای در سرم شلیک
و بعد بگویند:
«خُب،
نقشت این بود.»
پاییز 1388
#گروس_عبدالمکیان
@asheghanehaye_fatima
دره ها گلوله خورده اند
جنگل گلوله خورده است
خون همین حالا دارد
در انارها جمع می شود
من اما
بر تپه ای نشسته ام بهمنِ کوچک دود میکنم.
یعنی تنهایم
یعنی نامِ هیچکس در دهانم نیست
و اندوه را
مثل عینکِ دودی
بر چشم گذاشتهام
خوب میداند با خورشید چهکار کند
میداند چگونه سبزیِ شاخهها را
از پا دربیاورد..
باید بروم،
این بهمنِ کوچک را ترک کنم
باید بروم.
#گروس_عبدالمکیان
دره ها گلوله خورده اند
جنگل گلوله خورده است
خون همین حالا دارد
در انارها جمع می شود
من اما
بر تپه ای نشسته ام بهمنِ کوچک دود میکنم.
یعنی تنهایم
یعنی نامِ هیچکس در دهانم نیست
و اندوه را
مثل عینکِ دودی
بر چشم گذاشتهام
خوب میداند با خورشید چهکار کند
میداند چگونه سبزیِ شاخهها را
از پا دربیاورد..
باید بروم،
این بهمنِ کوچک را ترک کنم
باید بروم.
#گروس_عبدالمکیان