@asheghanehaye_fatima
نمیدونم هوا ابره، یا من دنیا رو ابری میبینم. غمگین، سرد و خاکستری. ببینم! جایی که تو هستی، آسمون چه رنگیه؟ هنوزم خورشید صبح به صبح بهت سر میزنه یا پشت یه مشت ابر سیاه زندونیه؟ هنوز توی شبات ستاره هست؟ توی آسمونت ماه داری؟ چه حرف احمقانهای. ماه که دیگه خودش به ماه احتیاج نداره. داره؟ تا حالا کسی بهت گفته نبودنت، بدترین جای دنیاست؟ من بهت گفتم. تاحالا کسی بهت گفته وقتی نبیندت، دنیاش سیاه و تاریکه؟ من بهت گفتم. شده کسی نباشه و تو هر روز توی خیالت روبهروش بشینی و تمام خاطراتت رو مرور کنی؟
تو کدومی؟ اونی که نیست یا اونی که هرجا سر میچرخونه خاطراتش رو میبینه؟ تو میدونی چند سال از یه اتفاق باید بگذره، تا آدم یه خاطره رو فراموش کنه؟ نمیدونی. چون اگه میدونستی خاطره نمیشدی.
#پویا_جمشیدی
#کاغذ_دیواری
نمیدونم هوا ابره، یا من دنیا رو ابری میبینم. غمگین، سرد و خاکستری. ببینم! جایی که تو هستی، آسمون چه رنگیه؟ هنوزم خورشید صبح به صبح بهت سر میزنه یا پشت یه مشت ابر سیاه زندونیه؟ هنوز توی شبات ستاره هست؟ توی آسمونت ماه داری؟ چه حرف احمقانهای. ماه که دیگه خودش به ماه احتیاج نداره. داره؟ تا حالا کسی بهت گفته نبودنت، بدترین جای دنیاست؟ من بهت گفتم. تاحالا کسی بهت گفته وقتی نبیندت، دنیاش سیاه و تاریکه؟ من بهت گفتم. شده کسی نباشه و تو هر روز توی خیالت روبهروش بشینی و تمام خاطراتت رو مرور کنی؟
تو کدومی؟ اونی که نیست یا اونی که هرجا سر میچرخونه خاطراتش رو میبینه؟ تو میدونی چند سال از یه اتفاق باید بگذره، تا آدم یه خاطره رو فراموش کنه؟ نمیدونی. چون اگه میدونستی خاطره نمیشدی.
#پویا_جمشیدی
#کاغذ_دیواری
@asheghanehaye_fatima
هیچ فصلی به اندازهی پاییز شبیه تو نیست و هیچ اتفاقی به اندازهی بارون تو رو یادم نمیندازه. تا حالا شده به یه بخش از خاطراتت لبخند بزنی؟ یا واسه رخ دادنش دیوونه بشی؟ برای من شده. بهترین خاطرات من از این شهر، قدم زدنم با توئه، زیر بارون. واسه همینه که تا دل آسمون میگیره، تا سنگفرش خیابون خیس میشه، خودم رو با کوهی از خاطرات تو به پیادهرو میرسونم. حالا دیگه فقط منم و تو و یه عالمه حرف نگفته. تو دستم رو محکم میگیری و من سرم رو میارم زیر گوشت و چند خط از حمید مصدق برات زمزمه میکنم:
«شیشهی پنجره را باران شست
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟»
و بعد بدون اینکه منتظر جواب تو باشم، میگم: «هیچکس»
حالا از تو و پاییز، فقط یه شهر خاطره برام مونده و بس، که من رو زنده نگه میداره. برای من زندگی توی شهری که تو زیر آسمونش نفس میکشی، بهترین جای دنیاست.
#پویا_جمشیدی
#کاغذ_دیواری
هیچ فصلی به اندازهی پاییز شبیه تو نیست و هیچ اتفاقی به اندازهی بارون تو رو یادم نمیندازه. تا حالا شده به یه بخش از خاطراتت لبخند بزنی؟ یا واسه رخ دادنش دیوونه بشی؟ برای من شده. بهترین خاطرات من از این شهر، قدم زدنم با توئه، زیر بارون. واسه همینه که تا دل آسمون میگیره، تا سنگفرش خیابون خیس میشه، خودم رو با کوهی از خاطرات تو به پیادهرو میرسونم. حالا دیگه فقط منم و تو و یه عالمه حرف نگفته. تو دستم رو محکم میگیری و من سرم رو میارم زیر گوشت و چند خط از حمید مصدق برات زمزمه میکنم:
«شیشهی پنجره را باران شست
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟»
و بعد بدون اینکه منتظر جواب تو باشم، میگم: «هیچکس»
حالا از تو و پاییز، فقط یه شهر خاطره برام مونده و بس، که من رو زنده نگه میداره. برای من زندگی توی شهری که تو زیر آسمونش نفس میکشی، بهترین جای دنیاست.
#پویا_جمشیدی
#کاغذ_دیواری
@asheghanehaye_fatima
خیرهخیره نگام میکنی و میگی: «واسه فراموش کردن باید از یه جابی شروع کرد، فکر کن نبودم، فکر کن ندیدیم، فراموش کن و بذار همه چی تموم شه. بذا...»
نگات که میکنم دلم آروم میشه، وقتی با دست موهات رو از روی صورتت میندازی پشت گوشت، یه عطر عجیبی توی هوا میپیچه. نشستم روبهروت و نفس کشیدنت رو تماشا میکنم. تو چهطوری نفس میکشی که من نفسم میگیره؟ چشمم به چشمات و گوشم به صدات. میگن صدایی که آدم از خودش میشنوه با اون چیزی که به گوش بقیه میرسه فرق داره. خوشبهحال من که اسمم رو با صدای تو شنیدم. حالا بعد از تو دیگه دلم با صدای کسی نمیلرزه. شبا که ماه میفته وسط آسمون، میام توی ایوون و رو به عکست میشینم. توی هوا یهکم از عطر همیشگیت میزنم و از روی پیامگیر به آخرین پیامت گوش میدم. همهچی خوبه. چشمات رو به منه و عطر موهات توی آسمون و صدات زیر گوشم. فقط دلم برای «جانم» گفتنت تنگ شده.
#پویا_جمشیدی
#کاغذ_دیواری
خیرهخیره نگام میکنی و میگی: «واسه فراموش کردن باید از یه جابی شروع کرد، فکر کن نبودم، فکر کن ندیدیم، فراموش کن و بذار همه چی تموم شه. بذا...»
نگات که میکنم دلم آروم میشه، وقتی با دست موهات رو از روی صورتت میندازی پشت گوشت، یه عطر عجیبی توی هوا میپیچه. نشستم روبهروت و نفس کشیدنت رو تماشا میکنم. تو چهطوری نفس میکشی که من نفسم میگیره؟ چشمم به چشمات و گوشم به صدات. میگن صدایی که آدم از خودش میشنوه با اون چیزی که به گوش بقیه میرسه فرق داره. خوشبهحال من که اسمم رو با صدای تو شنیدم. حالا بعد از تو دیگه دلم با صدای کسی نمیلرزه. شبا که ماه میفته وسط آسمون، میام توی ایوون و رو به عکست میشینم. توی هوا یهکم از عطر همیشگیت میزنم و از روی پیامگیر به آخرین پیامت گوش میدم. همهچی خوبه. چشمات رو به منه و عطر موهات توی آسمون و صدات زیر گوشم. فقط دلم برای «جانم» گفتنت تنگ شده.
#پویا_جمشیدی
#کاغذ_دیواری
@asheghanehaye_fatima
گاهی از دلم هیچ صدایی نمیشنوم. گاهی حس میکنم مرده. اگه بتونم دلم رو خوشحال کنم، میبرمش جایی که همدیگه رو میدیدیم، میشونمش رو به روی پنجره تا لحظهی اومدنت رو ببینه. وقتی داری با لبخند همیشگیت نزدیک میشی، محکم میگیرمش تا از جا کنده نشه. اون روز واسهی هیچی عجله نمیکنم، بهش فرصت میدم تا خوب نگات کنه. عطرت رو دوست داره، انقدر اونجا میمونم تا تنت رو نفس بکشه. همیشه وقتی حال دلت خوبه، زمان همراه خوبی نیست. تندتر و تندتر میگذره. انگار برای گرفتن چیزایی که دوستشون داری عجله داره. وقت خداحافظی دیگه دستدست نمیکنم، میدونم چقدر میخواد بغلت کنم. میدونم وقتی لمست میکنم چه تپشی میگیره. انقدر توی آغوش میگیرمت که صدای قلبت رو بشنوه، که آروم بشه. میدونم که نمیتونم زمان رو اونجایی که میخوام متوقف کنم. بعد از آخرین بوسه، ما کنار هم میایستیم و رفتنت رو تماشا میکنیم. قدم به قدم. بعد تا صبح به تو فکر میکنیم. لحظه به لحظه. گاهی انقدر از زندگی خالی میشم، که هیچکس و هیچچیز جز تو نمیتونه آرومم کنه. نه خوابت، نه خیالت. تو رو کی داره زندگی میکنه، که خاطراتت سهم منه؟
#پویا_جمشیدی
#کاغذ_دیواری
گاهی از دلم هیچ صدایی نمیشنوم. گاهی حس میکنم مرده. اگه بتونم دلم رو خوشحال کنم، میبرمش جایی که همدیگه رو میدیدیم، میشونمش رو به روی پنجره تا لحظهی اومدنت رو ببینه. وقتی داری با لبخند همیشگیت نزدیک میشی، محکم میگیرمش تا از جا کنده نشه. اون روز واسهی هیچی عجله نمیکنم، بهش فرصت میدم تا خوب نگات کنه. عطرت رو دوست داره، انقدر اونجا میمونم تا تنت رو نفس بکشه. همیشه وقتی حال دلت خوبه، زمان همراه خوبی نیست. تندتر و تندتر میگذره. انگار برای گرفتن چیزایی که دوستشون داری عجله داره. وقت خداحافظی دیگه دستدست نمیکنم، میدونم چقدر میخواد بغلت کنم. میدونم وقتی لمست میکنم چه تپشی میگیره. انقدر توی آغوش میگیرمت که صدای قلبت رو بشنوه، که آروم بشه. میدونم که نمیتونم زمان رو اونجایی که میخوام متوقف کنم. بعد از آخرین بوسه، ما کنار هم میایستیم و رفتنت رو تماشا میکنیم. قدم به قدم. بعد تا صبح به تو فکر میکنیم. لحظه به لحظه. گاهی انقدر از زندگی خالی میشم، که هیچکس و هیچچیز جز تو نمیتونه آرومم کنه. نه خوابت، نه خیالت. تو رو کی داره زندگی میکنه، که خاطراتت سهم منه؟
#پویا_جمشیدی
#کاغذ_دیواری