#کار_شماره_۱۲۸
| من ازت متنفرم |
ازت متنفرم...
بُهت زده به من خيره شد. چيزی كه شنيده بود رو باور نمیكرد.. آب دهنش رو به زحمت قورت داد. انگار برای حرف زدن عجله داشته باشه با دست، عينكش رو كمی عقب داد و گفت:
«اين رو جدی نمیگی نه؟»
گفتم: «هيچوقت به اين قاطعيت در مورد كسی حرف نزدم.»
روش رو برگردوند، سعی كرد خودش رو بیتفاوت نشون بده، كولهاش رو مرتب كرد و ازم دور شد. نگاهم به امتداد خيابون بود كه دوباره برگشت، يه نفس عميق كشيد، دستش رو توی سينهاش جمع كرد و گفت:
«چطور میتونی همچين حرفی بزنی؟»
خودم رو به يك قدمیش رسوندم، سعی كردم چند ثانيه به چشماش خيره بشم، نگاهش رو كه دزديد گفتم: بچه كه بودم، يه باغبون پير داشتيم كه خونهی پسرش زندگی میكرد. توی بهار و تابستون، ماهی دوبار ميومد و كمك بابا میكرد. عصر يكی از روزهای تابستون، بابا من رو فرستاد تا چندتا بستنی بگيرم، تاكيد هم داشت كه حتما بستنی عروسكی بخرم، اون روزا بستنی عروسكی تازه اومده بود و قيمتش، دو برابر بستنی چوبیهای معمولی بود. پيرمرد از ديدن بستنی عروسكی بينهايت متعجب و هيجان زده به نظر ميومد. با يه لذت خاصی به تن بستنی حمله میكرد و بعد از هربار گاز زدن، با دقت به قيافهی تيكه پاره شدهی عروسكِ وارفته نگاه میكرد. يه جا خجالت رو گذاشت كنار و با لبخند رو به بابا گفت؛ مهندس اينا چند قيمتن؟
وقتی بابا قيمت حدودی بستنی رو گفت، خنده روی لبای پيرمرد ماسيد، آخرين ته ماندههای روی چوب بستنيش رو ليسيد و اون رو توی باغچه انداخت و رووش خاك ريخت. بندهی خدا تا آخر اون روز حرف نزد.
موقع پرداخت دستمزد، بابا يه كم پول بيشتر بهش داد و گفت؛ اينم همرات باشه، سر راه، از همين كوچه اول براي خونه چندتا بستنی عروسكی بخر ببر با خودت. پيرمرد سرش رو انداخت پايين، پول رو به بابا برگردوند و گفت؛ نه مهندس، پيش خودتون باشه. من نمیخوام..
بابا كه نگران بود پيرمرد ناراحت شده باشه گفت؛ اصلن از طرف من بگير، هديه هس، ناراحت نشو.
پيرمرد قبول نكرد، عقب عقب به سمت در رفت و گفت؛ موضوع اين نيست مهندس، همهی دلخوشی نوههای من به اينه كه هر شب، وقتی میرسم خونه، از سر و كولم برن بالا و از دستم بستنی دوقلو بگيرن، من پيشونيشون رو ببوسم و اونا هم برن گوشه حياط با لذت بستنيشون رو بخورن. من وُسعم نمیرسه كه هر روز براشون بستنی گرون بخرم، اگر امروز براشون از اينا بخرم، ديگه هيچوقت بستنی دوقلو خوشحالشون نمیكنه!
.
.
«من ازت متنفرم، چون بعد از تو، هيچكس و هيچچيز خوشحالم نمیكنه».
متن:#پویا_جمشیدی
@asheghanehaye_fatima
| من ازت متنفرم |
ازت متنفرم...
بُهت زده به من خيره شد. چيزی كه شنيده بود رو باور نمیكرد.. آب دهنش رو به زحمت قورت داد. انگار برای حرف زدن عجله داشته باشه با دست، عينكش رو كمی عقب داد و گفت:
«اين رو جدی نمیگی نه؟»
گفتم: «هيچوقت به اين قاطعيت در مورد كسی حرف نزدم.»
روش رو برگردوند، سعی كرد خودش رو بیتفاوت نشون بده، كولهاش رو مرتب كرد و ازم دور شد. نگاهم به امتداد خيابون بود كه دوباره برگشت، يه نفس عميق كشيد، دستش رو توی سينهاش جمع كرد و گفت:
«چطور میتونی همچين حرفی بزنی؟»
خودم رو به يك قدمیش رسوندم، سعی كردم چند ثانيه به چشماش خيره بشم، نگاهش رو كه دزديد گفتم: بچه كه بودم، يه باغبون پير داشتيم كه خونهی پسرش زندگی میكرد. توی بهار و تابستون، ماهی دوبار ميومد و كمك بابا میكرد. عصر يكی از روزهای تابستون، بابا من رو فرستاد تا چندتا بستنی بگيرم، تاكيد هم داشت كه حتما بستنی عروسكی بخرم، اون روزا بستنی عروسكی تازه اومده بود و قيمتش، دو برابر بستنی چوبیهای معمولی بود. پيرمرد از ديدن بستنی عروسكی بينهايت متعجب و هيجان زده به نظر ميومد. با يه لذت خاصی به تن بستنی حمله میكرد و بعد از هربار گاز زدن، با دقت به قيافهی تيكه پاره شدهی عروسكِ وارفته نگاه میكرد. يه جا خجالت رو گذاشت كنار و با لبخند رو به بابا گفت؛ مهندس اينا چند قيمتن؟
وقتی بابا قيمت حدودی بستنی رو گفت، خنده روی لبای پيرمرد ماسيد، آخرين ته ماندههای روی چوب بستنيش رو ليسيد و اون رو توی باغچه انداخت و رووش خاك ريخت. بندهی خدا تا آخر اون روز حرف نزد.
موقع پرداخت دستمزد، بابا يه كم پول بيشتر بهش داد و گفت؛ اينم همرات باشه، سر راه، از همين كوچه اول براي خونه چندتا بستنی عروسكی بخر ببر با خودت. پيرمرد سرش رو انداخت پايين، پول رو به بابا برگردوند و گفت؛ نه مهندس، پيش خودتون باشه. من نمیخوام..
بابا كه نگران بود پيرمرد ناراحت شده باشه گفت؛ اصلن از طرف من بگير، هديه هس، ناراحت نشو.
پيرمرد قبول نكرد، عقب عقب به سمت در رفت و گفت؛ موضوع اين نيست مهندس، همهی دلخوشی نوههای من به اينه كه هر شب، وقتی میرسم خونه، از سر و كولم برن بالا و از دستم بستنی دوقلو بگيرن، من پيشونيشون رو ببوسم و اونا هم برن گوشه حياط با لذت بستنيشون رو بخورن. من وُسعم نمیرسه كه هر روز براشون بستنی گرون بخرم، اگر امروز براشون از اينا بخرم، ديگه هيچوقت بستنی دوقلو خوشحالشون نمیكنه!
.
.
«من ازت متنفرم، چون بعد از تو، هيچكس و هيچچيز خوشحالم نمیكنه».
متن:#پویا_جمشیدی
@asheghanehaye_fatima