@asheghanehaye_fatima
| روزی که سرِ کوچه هیچکس منتظر نبود |
میدان گلسار را که رد میکردیم ، میرسیدیم به خیابان قد بلند تختی ، آن سال ها زیاد آنطرف ها میرفتیم. خرید ، قدم زدن و کرایه فیلم های سِگا دلایل محکمی بودند که ما را به آن خیابان وصله میزدند . همان اول اول های آن خیابان یک نوشت ابزار فروشی بود.
یک ویترین شیشه بند آلمینیومی دو طبقه داشت ، در انتخاب اجناسی که برای فروش می آورد بسیار با سلیقه بود . من همه ی وسایل مدرسه ام را از آنجا میخریدم .
تابستان قبل از سال دوم ابتدایی بود که چشمم به آن مداد تراشِ آخرین مدلِ قرمز رنگِ توی ویترین افتاد ، از آن مداد تراش های بزرگ که یک هندل برایشان تعبیه شده بود ، از همان هایی که مداد را شسته و رُفته درست مثل روز اولی که از کارخانه بیرون آمده بود میتراشید .
همان یکی بود که با غرور خاصی وسط در وسط ویترین نشسته بود. چند بار به مادرم گفتم که برایم بخردش. هر دفعه به مادر نشانش میدادم ، عین پسرهایی که دارند عکس یارشان را نشان مادر میدهند . مادر قول داد مدرسه که شروع بشود مدادتراش را برایم میخرد ، اما من هر شب ترس این را داشتم که کسی از راه برسد و مداد تراش قرمز زیبایم را بخرد و دیگر هیچوقت مال من نشود . هیچوقت هم به آنجایش فکر نمیکردم که بچه جان این مداد تراش که آخری اش نیست. آقای فروشنده هم که یک دانه از این ها نیاورده است برای فروش ، به اندازه کافی از این ها دارد پس نگران نباش و این خاصیت بچگی بود .
یک روز با مادر رفته بودیم خرید. از دم در خانه حرف مداد تراش را میزدم ، میخواستم کار را در همان روز و قبل از باز شدن مدارس یکسره کنم ، به مغازه که رسیدیم دست مادرم را با تمام زورم کشیدم تا مسیرمان را مایل کنم به سمت ویترین اش و چند ثانیه بعد ، جلوی ویترین بودیم. چند لحظه مداد تراش را نگاه کردم و بعد مادر به مانند دفعات متعدد گذشته گفت باید صبر کنی ، مهر ماه مال خودت میشود .
با اخم نگاهش کردم ، با حالت قهر رفتم آنطرف تر و سر کوچه ای که بغل مغازه بود ایستادم ، مادرم نگاهم کرد و من با همان حالت اخم سر برگرداندم و به سمت ته کوچه رفتم ، اصلا نمیدانستم که چرا دارم به طرف ته کوچه میروم یا اصلا چرا باید اینکار را انجام بدهم. وقتی به ته کوچه رسیدم منتظر بودم مادرم بیاید سر کوچه و نگاهم کند - منتظر صدایش بودم که بگوید بیا برویم دیر میشودها ،
منتظر ماندم ، چشم به سر کوچه منتظر ماندم اما مادر نیامد ،
هر چقدر زمان بیشتر میگذشت من بیشتر میترسیدم .
آن روز مادرم دیگر نیامد سر کوچه
دیگر نگاهم نکرد
صدایم هم نکرد
آن روز مدادتراش را هم بدست نیاوردم ؛
اما میدانی یک درس بزرگ را خوبِ خوب یاد گرفتم
آن روز فهمیدم که همه ی آدم ها در زندگی تحمل شان تمام شدنی است
همه ی آدم های خوب و مهربانی که میشناسیم
همان هایی که موقع خوردن یک لیوان چای بین این خیل عظیم نگرانی در دنیا ، تنها نگرانی یشان سوختن زبان توست
همان هایی که همیشه حواسشان به آدم هست
همان هایی که تنها زمانی به تو خیره نگاه میکنند که تو حواست به هیچ کجای دنیا نیست
همان هایی که در هوای بارانی چترت میشوند و در ظِلّ آفتاب سایبانت
آن روز فهمیدم همه ی آدم ها یکجایی و یک زمانی به تنگ می آیند ،
خستگی بر آنها فائق میشود
طاقتشان طاق میشود و یک روز بدون هیچ کارِ اضافه ای
بدون هیچ گله و شکایتی ، بدون هیچ اخم و تهدیدی میگذارند و میروند
درست به همین راحتی و به همین سادگی
میدانی فکر میکنم در زندگی ، همه ی رفتن ها را به واسطه ی واژه ی "امید"میتوان گذاشت به حساب یک روزی برگشتن ، به حساب یک روزی از نو درست شدن
همه ی رفتن ها ؛ به غیر از رفتن از روی خستگی ..
از روی به تنگ آمدن ..
از روی ناچاری ..
همین.
#پويان_اوحدى
☘🍀
| روزی که سرِ کوچه هیچکس منتظر نبود |
میدان گلسار را که رد میکردیم ، میرسیدیم به خیابان قد بلند تختی ، آن سال ها زیاد آنطرف ها میرفتیم. خرید ، قدم زدن و کرایه فیلم های سِگا دلایل محکمی بودند که ما را به آن خیابان وصله میزدند . همان اول اول های آن خیابان یک نوشت ابزار فروشی بود.
یک ویترین شیشه بند آلمینیومی دو طبقه داشت ، در انتخاب اجناسی که برای فروش می آورد بسیار با سلیقه بود . من همه ی وسایل مدرسه ام را از آنجا میخریدم .
تابستان قبل از سال دوم ابتدایی بود که چشمم به آن مداد تراشِ آخرین مدلِ قرمز رنگِ توی ویترین افتاد ، از آن مداد تراش های بزرگ که یک هندل برایشان تعبیه شده بود ، از همان هایی که مداد را شسته و رُفته درست مثل روز اولی که از کارخانه بیرون آمده بود میتراشید .
همان یکی بود که با غرور خاصی وسط در وسط ویترین نشسته بود. چند بار به مادرم گفتم که برایم بخردش. هر دفعه به مادر نشانش میدادم ، عین پسرهایی که دارند عکس یارشان را نشان مادر میدهند . مادر قول داد مدرسه که شروع بشود مدادتراش را برایم میخرد ، اما من هر شب ترس این را داشتم که کسی از راه برسد و مداد تراش قرمز زیبایم را بخرد و دیگر هیچوقت مال من نشود . هیچوقت هم به آنجایش فکر نمیکردم که بچه جان این مداد تراش که آخری اش نیست. آقای فروشنده هم که یک دانه از این ها نیاورده است برای فروش ، به اندازه کافی از این ها دارد پس نگران نباش و این خاصیت بچگی بود .
یک روز با مادر رفته بودیم خرید. از دم در خانه حرف مداد تراش را میزدم ، میخواستم کار را در همان روز و قبل از باز شدن مدارس یکسره کنم ، به مغازه که رسیدیم دست مادرم را با تمام زورم کشیدم تا مسیرمان را مایل کنم به سمت ویترین اش و چند ثانیه بعد ، جلوی ویترین بودیم. چند لحظه مداد تراش را نگاه کردم و بعد مادر به مانند دفعات متعدد گذشته گفت باید صبر کنی ، مهر ماه مال خودت میشود .
با اخم نگاهش کردم ، با حالت قهر رفتم آنطرف تر و سر کوچه ای که بغل مغازه بود ایستادم ، مادرم نگاهم کرد و من با همان حالت اخم سر برگرداندم و به سمت ته کوچه رفتم ، اصلا نمیدانستم که چرا دارم به طرف ته کوچه میروم یا اصلا چرا باید اینکار را انجام بدهم. وقتی به ته کوچه رسیدم منتظر بودم مادرم بیاید سر کوچه و نگاهم کند - منتظر صدایش بودم که بگوید بیا برویم دیر میشودها ،
منتظر ماندم ، چشم به سر کوچه منتظر ماندم اما مادر نیامد ،
هر چقدر زمان بیشتر میگذشت من بیشتر میترسیدم .
آن روز مادرم دیگر نیامد سر کوچه
دیگر نگاهم نکرد
صدایم هم نکرد
آن روز مدادتراش را هم بدست نیاوردم ؛
اما میدانی یک درس بزرگ را خوبِ خوب یاد گرفتم
آن روز فهمیدم که همه ی آدم ها در زندگی تحمل شان تمام شدنی است
همه ی آدم های خوب و مهربانی که میشناسیم
همان هایی که موقع خوردن یک لیوان چای بین این خیل عظیم نگرانی در دنیا ، تنها نگرانی یشان سوختن زبان توست
همان هایی که همیشه حواسشان به آدم هست
همان هایی که تنها زمانی به تو خیره نگاه میکنند که تو حواست به هیچ کجای دنیا نیست
همان هایی که در هوای بارانی چترت میشوند و در ظِلّ آفتاب سایبانت
آن روز فهمیدم همه ی آدم ها یکجایی و یک زمانی به تنگ می آیند ،
خستگی بر آنها فائق میشود
طاقتشان طاق میشود و یک روز بدون هیچ کارِ اضافه ای
بدون هیچ گله و شکایتی ، بدون هیچ اخم و تهدیدی میگذارند و میروند
درست به همین راحتی و به همین سادگی
میدانی فکر میکنم در زندگی ، همه ی رفتن ها را به واسطه ی واژه ی "امید"میتوان گذاشت به حساب یک روزی برگشتن ، به حساب یک روزی از نو درست شدن
همه ی رفتن ها ؛ به غیر از رفتن از روی خستگی ..
از روی به تنگ آمدن ..
از روی ناچاری ..
همین.
#پويان_اوحدى
☘🍀
@asheghanehaye_fatima
وای از این آدما...
"خنده دار است ، خیلی هم خنده دار است
آدم ها برای زدن حرف های ته دلشان به یکدیگر نیازمند نبودن در حالت عادی خودشان میمانند، منظورم همان حرف هایی است که اگر بخواهی با هر منطقی در دنیا حساب و کتابش را انجام بدهی چیزی جز رضایت و لبخند درونشان پیدا نمیکنی. از آن حرف هایی که مطمئنی وادارش میکند موقع خوابیدن به آن ها فکر کند و حداقل اش این باشد که آن شب را با لبخندی که بیشتر از هر چیز دیگری در دنیا به لب هایش می آید خواب را تجربه کند.
از آن دست حرف هایی که زیر دوش حمام
هنگام گرفتن ناخون های دست
موقع مسواک زدن جلوی آینه دستشویی هم میتواند طعم حال خوب را به یادت بیاورد.
آدمها برای یک پیاده روی سی دقیقه ای کوچک هم استخاره باز میکنند و برای راهی شدن به تمام فعل انفعالات دنیا فکر میکنند
به اینکه کدام لباس را باید بپوشند
به اینکه کدام مسیر را باید انتخاب کنند تا کمتر دیده شوند
تا کسی سر راهشان سبز نشود
منتظر خوب بودن هوا، شلوغی و خلوتی، باران و آفتاب و برف میمانند
آدم ها آنطور طلای رفاقت را با مسِ بی کسی طاق میزنند که مغزت ازفکر به هر چیز دیگری در دنیا وا میماند
آدم ها رفاقت را در خوش گذرانی میبینند و نه در از خودگذشتگی
رفاقت را در سفر شمال و عکس های سلفی میبینند و نه در بخشش و گذشت
آدم ها برای خودشان تعریفی از رفاقت ندارند اما از ادعایش تا دلتان بخواهد
آنقدر راحت و ساده از همه چیز یک رابطه میگذرند که انگار این یکی را تمام کردند در هایپر مارکت بلوار بعدی بهتر اش را میتوانند پیدا کنند.
آدمها برای یک دل سیر نگاه کردن هم منتظر حواس پرتی دیگران میمانند
مباداکه نگاهشان لو برود
مبادا کسی از علاقه ای که توی دلشان دارد ورجه وورجه میکند با خبر شود
به قدری این کار را حرفه ای انجام میدهند که انگار برای علاقه و دوست داشتن قرار است حکم تیر بارانشان را صادر کنند
یک جوری که انگار قرار است در زندگی صد ها بار دیگر در آن لحظه قرار بگیرند که اینقدر باور نکردنی رفتار میکنند. ، غافل از اینکه عمر آن لحظه همان یک لحظه است و نه بیشتر.
آدمها از خودشان دریغ میکنند
خیلی جاها را کم می آورند اما میگویند زیاد آوردیم
گریه شان که میگیرد بلندتر میخندند
از تنهایی بیزار و فراری اند اما هر جایی که دستشان برسد از تنهایی شان پز میدهند
کاری که میتوانستند به راحتی انجام اش دهند را ول میکنند به امان خدا و بعد ایراد کسی را میگیرند که همان کار را تمام و کمال انجام داد
دوستت دارم هایشان را احتکار میکنند برای روزی که خودشان هم نمیدانند کی و کجا از راه میرسد.
آدمها مصرانه همه این کارها را انجام میدهند
همه ی این ها را
درست در شرایطی که حتی نمیدانند آیا فردای دیگری هم قرار است در راه باشد یا نه؟
آیا قرار است خورشید فردا هم از سمت شرق طلوع کند یا نه؟
چه کسی تضمین کرده که فردا هم فرصت زندگی کردن را داریم؟
خنده دار است ، خیلی هم خنده دار است ..
همین.."
#پويان_اوحدى
وای از این آدما...
"خنده دار است ، خیلی هم خنده دار است
آدم ها برای زدن حرف های ته دلشان به یکدیگر نیازمند نبودن در حالت عادی خودشان میمانند، منظورم همان حرف هایی است که اگر بخواهی با هر منطقی در دنیا حساب و کتابش را انجام بدهی چیزی جز رضایت و لبخند درونشان پیدا نمیکنی. از آن حرف هایی که مطمئنی وادارش میکند موقع خوابیدن به آن ها فکر کند و حداقل اش این باشد که آن شب را با لبخندی که بیشتر از هر چیز دیگری در دنیا به لب هایش می آید خواب را تجربه کند.
از آن دست حرف هایی که زیر دوش حمام
هنگام گرفتن ناخون های دست
موقع مسواک زدن جلوی آینه دستشویی هم میتواند طعم حال خوب را به یادت بیاورد.
آدمها برای یک پیاده روی سی دقیقه ای کوچک هم استخاره باز میکنند و برای راهی شدن به تمام فعل انفعالات دنیا فکر میکنند
به اینکه کدام لباس را باید بپوشند
به اینکه کدام مسیر را باید انتخاب کنند تا کمتر دیده شوند
تا کسی سر راهشان سبز نشود
منتظر خوب بودن هوا، شلوغی و خلوتی، باران و آفتاب و برف میمانند
آدم ها آنطور طلای رفاقت را با مسِ بی کسی طاق میزنند که مغزت ازفکر به هر چیز دیگری در دنیا وا میماند
آدم ها رفاقت را در خوش گذرانی میبینند و نه در از خودگذشتگی
رفاقت را در سفر شمال و عکس های سلفی میبینند و نه در بخشش و گذشت
آدم ها برای خودشان تعریفی از رفاقت ندارند اما از ادعایش تا دلتان بخواهد
آنقدر راحت و ساده از همه چیز یک رابطه میگذرند که انگار این یکی را تمام کردند در هایپر مارکت بلوار بعدی بهتر اش را میتوانند پیدا کنند.
آدمها برای یک دل سیر نگاه کردن هم منتظر حواس پرتی دیگران میمانند
مباداکه نگاهشان لو برود
مبادا کسی از علاقه ای که توی دلشان دارد ورجه وورجه میکند با خبر شود
به قدری این کار را حرفه ای انجام میدهند که انگار برای علاقه و دوست داشتن قرار است حکم تیر بارانشان را صادر کنند
یک جوری که انگار قرار است در زندگی صد ها بار دیگر در آن لحظه قرار بگیرند که اینقدر باور نکردنی رفتار میکنند. ، غافل از اینکه عمر آن لحظه همان یک لحظه است و نه بیشتر.
آدمها از خودشان دریغ میکنند
خیلی جاها را کم می آورند اما میگویند زیاد آوردیم
گریه شان که میگیرد بلندتر میخندند
از تنهایی بیزار و فراری اند اما هر جایی که دستشان برسد از تنهایی شان پز میدهند
کاری که میتوانستند به راحتی انجام اش دهند را ول میکنند به امان خدا و بعد ایراد کسی را میگیرند که همان کار را تمام و کمال انجام داد
دوستت دارم هایشان را احتکار میکنند برای روزی که خودشان هم نمیدانند کی و کجا از راه میرسد.
آدمها مصرانه همه این کارها را انجام میدهند
همه ی این ها را
درست در شرایطی که حتی نمیدانند آیا فردای دیگری هم قرار است در راه باشد یا نه؟
آیا قرار است خورشید فردا هم از سمت شرق طلوع کند یا نه؟
چه کسی تضمین کرده که فردا هم فرصت زندگی کردن را داریم؟
خنده دار است ، خیلی هم خنده دار است ..
همین.."
#پويان_اوحدى
@asheghanehaye_fatima
در من يک تيمارستان وجود دارد، يک تيمارستان با هفتاد تختخواب، هفتاد تختخواب با هفتاد ديوانه. و سختترين كار دنيا را من مي كنم، زماني كه از من ميپرسند: خوبی؟!
و من بايد يك تيمارستان هفتاد تختخوابی را آرام كنم و با متانت صادقانهای بگويم بله امروز خيلی خوبم!
#پويان_اوحدى
در من يک تيمارستان وجود دارد، يک تيمارستان با هفتاد تختخواب، هفتاد تختخواب با هفتاد ديوانه. و سختترين كار دنيا را من مي كنم، زماني كه از من ميپرسند: خوبی؟!
و من بايد يك تيمارستان هفتاد تختخوابی را آرام كنم و با متانت صادقانهای بگويم بله امروز خيلی خوبم!
#پويان_اوحدى
و بالاخره روزى
در سال هاى دور
اين را ميفهمى
كه فرق بسيار زيادى است
بين اينكه
خاطرات در شما حل شوند يا ته نشين
#پويان_اوحدى
@asheghanehaye_fatima
در سال هاى دور
اين را ميفهمى
كه فرق بسيار زيادى است
بين اينكه
خاطرات در شما حل شوند يا ته نشين
#پويان_اوحدى
@asheghanehaye_fatima
همهی ما، همهمون!
قویترینها،
ضعیفترینها،
باهوشترینها،
دیوونهترینها،
محکم ترینها.
همهمون گاهی اوقات نیازمند به یک ناجی هستیم،
که به موقع برسه، که نجاتمون بده...
#پويان_اوحدى
@asheghanehaye_fatima
قویترینها،
ضعیفترینها،
باهوشترینها،
دیوونهترینها،
محکم ترینها.
همهمون گاهی اوقات نیازمند به یک ناجی هستیم،
که به موقع برسه، که نجاتمون بده...
#پويان_اوحدى
@asheghanehaye_fatima