@asheghanehaye_fatima
چشم هایم را که ببندم و
احساسم را هوایی کنم مثل کبوتر جلد...
پر میزنم و مینشینم روی شانه ی راستت
یک بیت عاشقانه از گوشواره ات میاویزم
و دزدکی سرک میکشم به شانه ی چپت
جایی که حواسم را لا به لای #موهایت #بافته ای!
پر میزنم کنار #مرغ_آمین گلوبندنت،
یک" نفس " از عطر تنت...
مغرورانه مرغک خسته را برانداز کرده و نکرده
روی گوشواره چپت تاب میخورم و دوستت دارم را آواز میکنم!
مثل همیشه بگو...
از دست این #شازده!
وقتی نیست هم صدایش توی گوشم میپیچد!
حالا #لبخند بزن و #بدان
هر کجای این #دنیا باشی
کسی #اینجا
تو را عصر های #پنجشنبه نفس میکشد!
#حامد_نیازی
چشم هایم را که ببندم و
احساسم را هوایی کنم مثل کبوتر جلد...
پر میزنم و مینشینم روی شانه ی راستت
یک بیت عاشقانه از گوشواره ات میاویزم
و دزدکی سرک میکشم به شانه ی چپت
جایی که حواسم را لا به لای #موهایت #بافته ای!
پر میزنم کنار #مرغ_آمین گلوبندنت،
یک" نفس " از عطر تنت...
مغرورانه مرغک خسته را برانداز کرده و نکرده
روی گوشواره چپت تاب میخورم و دوستت دارم را آواز میکنم!
مثل همیشه بگو...
از دست این #شازده!
وقتی نیست هم صدایش توی گوشم میپیچد!
حالا #لبخند بزن و #بدان
هر کجای این #دنیا باشی
کسی #اینجا
تو را عصر های #پنجشنبه نفس میکشد!
#حامد_نیازی
@asheghanehaye_fatima
یکی از دخترها به طرفش آمد و گفت: «صبر کن!» جلوتر آمد. به جزوهای که دستش بود اشاره کرد و گفت: «بابا چقدر همه چی رو مینویسی! هر چی نیگاه کردم دیدم کم مونده سرفههای استادم بنویسی.» خندید.
پسر هم خندید. نفس عمیقی کشید و گذاشت بوی گرم و شیرین ادکلن تمام ریهاش را پر کند. گفت: «مگه یادت نیست؟ جلسه اول گفت توی امتحان از حرفای کلاس سؤال میده.»
دختر گرهای به ابروهای پیوستهش انداخت و گفت: «اتفاقاً همین خیلی منو ترسوند. برای همین گفتم جزوه تو رو امانت بگیرم کپی کنم، اگه اجازه میدی البته. بچهها گفتن جزوههات از بقیه کاملتره.»
پسر چند لحظه مردد ماند.
دختر بیمعطلی گفت: «نگران نباش! امانت دار خوبی هستم.» سر کج کرد و منتظر ماند. چند بار پلک زد و نگاهش کرد. گفت: «تازه میخواستم بگم برای جلسات قبلی رو هم بیاری ازت بگیرم.»
دختر دیگری چند ردیف جلوتر بند کیفش را روی شانه انداخت و وقتی داشت از کلاس بیرون میرفت، برایش دست تکان داد. پسر هم دست تکان داد. ورقها را مرتب کرد و جلو دختر گرفت که همچنان لبخند شیطنت آمیزی به لب داشت. گفت: «باشه، بگیر!» دختر که فاتحانه ورقهها را در کوله پشتی میگذاشت گفت: «ممنونم! کپی میکنم فردا میآرم. اگه توام لطف کنی بقیهشو بیاری خیلی عالی میشه.»
ـ باشه. میآرم…
پسری که تا آن موقع کنارش نشسته بود بلند شد. با چشم به کوله او اشاره کرد و گفت: «اونم بیزحمت کپی کن فردا بیار. یادت نره.»
ـ یادم نمیره. برو خوش باش!
بعد نفس عمیقی کشید و به دختر گفت: «پس بوی ادکلن تو بود که از اول ساعت، تمام کلاس رو برداشته بود. درسته؟ الآن که اومدی نزدیکم متوجه شدم.»
ابروهای پیوسته دختر در هم رفت و یک قدم عقب گذاشت. گفت: «ببخشید… اذیتت کرد؟»
ـ اصلاً!… اتفاقاً خیلی عالی بود. میشه گفت دیوانه کننده بود. معلومه فیک نیست. حتماً کلی به خاطرش پیاده شدی! ولی معلومه خوش سلیقهای. آفرین!
ـ لطف داری. اگه زنونه نبود میگفتم قابل نداره.
هر دو خندیدند…
#پنجشنبه_فيروزه_اى
#سارا_عرفانى
یکی از دخترها به طرفش آمد و گفت: «صبر کن!» جلوتر آمد. به جزوهای که دستش بود اشاره کرد و گفت: «بابا چقدر همه چی رو مینویسی! هر چی نیگاه کردم دیدم کم مونده سرفههای استادم بنویسی.» خندید.
پسر هم خندید. نفس عمیقی کشید و گذاشت بوی گرم و شیرین ادکلن تمام ریهاش را پر کند. گفت: «مگه یادت نیست؟ جلسه اول گفت توی امتحان از حرفای کلاس سؤال میده.»
دختر گرهای به ابروهای پیوستهش انداخت و گفت: «اتفاقاً همین خیلی منو ترسوند. برای همین گفتم جزوه تو رو امانت بگیرم کپی کنم، اگه اجازه میدی البته. بچهها گفتن جزوههات از بقیه کاملتره.»
پسر چند لحظه مردد ماند.
دختر بیمعطلی گفت: «نگران نباش! امانت دار خوبی هستم.» سر کج کرد و منتظر ماند. چند بار پلک زد و نگاهش کرد. گفت: «تازه میخواستم بگم برای جلسات قبلی رو هم بیاری ازت بگیرم.»
دختر دیگری چند ردیف جلوتر بند کیفش را روی شانه انداخت و وقتی داشت از کلاس بیرون میرفت، برایش دست تکان داد. پسر هم دست تکان داد. ورقها را مرتب کرد و جلو دختر گرفت که همچنان لبخند شیطنت آمیزی به لب داشت. گفت: «باشه، بگیر!» دختر که فاتحانه ورقهها را در کوله پشتی میگذاشت گفت: «ممنونم! کپی میکنم فردا میآرم. اگه توام لطف کنی بقیهشو بیاری خیلی عالی میشه.»
ـ باشه. میآرم…
پسری که تا آن موقع کنارش نشسته بود بلند شد. با چشم به کوله او اشاره کرد و گفت: «اونم بیزحمت کپی کن فردا بیار. یادت نره.»
ـ یادم نمیره. برو خوش باش!
بعد نفس عمیقی کشید و به دختر گفت: «پس بوی ادکلن تو بود که از اول ساعت، تمام کلاس رو برداشته بود. درسته؟ الآن که اومدی نزدیکم متوجه شدم.»
ابروهای پیوسته دختر در هم رفت و یک قدم عقب گذاشت. گفت: «ببخشید… اذیتت کرد؟»
ـ اصلاً!… اتفاقاً خیلی عالی بود. میشه گفت دیوانه کننده بود. معلومه فیک نیست. حتماً کلی به خاطرش پیاده شدی! ولی معلومه خوش سلیقهای. آفرین!
ـ لطف داری. اگه زنونه نبود میگفتم قابل نداره.
هر دو خندیدند…
#پنجشنبه_فيروزه_اى
#سارا_عرفانى
@asheghanehaye_fatima
#پنجشنبه شوخی سرش نمی شود
#پنجشنبه یا باید کسی را برای دوست داشتن داشته باشی و دستش را بگیری ..... یا بمیری ...!
#چیستا_یثربی
#پنجشنبه شوخی سرش نمی شود
#پنجشنبه یا باید کسی را برای دوست داشتن داشته باشی و دستش را بگیری ..... یا بمیری ...!
#چیستا_یثربی