@asheghanehaye_fatima
گفتم :
« لیلا ٬ میروی ؟ »
گفت :
« بله . »
گفتم :
« چرا ؟ »
گفت :
« خودت میدانی . »
آری ٬ خودم میدانستم .
گفتم :
« بله . خودم میدانم . »
گفت :
« کاش این طور نمیکردی . »
کاش این طور نمیکردم .
گفتم :
« کاش این طور نمیشد . »
گفت :
« دست خودت بود . »
دست خودم بود ؟ خودم این رویا ـ این کابوس ـ را به خاب خاستم ؟ خودم خاستم که از این پس خشمم را فریاد کنم ؟ خودم خاستم ریسمانی را بکشم تا چادری سیاه بر خانهام ـ بر خانهمان ـ فروافتد ؟ خودم خاستم که جامهام را به آتش بشویم ؟ خودم خاستم ؟ خودم آن تیرِ نشان شده را خاستم ٬ آن آیینهای را که به آهی خرد میشود ؟ خاب . خودم خاستم که تو را ، لیلا ٬ لیلا ٬ لیلا ٬ لیلا ٬ به باد بفروشم ؟
او داشت میرفت . آفتاب ٬ تکه تکه در فضا میپراکند . در صدا میکرد و بوی عفنی به درون میآمد . به دمی گمان کردم بدنش در مه فرو میرود . لبانش را نمیتوانستم ببینم . میخاست گریهام بگیرد ٬ اما غمگینتر از آن بودم .
گفتم :
« نرو . »
#عباس_نعلبندیان
#وصال_در_وادی_هفتم
گفتم :
« لیلا ٬ میروی ؟ »
گفت :
« بله . »
گفتم :
« چرا ؟ »
گفت :
« خودت میدانی . »
آری ٬ خودم میدانستم .
گفتم :
« بله . خودم میدانم . »
گفت :
« کاش این طور نمیکردی . »
کاش این طور نمیکردم .
گفتم :
« کاش این طور نمیشد . »
گفت :
« دست خودت بود . »
دست خودم بود ؟ خودم این رویا ـ این کابوس ـ را به خاب خاستم ؟ خودم خاستم که از این پس خشمم را فریاد کنم ؟ خودم خاستم ریسمانی را بکشم تا چادری سیاه بر خانهام ـ بر خانهمان ـ فروافتد ؟ خودم خاستم که جامهام را به آتش بشویم ؟ خودم خاستم ؟ خودم آن تیرِ نشان شده را خاستم ٬ آن آیینهای را که به آهی خرد میشود ؟ خاب . خودم خاستم که تو را ، لیلا ٬ لیلا ٬ لیلا ٬ لیلا ٬ به باد بفروشم ؟
او داشت میرفت . آفتاب ٬ تکه تکه در فضا میپراکند . در صدا میکرد و بوی عفنی به درون میآمد . به دمی گمان کردم بدنش در مه فرو میرود . لبانش را نمیتوانستم ببینم . میخاست گریهام بگیرد ٬ اما غمگینتر از آن بودم .
گفتم :
« نرو . »
#عباس_نعلبندیان
#وصال_در_وادی_هفتم
@asheghanehaye_fatima
با یاد درد تو به خاب می روم و با یاد درد تو خاب می بینم و با یاد درد تو بر می خیزم. لیکن بدنت و صورتت کم کم از نگرم محو می شود. آن گونه که گویی می پوسی. تمامی اندام و تمامی وجودت در هم نرم می شود و کوچک می شود و سرانجام، از آن، چیزی مگر تصویر«رنج» باقی نمی ماند.
#عباس_نعلبندیان
#وصال_در_وادی_هفتم
با یاد درد تو به خاب می روم و با یاد درد تو خاب می بینم و با یاد درد تو بر می خیزم. لیکن بدنت و صورتت کم کم از نگرم محو می شود. آن گونه که گویی می پوسی. تمامی اندام و تمامی وجودت در هم نرم می شود و کوچک می شود و سرانجام، از آن، چیزی مگر تصویر«رنج» باقی نمی ماند.
#عباس_نعلبندیان
#وصال_در_وادی_هفتم
@asheghanehaye_fatima
ستاره یی می شکند و روز می شود:
برای یک لحظه به هم می رسیم میگویم "لیلا" نگاهم می کند. بی جرقّه ی مهری در چشمان. بی لبخند بر لبان.
می گویم:کتابی که می خاندی هنوز نیمه باز است. چند تار مویت بر شانه مانده است. نگاهم می کند نه مهری و نه رازی و نه لبخندی و نه برقی از آشنایی.
می گویم:کدام شب ها را می نوازی و کدام بستر را می آرایی؟ مهرِ چشمانت و لبخندِ لبانت چه کسی را سلام می گوید؟ او میرود.
فریاد می زنم:سنگ سرد شب ها را چه باید کرد؟ تو اگر بودی چه می کردی؟ او رفته است.
#عباس_نعلبندیان
#یک_غزل_غمناک
#وصال_در_وادی_هفتم
ستاره یی می شکند و روز می شود:
برای یک لحظه به هم می رسیم میگویم "لیلا" نگاهم می کند. بی جرقّه ی مهری در چشمان. بی لبخند بر لبان.
می گویم:کتابی که می خاندی هنوز نیمه باز است. چند تار مویت بر شانه مانده است. نگاهم می کند نه مهری و نه رازی و نه لبخندی و نه برقی از آشنایی.
می گویم:کدام شب ها را می نوازی و کدام بستر را می آرایی؟ مهرِ چشمانت و لبخندِ لبانت چه کسی را سلام می گوید؟ او میرود.
فریاد می زنم:سنگ سرد شب ها را چه باید کرد؟ تو اگر بودی چه می کردی؟ او رفته است.
#عباس_نعلبندیان
#یک_غزل_غمناک
#وصال_در_وادی_هفتم
@asheghanehaye_fatima
گفتم :
« لیلا ٬ میروی ؟ »
گفت :
« بله . »
گفتم :
« چرا ؟ »
گفت :
« خودت میدانی . »
آری ٬ خودم میدانستم .
گفتم :
« بله . خودم میدانم . »
گفت :
« کاش این طور نمیکردی . »
کاش این طور نمیکردم .
گفتم :
« کاش این طور نمیشد . »
گفت :
« دست خودت بود . »
دست خودم بود ؟ خودم این رویا ـ این کابوس ـ را به خاب خاستم ؟ خودم خاستم که از این پس خشمم را فریاد کنم ؟ خودم خاستم ریسمانی را بکشم تا چادری سیاه بر خانهام ـ بر خانهمان ـ فروافتد ؟ خودم خاستم که جامهام را به آتش بشویم ؟ خودم خاستم ؟ خودم آن تیرِ نشان شده را خاستم ٬ آن آیینهای را که به آهی خرد میشود ؟ خاب . خودم خاستم که تو را ، لیلا ٬ لیلا ٬ لیلا ٬ لیلا ٬ به باد بفروشم ؟
او داشت میرفت . آفتاب ٬ تکه تکه در فضا میپراکند . در صدا میکرد و بوی عفنی به درون میآمد . به دمی گمان کردم بدنش در مه فرو میرود . لبانش را نمیتوانستم ببینم . میخاست گریهام بگیرد ٬ اما غمگینتر از آن بودم .
گفتم :
« نرو . »
#عباس_نعلبندیان
#وصال_در_وادی_هفتم
گفتم :
« لیلا ٬ میروی ؟ »
گفت :
« بله . »
گفتم :
« چرا ؟ »
گفت :
« خودت میدانی . »
آری ٬ خودم میدانستم .
گفتم :
« بله . خودم میدانم . »
گفت :
« کاش این طور نمیکردی . »
کاش این طور نمیکردم .
گفتم :
« کاش این طور نمیشد . »
گفت :
« دست خودت بود . »
دست خودم بود ؟ خودم این رویا ـ این کابوس ـ را به خاب خاستم ؟ خودم خاستم که از این پس خشمم را فریاد کنم ؟ خودم خاستم ریسمانی را بکشم تا چادری سیاه بر خانهام ـ بر خانهمان ـ فروافتد ؟ خودم خاستم که جامهام را به آتش بشویم ؟ خودم خاستم ؟ خودم آن تیرِ نشان شده را خاستم ٬ آن آیینهای را که به آهی خرد میشود ؟ خاب . خودم خاستم که تو را ، لیلا ٬ لیلا ٬ لیلا ٬ لیلا ٬ به باد بفروشم ؟
او داشت میرفت . آفتاب ٬ تکه تکه در فضا میپراکند . در صدا میکرد و بوی عفنی به درون میآمد . به دمی گمان کردم بدنش در مه فرو میرود . لبانش را نمیتوانستم ببینم . میخاست گریهام بگیرد ٬ اما غمگینتر از آن بودم .
گفتم :
« نرو . »
#عباس_نعلبندیان
#وصال_در_وادی_هفتم