@asheghanehaye_fatima
یه خونه توی شهری بی نشونه
یه روح ساکت و ولگرد داره
نمی گنجه تو جسمش بسکه تنهاس
نمیگنجه تو جسمش درد داره
شبا زندونش و مثل لباسی
که خیلی تنگه از تن در میاره
چنان عاصی میشه از دست جسمش
برای کشتنش خنجر میاره
تنش بدجور با روحش غریبه
واس آزادی و پرواز تنگه
ولی تو اوج قدرت روز و شب ها
داره با روح بی تابش می جنگه
دلش میخواد به جسمش برنگرده
ولی یادش میره چون کم حواسه
تنش همخونه با مردی غریبه س
که اصلا واس روحه ناشناسه
از اون بالا میبینه با تنفر
تنش تو تخته با اون مرد خوابه
و تف میندازه به عکس عروسی
که با خنده همیشه پشت قابه
یه چن تا کاغذ و امضا و حلقه
نشون میده چقد از عشق دورن
که از روی دو تاخط موازی
درست برعکس در حال عبورن
یه شب وقتی زن و شوهر خوابیدن
یواشی پا میشه خنجر میاره
میدونم آخرش این روح سرکش
تنش رو از تصرف در میاره
#هیلدا_احمدزاده
یه خونه توی شهری بی نشونه
یه روح ساکت و ولگرد داره
نمی گنجه تو جسمش بسکه تنهاس
نمیگنجه تو جسمش درد داره
شبا زندونش و مثل لباسی
که خیلی تنگه از تن در میاره
چنان عاصی میشه از دست جسمش
برای کشتنش خنجر میاره
تنش بدجور با روحش غریبه
واس آزادی و پرواز تنگه
ولی تو اوج قدرت روز و شب ها
داره با روح بی تابش می جنگه
دلش میخواد به جسمش برنگرده
ولی یادش میره چون کم حواسه
تنش همخونه با مردی غریبه س
که اصلا واس روحه ناشناسه
از اون بالا میبینه با تنفر
تنش تو تخته با اون مرد خوابه
و تف میندازه به عکس عروسی
که با خنده همیشه پشت قابه
یه چن تا کاغذ و امضا و حلقه
نشون میده چقد از عشق دورن
که از روی دو تاخط موازی
درست برعکس در حال عبورن
یه شب وقتی زن و شوهر خوابیدن
یواشی پا میشه خنجر میاره
میدونم آخرش این روح سرکش
تنش رو از تصرف در میاره
#هیلدا_احمدزاده
@asheghanehaye_fatima
گرچه بدجور ناهماهنگ است
منطق از اتفاق می آید
از همان لحظه های اول عقد
بوی گند طلاق می آید
سر من شانه ی تو را میخواست
سر تو شانه ی خیابان را
خانه را غرق گریه می کردی
من اتوبان رشت-تهران را...
من اتوبان رشت-تهران را
از تو و گریه ام فلج کردم
بعد هم سمت دره پیچیدم
راه را سمت مرگ کج کردم
مرگ و منطق چقدر نزدیکند
مرگ یک اتفاق معمولی ست
ادبیات ساده ای دارد
یکی از این صفات مفعولی ست
مرگ یعنی زمان نزدیکی
ناگهان سقوط یک آغوش
مرگ یعنی که خشم ساحل با
غفلت یک نهنگ بازیگوش
من و تو سوژه های تکراری
در مسیر تفاوت فرهنگ
من و تو یک تفنگ بازیچه
دست فرمانده ای حوالی جنگ
من به پایان چقدر مدیونم
دست و پایم به مرگ نزدیک است
دره آغوش را گشوده ولی
توی مغزم چرا ترافیک است
منطق از اتفاق می آید
اتفاقی که بی سرانجام است
ته دره حوالی دریا
حجله ی یک جوان ناکام است
#هیلدا_احمدزاده
گرچه بدجور ناهماهنگ است
منطق از اتفاق می آید
از همان لحظه های اول عقد
بوی گند طلاق می آید
سر من شانه ی تو را میخواست
سر تو شانه ی خیابان را
خانه را غرق گریه می کردی
من اتوبان رشت-تهران را...
من اتوبان رشت-تهران را
از تو و گریه ام فلج کردم
بعد هم سمت دره پیچیدم
راه را سمت مرگ کج کردم
مرگ و منطق چقدر نزدیکند
مرگ یک اتفاق معمولی ست
ادبیات ساده ای دارد
یکی از این صفات مفعولی ست
مرگ یعنی زمان نزدیکی
ناگهان سقوط یک آغوش
مرگ یعنی که خشم ساحل با
غفلت یک نهنگ بازیگوش
من و تو سوژه های تکراری
در مسیر تفاوت فرهنگ
من و تو یک تفنگ بازیچه
دست فرمانده ای حوالی جنگ
من به پایان چقدر مدیونم
دست و پایم به مرگ نزدیک است
دره آغوش را گشوده ولی
توی مغزم چرا ترافیک است
منطق از اتفاق می آید
اتفاقی که بی سرانجام است
ته دره حوالی دریا
حجله ی یک جوان ناکام است
#هیلدا_احمدزاده
باران شبیه بوسه که می ریخت بر تنم
دست تو دار شد به بلندای گردنم
آغوش من وطن شد و دیدم که آمدی
با بوسه فتح شد همه ی خاک میهنم
#هیلدا_احمدزاده
@asheghanehaye_fatima
دست تو دار شد به بلندای گردنم
آغوش من وطن شد و دیدم که آمدی
با بوسه فتح شد همه ی خاک میهنم
#هیلدا_احمدزاده
@asheghanehaye_fatima