@asheghanehaye_fatima
■چه روزهایی...
چه روزهای دشواری!
گرمام نمیکند هیچ آتشی
لبخند نمیزند آفتابی به من
همه چیز تهیست
سرد و ستمگرست
و ستارگانِ روشنِ دوستداشتنی هم
نگاه میکنند غمگنانه به من
از وقتیکه دریافتهام در قلب؛
عشق را هم پایانیست.
■Wie sind die Tage..
Wie sind die Tage schwer!
An keinem Feuer kann ich erwarmen
Keine Sonne lacht mir mehr
Ist alles leer,
Ist alles kalt und ohne Erbarmen,
Und auch die lieben klaren
Sterne schauen mich trostlos an.
Seit ich im Herzen erfahren, Daß Liebe sterben kann.
#هرمان_هسه | Hermann Hesse | آلمان-سوییس، ۱۹۶۲-۱۸۷۷ |
برگردان: #مصطفا_صمدی
■چه روزهایی...
چه روزهای دشواری!
گرمام نمیکند هیچ آتشی
لبخند نمیزند آفتابی به من
همه چیز تهیست
سرد و ستمگرست
و ستارگانِ روشنِ دوستداشتنی هم
نگاه میکنند غمگنانه به من
از وقتیکه دریافتهام در قلب؛
عشق را هم پایانیست.
■Wie sind die Tage..
Wie sind die Tage schwer!
An keinem Feuer kann ich erwarmen
Keine Sonne lacht mir mehr
Ist alles leer,
Ist alles kalt und ohne Erbarmen,
Und auch die lieben klaren
Sterne schauen mich trostlos an.
Seit ich im Herzen erfahren, Daß Liebe sterben kann.
#هرمان_هسه | Hermann Hesse | آلمان-سوییس، ۱۹۶۲-۱۸۷۷ |
برگردان: #مصطفا_صمدی
@asheghanehaye_fatima
آنزمان که من
از احتیاج جوانی و شرم
به سوی تو آمدم با تمنا
تو خندیدی
و از عشق من یک بازی ساختی
حالا خستهای
و دیگر بازی نمیکنی
با چشمهای تاریک
به سوی من مینگری
از روی احتیاج
و میخواهی عشقی را داشته باشی
که من داده بودم به تو
دریغا
که آن عشق از بین رفته است
و من نمیتوانم بازگردم
روزگاری آن عشق مال تو بود
حالا دیگر هیچ نامی را نمیشناسد
و میخواهد تنها باشد
Da ich in Jugendnot und Scham
Zu dir mit leiser Bitte kam,
Hast du gelacht
Und hast aus meiner Liebe
Ein Spiel gemacht.
Nun bist du müd und spielst nicht mehr,
Mit dunklen Augen blickst du her
Aus deiner Not,
Und willst die Liebe haben,
Die ich dir damals bot.
Ach, die ist lang verglommen
Und kann nicht wiederkommen -
Einst war sie dein!
Nun kennt sie keine Namen mehr
Und will alleine sein
#هرمان_هسه | Hermann Hesse | آلمان-سوییس، ۱۹۶۲-۱۸۷۷ |
برگردان: #مصطفا_صمدی
آنزمان که من
از احتیاج جوانی و شرم
به سوی تو آمدم با تمنا
تو خندیدی
و از عشق من یک بازی ساختی
حالا خستهای
و دیگر بازی نمیکنی
با چشمهای تاریک
به سوی من مینگری
از روی احتیاج
و میخواهی عشقی را داشته باشی
که من داده بودم به تو
دریغا
که آن عشق از بین رفته است
و من نمیتوانم بازگردم
روزگاری آن عشق مال تو بود
حالا دیگر هیچ نامی را نمیشناسد
و میخواهد تنها باشد
Da ich in Jugendnot und Scham
Zu dir mit leiser Bitte kam,
Hast du gelacht
Und hast aus meiner Liebe
Ein Spiel gemacht.
Nun bist du müd und spielst nicht mehr,
Mit dunklen Augen blickst du her
Aus deiner Not,
Und willst die Liebe haben,
Die ich dir damals bot.
Ach, die ist lang verglommen
Und kann nicht wiederkommen -
Einst war sie dein!
Nun kennt sie keine Namen mehr
Und will alleine sein
#هرمان_هسه | Hermann Hesse | آلمان-سوییس، ۱۹۶۲-۱۸۷۷ |
برگردان: #مصطفا_صمدی
آنزمان که من
از احتیاجِ جوانی و شرم
به سوی تو آمدم با تمنا
تو خندیدی
و از عشقِ من یک بازی ساختی
حالا خستهیی
و دیگر بازی نمیکنی
با چشمهای تاریک
به سوی من مینگری
از روی احتیاج
و میخواهی عشقی را داشته باشی
که من داده بودم به تو
دریغا
که آن عشق از بین رفته است
و من نمیتوانم بازگردم
روزگاری آن عشق مالِ تو بود
حالا دیگر هیچ نامی را نمیشناسد
و میخواهد تنها باشد
#هرمان_هسه [ Hermann Hesse / آلمان-سوییس، ۱۹۶۲-۱۸۷۷ ]
برگردان: #مصطفا_صمدی
@asheghanehaye_fatima
از احتیاجِ جوانی و شرم
به سوی تو آمدم با تمنا
تو خندیدی
و از عشقِ من یک بازی ساختی
حالا خستهیی
و دیگر بازی نمیکنی
با چشمهای تاریک
به سوی من مینگری
از روی احتیاج
و میخواهی عشقی را داشته باشی
که من داده بودم به تو
دریغا
که آن عشق از بین رفته است
و من نمیتوانم بازگردم
روزگاری آن عشق مالِ تو بود
حالا دیگر هیچ نامی را نمیشناسد
و میخواهد تنها باشد
#هرمان_هسه [ Hermann Hesse / آلمان-سوییس، ۱۹۶۲-۱۸۷۷ ]
برگردان: #مصطفا_صمدی
@asheghanehaye_fatima