عاشقانه های فاطیما
820 subscribers
21.2K photos
6.5K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima



اولین باری که باهم به ساحل رفتیم یادت می آید؟
کفش های تابستانه ات را در آوردی..
گفتم ماسه ها داغ است ها..میسوزی!
گفتی : کِیفش به همین است..
وقتی بسوزی مجبور میشوی بِدَوی..!
در بیار کفشاتو..
به سرعت شروع به دویدن کردی..
همینطور که جورابهایم را در می آوردم به طرز دلبرانه ی دویدنت هم نگاه میکردم..
پشت سرت شروع به دویدن کردم..
رقص موهایت در باد چشم نواز بود..
انگاری باد هم شیدای رقصیدن موهایت شده بود و ریتمِ نواختنش را مِلو تر کرده بود!
ایستادی..به من نگاه کردی و همانجا نشستی..!
ناگهان سکوت سنگینی بینمان شروع به آواز خواندن کرد..
هر دو زانو هایمان را بغل کرده بودیم و روی شن های کنار دریا نشسته بودیم..
رو به رد پاهایمان کردی..
با خنده گفتی سوختن باعث شد بِدَوی..نه؟
نمی دانم چرا بحث را عوض کردم..
شاید بخاطر اینکه ردپای من با ردپای تو فرق میکرد..
شکل دویدنمان فرق داشت..
مقصود دویدنمان یکی نبود..
تو بخاطر اینکه پاهایت کمتر بسوزد می دویدی و من بخاطر اینکه به تو برسم..!

یک سال بعد،گذری از همان ساحل رد میشدم..
دو جفت ردپا توجهم را جلب کرد..
دو جفت ردپایی که بازهم شبیه هم نبود..
یادت کردم..
بی اختیار جورابهایم را در آوردم..
داغیِ ماسه ها تا تمام وجودم را گرفت..
ولی..
ولی ندویدم..
یاد حرفت افتادم؛وقتی بسوزی مجبور میشوی بِدوی..!
سوختم ولی توئی وجود نداشت که دنبالش بدوم..

#محسن_هاشمی
@asheghanehaye_fatima




اولین باری که باهم به ساحل رفتیم یادت می آید؟
کفش های تابستانه ات را در آوردی..
گفتم ماسه ها داغ است ها..میسوزی!
گفتی : کِیفش به همین است..
وقتی بسوزی مجبور میشوی بِدَوی..!
در بیار کفشاتو..
به سرعت شروع به دویدن کردی..
همینطور که جورابهایم را در می آوردم به طرز دلبرانه ی دویدنت هم نگاه میکردم..
پشت سرت شروع به دویدن کردم..
رقص موهایت در باد چشم نواز بود..
انگاری باد هم شیدای رقصیدن موهایت شده بود و ریتمِ نواختنش را مِلو تر کرده بود!
ایستادی..به من نگاه کردی و همانجا نشستی..!
ناگهان سکوت سنگینی بینمان شروع به آواز خواندن کرد..
هر دو زانو هایمان را بغل کرده بودیم و روی شن های کنار دریا نشسته بودیم..
رو به رد پاهایمان کردی..
با خنده گفتی سوختن باعث شد بِدَوی..نه؟
نمی دانم چرا بحث را عوض کردم..
شاید بخاطر اینکه ردپای من با ردپای تو فرق میکرد..
شکل دویدنمان فرق داشت..
مقصود دویدنمان یکی نبود..
تو بخاطر اینکه پاهایت کمتر بسوزد می دویدی و من بخاطر اینکه به تو برسم..!

یک سال بعد،گذری از همان ساحل رد میشدم..
دو جفت ردپا توجهم را جلب کرد..
دو جفت ردپایی که بازهم شبیه هم نبود..
یادت کردم..
بی اختیار جورابهایم را در آوردم..
داغیِ ماسه ها تا تمام وجودم را گرفت..
ولی..
ولی ندویدم..
یاد حرفت افتادم؛وقتی بسوزی مجبور میشوی بِدوی..!
سوختم ولی توئی وجود نداشت که دنبالش بدوم..



#محسن_هاشمی