عاشقانه های فاطیما
817 subscribers
21.2K photos
6.5K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima



آغوشِ اولين آدمى كه به "روحتون" محرم نباشه و
مجبور باشين كنارش بمونين چون نتونستين كنار اونى كه دوسش دارين بمونين، اشك آدمو درمياره؛
ميميرونه آدمو.
خودتون هيچى!
ولى هيچوقت نذارين پاى كسى كه دوسش دارين به اون آغوش باز بشه.
هيچوقت.
آدمهاى زندگيتون رو هميشه واسه خودتون نگه دارين.
پشيمونى آفته.



#مارال_مشکل_گشا
Forwarded from اتچ بات
.


آشپزخانه سنگر است،
يك سنگرِ #زنانه !
سنگرى كه زن را پناه می شود
آسمان دلش كه بارانى می شود ظرفها را می شويد؛
آرزوهايش را تكه تكه ميكند و در فريزر می گذارد؛
به بهانه ی پيازها اشك می ريزد؛
جانش كه به جوش مى آيد، غصه هايش را دم می كند؛
تنهايى هايش را در غذا ميريزد و وقتى خوب جا افتاد آنها را در ظرف می چيند و با فكرهايش دورچين می كند؛

در آخر به همه ی آنها نگاه می كند، لبخند می زند، كمى عشق از گوشه ی دورِ دلش پيدا می كند و با آن روىِ تمامِ تنهايى و غصه هايش را می پوشاند.

زنانگى انتها ندارد
كترى سوتِ پايانِ جنگِ امروز را به صدا درمى آورد؛
و #زن با خودش فكر می كند:
آشپزخانه سنگر است
يك سنگرِ زنانه !



#مارال_مشکل_گشا


@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima



گاهى نخواستن در يك لحظه اتفاق ميفتد.
در يك لحظه بارِ همهء خواستن و دوست داشتنت را زمين ميگذارى و ديگر زورت به بلند كردنش نميرسد.
مثل وقتى كه ميشنوى: "نذار مهمونت معذب باشه"
و تو را انگار با مسلسل به رگبار ميبندند.

يا اينكه "تا وقتى نزديك من نيستى حرف نزن"
و همه چيز در دلت تمام ميشود.
خواستن و دوست داشتن رنگ از رخشان ميپرد.
دوستى ات هم تمام ميشود.

يا مثلاً "آره من بيشعورم، تو ببخش"
و بخشش معنى اش را از دست ميدهد.
همهء اينها در يك لحظه اتفاق ميفتد.

مثل ديدن چشمانت كه برق و جانِ هميشه را ندارند.
مثل دوستت دارمى كه مدتهاست نه شنيده و نه ديده ميشود.
مثل خانه اى كه شور و گرمىِ خانه را ندارد.
مثل من، وقتى از خواستن و دوست داشتن، خالى شدم و خالى ماندم.
جاىِ آن خالى را، جاى آن حجم از خواستن و دوست داشتن را در من ديگر همان چيز قبلى پر نميكند.
ديگر شنيدن دوستت دارم از زبانت دلگرمم نميكند.
ديگر نميتوانم فكر كنم دلت بودنم را ميخواهد وقتى ميگويى "باش"

ميان صفحهء وسيع دوست داشتنم حفره هايى هست. حفره هايى كه ميبينمشان، ميشناسمشان، و دوست دارمشان!
حفره هايى كه انگار نه فقط در دلم، كه در نگاهم هم هستند. انگار كن كه وقتى به تو نگاه ميكنم، تو را ديگر نه مثل هميشه، كه حفره حفره ميبينم.
سوراخ سوراخ و ناقص.
اينها همه از قدرت كلمات است كه وقتى با شتاب از كمان در ميروند
ميشنويشان و يك چيزى ته دلت ميسوزد.
ناگهان و پر شتاب.
آنقدر كه فرصت نميكنى بگويى "آخ"

گاهى در لحظه اتفاق ميفتد نخواستن.
در همان لحظه كه كلمات امان ندادند بگوييم "آخ"
فقط به خودمان آمديم و ديديم حفره حفره ايم و دوست داشتنمان زخم خورده است، آماس كرده و ملتهب است.
تيمارش ميكنيم كه خون نريزد حداقل از زخمهايش.
با پادرميانىِ جادوىِ زمان، خونش بند ميآيد، التهابش از بين ميرود، ورمش ميخوابد، اما جايش ميماند.
اين را وقتى ميفهمى كه ميخواهى دوباره دوست بدارى و نميتوانى.
درست تر شايد اين است كه بگويم مثل قبل نميتوانى.
شكل و نوع و جنس دوست داشتنت تغيير ميكند.


من امروز، تيرهاىِ بزرگِ به جان نشستهء ديروزم را نه اينكه دوست بدارم، اما به ياد دارمشان.
آنها يادگار و يادآور نقطه هاى عطف من و زندگى من اند.
يادگار همهء آن لحظه هايى كه به چلهء دل نشستند.
با تمام جزئيات.
حالا خودِ سخت جانم را به جان دوست ميدارم و بابت اينهمه مقاومت و همراهى محكم به آغوشش ميكشم.
خودم خوب ميداند كه اگر نداشتمش، زندگى بدون اين حجم از ديوانگى، ذوقى چنان نداشت كه هيچ، چيزهاى خوبِ زيادى را كم ميداشت.





#مارال_مشکل_گشا
@asheghanehaye_fatima



رابطه هايى هم هستند براى تمام نشدن. براى بى نشان ادامه داشتن.
بى اسم، بى قالب، بى برچسب.
آدمهايى هم هستند براى بودن، براى ماندن؛ اما نه مدام.
يعنى هستند، اما نه هميشه. ادامه دارند. تمام نمی شوند.
حتى اگر بخواهى هم تمام نمی شوند.
عجيبند. نميفهمى چرا، نميفهمى چگونه؛ فقط ميبينى هستند.
بوى عطرشان يكهو در جانت ميپيچد، شبيهشان را در خيابان ميبينى، خاطراتشان هى مرور می شوند. خودشان اما از آنچه در ذهنتان میبينيد دورترند؛ كه كاش نبودند.
اهلىِ هم می شويد انگار. هركجا برويد، وصله ی هم می مانيد. از يك گوشه دلتان بندِ باريك اما محكمى وصل ميشود به گوشه ی دلش و بريده نمی شود.
به خوابتان ميآيد. چشمهايش، دستهايش، فرمِ انگشتانش، آهنگ صدايش، كلماتش، سكوتش...
بلدش می شويد و هيچكس جز خودتان دو نفر نمی داند.
هيچكس جز خودتان نمی داند چقدر پاره اى از وجودتان شده است. جدا نشدنى، عزيز، ولى غايب از نظر.
اگر بخواهم صادق باشم، خسته هم می شويد گاهى از اين حجم از جا ماندگىِ بقاياى كسى كه نيست، ولى هست.
خسته می شويد و تصميم می گيريد به روى خودتان نياوريد اين بودن را. راه خودتان را میرويد، كار خودتان را می كنيد، او هم اما نشسته گوشه ی دلتان.
"او"
اين "او"ىِ تمام نشدنى. اين "او"ىِ پررنگِ بى نشان.
براى ماندنى ترين و دورترين "او"ىِ زندگى گاهى بايد نوشت.
بايد نوشت دوستى آن است سعديا كه بماند
عهد وفا هم بر اين قرار كه بستيم.

خواستم بگويم تمام نمی شود جانم.
تمام نمی شويم.

خواستم بگويم آنجا كه ما هستيم
"خواب هم هست، اما بلند
ديوار هم هست، اما كوتاه
فاصله هم هست، اما نزديك، نزديك
نزديكتر بيا
می خواهم ببوسمت."



#مارال_مشکل_گشا
@asheghanehaye_fatima


بايد می رفتيم. همه ی مان می دانيم يک لحظه هايى را بايد می رفتيم. از آن موقعيت، از آن مكانى كه جاى ما نبود. از رفتارى كه در شأن ما نبود. از آدمى كه آدم ما نبود.
اما نتوانستيم در لحظه تصميمِ درست بگيريم، مانديم.
شب را مانديم همانجا كه جاى ما نبود. در رابطه مانديم با آدمى كه آنِ ما نبود. در ادامه ی مكالمه مانديم در بحثى كه از جنس ما نبود.

لحظه ها مهم اند و گاهى مهم تر هم می شوند.
ما اما ميمانيم.
از همان لحظه، از همان آنى كه نمی دانستيم همين الان برويم يا بمانيم، يا حتى می دانستيم اما ترسيديم كه اگر برويم چه می شود؛ اين ما بوديم كه مانديم؛ نه آن لحظه ها، رابطه ها، آدم ها...
مانديم و ديديم، هيچ نمی شد اگر همان لحظه تصميم می گرفتيم خودمان را از اين رابطه، از اين آدم، از اين مكالمه بيرون بياوريم.
مانديم و ديديم هيچ نمی شد، فقط زودتر تمام می شد.
فقط در لحظه از اين تمام شدن ترسيده بوديم. اما تاثيرى در نتيجه نداشت، چون همان موقع تمام شده بود. تمام شده بوديم. فقط ديرتر اعلام كرديم كه دوست من اين رابطه تمام است براى هردويمان؛ و نه از همين حالا، كه از همان شب كه فلان شد اين رابطه تمام شده بود.
آدمى است و ترسهايش، آدمى است و تصميم هايش،
آدمى است و شجاعت هايش.
كه بترسد، ولى شجاعانه دست به خطر بزند چون چيزى ته دلش مطمئن است. مطمئن است كه رفتن درست تر از ماندن است.
ترس اما انگار كودک درونمان را به گريه انداخته باشد كه التماسمان كند بيشتر بمانيم.
ما مانديم، اما رابطه یمان نه؛ بالاخره دير يا زود تمام شد.
همه ی مان مانده ايم ميانه ی دوراهى رفتن و ماندن. همه ی مان تجربه ی انتخاب هر دو راه را داشته ايم.
من اما حالم با حسِ تصميمى خوب است هميشه، كه ته دلم می دانستم درست است، اما ترسيده بودم. ترسيده بودم و انجامش داده بودم و ديرتر با خيال خودم بى حساب بوده ام.
خيالم اما بابت اينكه چرا آن شب به جاى اينكه بعد از دلخورى در خانه ی دوست بروم روى كاناپه بخوابم، نرفتم گوشى را بردارم و به آژانس زنگ بزنم و بروم و واقعاً بروم، هنوز ناراحت است.

حالا می دانم وقتِ رفتن، بهترين راه و بهترين انتخاب، رفتن است.
حالا می دانم تمام شدن در لحظه رخ می دهد و زمان چيزى را درست نمی كند!! بلكه كمرنگ می كند و التيام می بخشد.
زمان فقط مرهم می گذارد به شوک نبودنِ ناگهانى آدمها وگرنه قرار نيست آدمها را كنار هم نگه دارد.
حالا می دانم تصميمهاى شجاعانه را بايد دوست داشته باشيم. خودِ شجاعمان را بيشتر.



#مارال_مشکل_گشا