عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatima 🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_شانزده اما سارا از فرط استیصال انتقام گرفت. به عقد موقت امید در آمد. امید را واداشت تا عکسهای عاشقانهی خودش و جمال را که در سفر شمال گرفته بودند به دست زنِ جمال برساند. جمال و همسرش زندگی شان به هم ریخت…
@asheghanehaye_fatima
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_هفده
از خواب بیدار شدم. گوشی همراهم را نگاه کردم. نزدیک ساعت ده صبح بود و از مدرسه دهها بار زنگ زده بودند. چند زنگ هم از مادرم داشتم. سارا صبحانه را آماده کرده بود. صبح به خیر گفت. امان ندادم و بلافاصله گفتم: یکصد هزار تومان پیشتر پرداختهام. چهارصد هم تا پایان این هفته میپردازم. دیگر نمیخواهم با هم باشیم.
اخم کرد و لیوان چای را با دست هل داد داخل سینی. بعد هم رفت و گوشهای کز کرد. حوله و لباسهای زیرم را برداشتم و به حمام رفتم. خوشحال باشی یا غمگین، شکیبا باشی یا خشمگین، به هر حال دوش گرفتن نعمتی است. آب لایهای از تنم را کَند و با خود از سوراخهای تنگ دریچهی راه آب به بیرون برد. سبک شدم. صورتم را زیر فشار آب گرفتم تا کامیابتر شوم. گاهی میتوان به جای زن گرفتن دوش گرفت. حوله را دور خودم پیچیدم و بیرون آمدم. سارا همان آنجا نشسته بود. به اتاق رفتم و لباس پوشیدم. موهایم را خشک کردم.
یک لیوان چای ریختم و نشستم. سارا لباسهایش را با بغض و اشک پوشید. چیزی از گلویم پایین نمیرفت. سیگاری گیراندم و سفره را همان جا رها کردم. به سراغ لپ تاپم رفتم.سارا بین چهارچوب در ایستاد.
– اگر خواستی بگو برگردم. من زن شرعی و قانونی توام. مطمئن باش. تا سه ماه دیگر دست از پا خطا نمیکنم. من اهل خیانت نیستم. اگر اهل خیانت بودم، صیغه نمیشدم و با هر کس که دوست داشتم میپریدم.
با صدایی بلند و تمسخر آمیز خندیدم و گفتم؛
سلامت باشی!
نیشخند نزن. خیانت، کار شما مردهاست که اگر دو تا خانه داشته باشید یکی را تبدیل می-کنید به مکان. من فقط عاشقم.
فقط یک لطفی به خودت بکن؛ جلوی دخترت با معشوقت حرف نزن. اگر هم زدی، مثل آدم حرف بزن.
تو غصه نخور. میخواهم یاد بگیرد چه جوری مردها را جر بدهد! البته نه امثال تو را که جر خوردهتر از خودم هستید.
به سلامت. به سلامت بانو. خوش بگذره!
راستی! دیشب کاری کردی که از رفتارت خوشم بیاید! برای خودت مردی شدی!
در را بست و رفت.
نوشتنم میآمد. دستانم بر صفحه کلید میلغزید و لبم را گاز میگرفتم. نوشتم:
برای تو همزاد، همزبان، همدل… برای تو که دوست داری مردم دنیا را با نام کوچکشان خطاب کنی. مثلا اگر به چین رفتی به بقال سر خیابان بگویی چطوری آقای هایدونگ؟ خانم بچهها چطورند؟ و نیز دوست داری یک آینهی قدی داشته باشی که مویرگهای چشمانت را نشانت دهد و نیز دوست داری زنت آمیزهای از آنجلینا جولی و رزا لوکزامبورگ باشد!
برای تو مینویسنم که پیوند خاک با پاهایت، پیوند ناف با بدن، لب با سیگار و… تو را به حادثهای همانند کرده است که کمتر رخ میدهد.
اینجا روز از نیمه گذشته است. سارا در را به هم کوبید و رفت. من در جزیرهای کنار سفره و لیوان چای، این سطرها را مینگارم.
نخست آنکه، به جای من چشمان کنار دستیت را ببوس. دستانش را ببوس. مگذار که زیباییها ناشناخته هدر روند. به جان شما که خجالت میکشم اگر نگویم که چقدر در راه مدرسه آرزو میکردیم وقتی کارکنان مترو پاریس اعتصاب میکنند در تلویزیون، ما هم آنجا باشیم. سنگ پرتاب کنیم. شیشهها را بشکنیم و بخندیم ولی نشد!
دوم اینکه، وقتی از فراز پلها و بزرگراهها به جنوب شهر تهران میروم، گریهام میگیرد. روزنامه را به صورتم میچسبانم و بغض این همه بیمروتی در گلویم جمع میشود و آزارم میهد. بغضی که مثل سیبی است در گلوی گاو. شما گاو نداشتی و اینها را ندیدهای. اما من یادم است که یکی از گاوها سیب خورد و اشک در چشماناش جمع شد. آنقدر گریه کرد تا سرش را بریدند. از ما گفتن بود؛ مگذار زیباییها ناشناخته هدر روند.
#ادامه_دارد..
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_هفده
از خواب بیدار شدم. گوشی همراهم را نگاه کردم. نزدیک ساعت ده صبح بود و از مدرسه دهها بار زنگ زده بودند. چند زنگ هم از مادرم داشتم. سارا صبحانه را آماده کرده بود. صبح به خیر گفت. امان ندادم و بلافاصله گفتم: یکصد هزار تومان پیشتر پرداختهام. چهارصد هم تا پایان این هفته میپردازم. دیگر نمیخواهم با هم باشیم.
اخم کرد و لیوان چای را با دست هل داد داخل سینی. بعد هم رفت و گوشهای کز کرد. حوله و لباسهای زیرم را برداشتم و به حمام رفتم. خوشحال باشی یا غمگین، شکیبا باشی یا خشمگین، به هر حال دوش گرفتن نعمتی است. آب لایهای از تنم را کَند و با خود از سوراخهای تنگ دریچهی راه آب به بیرون برد. سبک شدم. صورتم را زیر فشار آب گرفتم تا کامیابتر شوم. گاهی میتوان به جای زن گرفتن دوش گرفت. حوله را دور خودم پیچیدم و بیرون آمدم. سارا همان آنجا نشسته بود. به اتاق رفتم و لباس پوشیدم. موهایم را خشک کردم.
یک لیوان چای ریختم و نشستم. سارا لباسهایش را با بغض و اشک پوشید. چیزی از گلویم پایین نمیرفت. سیگاری گیراندم و سفره را همان جا رها کردم. به سراغ لپ تاپم رفتم.سارا بین چهارچوب در ایستاد.
– اگر خواستی بگو برگردم. من زن شرعی و قانونی توام. مطمئن باش. تا سه ماه دیگر دست از پا خطا نمیکنم. من اهل خیانت نیستم. اگر اهل خیانت بودم، صیغه نمیشدم و با هر کس که دوست داشتم میپریدم.
با صدایی بلند و تمسخر آمیز خندیدم و گفتم؛
سلامت باشی!
نیشخند نزن. خیانت، کار شما مردهاست که اگر دو تا خانه داشته باشید یکی را تبدیل می-کنید به مکان. من فقط عاشقم.
فقط یک لطفی به خودت بکن؛ جلوی دخترت با معشوقت حرف نزن. اگر هم زدی، مثل آدم حرف بزن.
تو غصه نخور. میخواهم یاد بگیرد چه جوری مردها را جر بدهد! البته نه امثال تو را که جر خوردهتر از خودم هستید.
به سلامت. به سلامت بانو. خوش بگذره!
راستی! دیشب کاری کردی که از رفتارت خوشم بیاید! برای خودت مردی شدی!
در را بست و رفت.
نوشتنم میآمد. دستانم بر صفحه کلید میلغزید و لبم را گاز میگرفتم. نوشتم:
برای تو همزاد، همزبان، همدل… برای تو که دوست داری مردم دنیا را با نام کوچکشان خطاب کنی. مثلا اگر به چین رفتی به بقال سر خیابان بگویی چطوری آقای هایدونگ؟ خانم بچهها چطورند؟ و نیز دوست داری یک آینهی قدی داشته باشی که مویرگهای چشمانت را نشانت دهد و نیز دوست داری زنت آمیزهای از آنجلینا جولی و رزا لوکزامبورگ باشد!
برای تو مینویسنم که پیوند خاک با پاهایت، پیوند ناف با بدن، لب با سیگار و… تو را به حادثهای همانند کرده است که کمتر رخ میدهد.
اینجا روز از نیمه گذشته است. سارا در را به هم کوبید و رفت. من در جزیرهای کنار سفره و لیوان چای، این سطرها را مینگارم.
نخست آنکه، به جای من چشمان کنار دستیت را ببوس. دستانش را ببوس. مگذار که زیباییها ناشناخته هدر روند. به جان شما که خجالت میکشم اگر نگویم که چقدر در راه مدرسه آرزو میکردیم وقتی کارکنان مترو پاریس اعتصاب میکنند در تلویزیون، ما هم آنجا باشیم. سنگ پرتاب کنیم. شیشهها را بشکنیم و بخندیم ولی نشد!
دوم اینکه، وقتی از فراز پلها و بزرگراهها به جنوب شهر تهران میروم، گریهام میگیرد. روزنامه را به صورتم میچسبانم و بغض این همه بیمروتی در گلویم جمع میشود و آزارم میهد. بغضی که مثل سیبی است در گلوی گاو. شما گاو نداشتی و اینها را ندیدهای. اما من یادم است که یکی از گاوها سیب خورد و اشک در چشماناش جمع شد. آنقدر گریه کرد تا سرش را بریدند. از ما گفتن بود؛ مگذار زیباییها ناشناخته هدر روند.
#ادامه_دارد..