@asheghanehaye_fatima
یک شب که مهرداد مست و لایعقل ، دیرتر از معمول وارد اطاقش شد ، چراغ را روشن کرد . بعد مطابق برنامه معمولی خودش پرده را پس زد ، شیشه مشروبی از گنجه درآورد . گرامافون را کوک کرد یک صفحه گذاشت و دو گیلاس مشروب پشت هم نوشید. بعد رفت و روی نیمکت جلو مجسمه نشست و به او نگاه کرد. مدتها بود که مهرداد صورت مجسمه را نگاه میکرد ولی آن را نمی دید، چون خودبخود در مغز او شکلش نقش می بست . فقط اینکار را بطور عادت می کرد چون سالها بود که کارش همین بود .
بعد از آنکه مدتی خیره نگاه کرد، آهسته بلند شده و نزدیک مجسمه رفت ، دست کشید روی زلفش بعد دستش را برد تا پشت گردن و روی سینه اش ولی یک مرتبه مثل اینکه دستش را با آهن گداخته زده باشد ، دستش را عقب کشید و پس رفت . آیا راست بود ، آیا ممکن بود ، این حرارت سوزانی که حس کرد . نه جای شک نبود . آیا خواب نمیدید ، آیا کابوس نبود ؟ در اثر مستی نبود؟ با آستین چشمش را پاک کرد و روی نیمکت افتاد تا افکارش را جمع آوری بکند . ناگاه دید مجسمه با گام های شمرده که یک دستش را به کمرش زده بود می خندید و به او نزدیک میشد !
مهرداد مانند دیوانه ها حرکتی کرد که فرار بکند، ولی در این وقت فکری به نظرش رسید بی اراده دست کرد در جیب شلوار اسلحه را بیرون کشید و سه تیر به طرف مجسمه پشت هم خالی کرد . ناگهان صدای ناله ای شنید و مجسمه به زمین خورد. مهرداد هراسان خم شد و سر آن را بلند کرد . اما این مجسمه نبود درخشنده بود که در خون غوطه می خورد!!!
#عروسک_پشت_پرده
#صادق_هدایت
یک شب که مهرداد مست و لایعقل ، دیرتر از معمول وارد اطاقش شد ، چراغ را روشن کرد . بعد مطابق برنامه معمولی خودش پرده را پس زد ، شیشه مشروبی از گنجه درآورد . گرامافون را کوک کرد یک صفحه گذاشت و دو گیلاس مشروب پشت هم نوشید. بعد رفت و روی نیمکت جلو مجسمه نشست و به او نگاه کرد. مدتها بود که مهرداد صورت مجسمه را نگاه میکرد ولی آن را نمی دید، چون خودبخود در مغز او شکلش نقش می بست . فقط اینکار را بطور عادت می کرد چون سالها بود که کارش همین بود .
بعد از آنکه مدتی خیره نگاه کرد، آهسته بلند شده و نزدیک مجسمه رفت ، دست کشید روی زلفش بعد دستش را برد تا پشت گردن و روی سینه اش ولی یک مرتبه مثل اینکه دستش را با آهن گداخته زده باشد ، دستش را عقب کشید و پس رفت . آیا راست بود ، آیا ممکن بود ، این حرارت سوزانی که حس کرد . نه جای شک نبود . آیا خواب نمیدید ، آیا کابوس نبود ؟ در اثر مستی نبود؟ با آستین چشمش را پاک کرد و روی نیمکت افتاد تا افکارش را جمع آوری بکند . ناگاه دید مجسمه با گام های شمرده که یک دستش را به کمرش زده بود می خندید و به او نزدیک میشد !
مهرداد مانند دیوانه ها حرکتی کرد که فرار بکند، ولی در این وقت فکری به نظرش رسید بی اراده دست کرد در جیب شلوار اسلحه را بیرون کشید و سه تیر به طرف مجسمه پشت هم خالی کرد . ناگهان صدای ناله ای شنید و مجسمه به زمین خورد. مهرداد هراسان خم شد و سر آن را بلند کرد . اما این مجسمه نبود درخشنده بود که در خون غوطه می خورد!!!
#عروسک_پشت_پرده
#صادق_هدایت
@asheghanehaye_fatima
وقتی شب ها مهرداد به خانه بر میگشت درها را می بست، صفحه ی گرامافون را می گذاشت، مشروب می خورد و پرده را از جلو مجسمه عقب می زد، بعد ساعت های دراز روی نیمکت روبه روی مجسمه می نشست و محو جمال او می شد. گاهی که شراب او را می گرفت بلند می شد، جلو می رفت و روی زلف ها و سینه ی آن را نوازش می کرد. تمام زندگی عشقی او به همین محدود میشد و این مجسمه برایش مظهر عشق، شهوت و آرزو بود.
#عروسک_پشت_پرده
#صادق_هدایت
وقتی شب ها مهرداد به خانه بر میگشت درها را می بست، صفحه ی گرامافون را می گذاشت، مشروب می خورد و پرده را از جلو مجسمه عقب می زد، بعد ساعت های دراز روی نیمکت روبه روی مجسمه می نشست و محو جمال او می شد. گاهی که شراب او را می گرفت بلند می شد، جلو می رفت و روی زلف ها و سینه ی آن را نوازش می کرد. تمام زندگی عشقی او به همین محدود میشد و این مجسمه برایش مظهر عشق، شهوت و آرزو بود.
#عروسک_پشت_پرده
#صادق_هدایت
@asheghanehaye_fatima
اين مجسمه نبود، يك زن، نه بهتر از زن يـک فرشـته بـود كه به او لبخند ميزد. آن چشمهای كبود تيره، لبخند نجيب دلربا، لبخندی كه تصورش را نميتوانست بكنـد، انـدام باريک ظريف و متناسب، همه آنها مافوق مظهر عشق و فكر و زيبائي او بود. باضافه اين دختر با او حرف نميزد، مجبور نبود با او به حيله و دروغ اظهار عشق و علاقه بكند، مجبور نبود برايش دوندگی بكند ، حسـادت بـورزد، هميشه خاموش، هميشه به يک حالت قشنگ، منتهای فكر و آمال او را مجسم می كرد. نه خوراک ميخواست و نه پوشاک، نه بهانه ميگرفت و نه ناخوش ميشد و نه خرج داشت. هميشه راضی، هميشه خندان، ولی از همـه اينهـا مهمتر اين بود كه حرف نميزد، اظهار عقيده نميكرد و ترسی نداشت كه اخلاقشان با هم جـور نيايـد. صـورتی كـه هيچوقت چين نميخورد. متغير نميشد. شكمش بالا نميآيد، از تركيب نميافتاد. آنوقت سـرد هـم بـود. همـه ايـن افكار از نظرش گذشت. آيا ميتوانست، آيا ممكن بود آنرا بدست بياورد، ببويد ، بليسد ، عطری كه دوست داشت به آن بزند، و ديگر از اين زن خجالت هم نمی كشيد. چون هيچوقت او را لو نميداد و پهلـويش رو در بايسـتی هـم نداشت و او هميشه همان مهرداد عفيف و چشم و دل پاک ميماند.
#عروسک_پشت_پرده
#صادق_هدايت
اين مجسمه نبود، يك زن، نه بهتر از زن يـک فرشـته بـود كه به او لبخند ميزد. آن چشمهای كبود تيره، لبخند نجيب دلربا، لبخندی كه تصورش را نميتوانست بكنـد، انـدام باريک ظريف و متناسب، همه آنها مافوق مظهر عشق و فكر و زيبائي او بود. باضافه اين دختر با او حرف نميزد، مجبور نبود با او به حيله و دروغ اظهار عشق و علاقه بكند، مجبور نبود برايش دوندگی بكند ، حسـادت بـورزد، هميشه خاموش، هميشه به يک حالت قشنگ، منتهای فكر و آمال او را مجسم می كرد. نه خوراک ميخواست و نه پوشاک، نه بهانه ميگرفت و نه ناخوش ميشد و نه خرج داشت. هميشه راضی، هميشه خندان، ولی از همـه اينهـا مهمتر اين بود كه حرف نميزد، اظهار عقيده نميكرد و ترسی نداشت كه اخلاقشان با هم جـور نيايـد. صـورتی كـه هيچوقت چين نميخورد. متغير نميشد. شكمش بالا نميآيد، از تركيب نميافتاد. آنوقت سـرد هـم بـود. همـه ايـن افكار از نظرش گذشت. آيا ميتوانست، آيا ممكن بود آنرا بدست بياورد، ببويد ، بليسد ، عطری كه دوست داشت به آن بزند، و ديگر از اين زن خجالت هم نمی كشيد. چون هيچوقت او را لو نميداد و پهلـويش رو در بايسـتی هـم نداشت و او هميشه همان مهرداد عفيف و چشم و دل پاک ميماند.
#عروسک_پشت_پرده
#صادق_هدايت