عاشقانه های فاطیما
781 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
چند شب پیش، ناله‌های رنجور یه گربه من رو تا مرز جنون برد. گربه‌ای که به نظر میومد داره به شدت درد میکشه و توی حیاط خونه همسایه بود و بهش دسترسی نداشتم. از نیمه‌شب تا دم صبح نالید و بارها آرزو کردم حیوان بیچاره بمیره و از درد خلاص بشه...

شب بعدش هم متوجه شدم رنج این حیوان ادامه داره. تا این که حدود ساعت چهار صبح ناگهان صداش قطع شد. اولای صبح صدای بسیار ظریف و ضعیفی رو شنیدم که فقط کمی بلندتر از صدای جوجه‌های پرنده بود. دقت کردم و دیدم گربه قصه ما یه گوشه از حیاط خونه همسایه، بچه‌هاش رو به دنیا آورده و خودش خسته و رنجور خوابش برده.

بیخوابی، انسان رو مچاله می‌کنه. روی تمام بخشهای مربوط به سلامت تن و روان اثر منفی داره. اما کمکت می‌کنه با بخشهای کمتر دیده شده از دنیا آشنا بشی. مثلا همین تجربه اخیر، که کمک کرد بفهمم رنج بزرگ بالاخره تمام میشه، و بالاخره نوبتت میشه بخوابی و خستگی در کنی.

اما اگه رنج بزرگ پاداشی نداشته باشه، اگه پایانی نداشته باشه، اگه ...
بخواب، مرد حسابی.

#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
مسیر کوهنوردی دربند که منتهی میشه به پناهگاه شیرپلا، مسیر سختیه، مخصوصا برای برگشتن. شیب خیلی تند و صخره‌ای بودن مسیر، قشنگ پوست آدم رو می‌کنه. اونقدر که واقعا پایین اومدن از شیرپلا به مراتب سخت‌تر و خسته‌کننده‌تره از بالارفتن.

خیلی از روابطی که توی عمرم با انسانها داشتم همینطوری بوده. به سختی دوستی، یا عشق، یا رابطه کاری یا هر شکل دیگه ای از رابطه رو ساختم، به آسیبها و مشکلات متعدد غلبه کردم تا بتونم به هراسم از "دیگری" غلبه کنم و ادامه بدم، و نهایتا هم رابطه به بن‌بست رسیده و مسیر برگشت هم اونقدر سخت بوده که پوستم دوباره کنده شده. برای من خاطره‌باز که بلد نیستم وابسته نشم، هر شکلی از رابطه انسانی هراسناکه.

اما... توی مسیر شیرپلا مخصوصا در فصل بهار حجمی از زیبایی که می‌بینی مست کننده و عجیبه. اونقدر که تو دوباره و دوباره این مسیر رو بالا میری تا به قیمت تاولهای پا و خستگی دستها، مثلا از تماشای شکوهِ آبشار بلند دوقلو یا هزار زیبایی دیگه جون بگیری. رابطه‌ها هم همینن برای من. وقتی به آدم تازه‌ای میرسم، همه تجربه‌های بد قبلی یادم میره. توی ذهنم یه نفر میگه حواست رو جمع کن که این بار کمتر ... اما من باز هم با همه وجودم شیرجه میزنم تو دریای کشفِ آدم جدید.

من احتمالا هرگز یاد نمی‌گیرم مقدار "حضور" خودم رو توی روابطم کنترل کنم. اما میدونم این تنهای عبوس که سالهاست دلش نلرزیده و دوستان بسیار معدودی داره، هنوز هم برای "انسان" بیش از هر چیزی حرمت قائله. حتی اگه روابط انسانی، اسم کوچک رنج باشه.
همین.

#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
بعد می بینی انگار صدایش را فراموش کرده ای، آن لحن خاصش را. آن مدلی که حروف اسمت را ادا می کرد. آن خنده ها، آن حرفهای بریده وسط خنده ها و آن درخشش شادمانی در دلت وقتی به سختی لابلای ریسه رفتن از دیوانه بازیهای تو، می گفت نخندان لعنتی، بگذار حرفم را بزنم. می بینی صدایش را یادت رفته، و دردت نمی آید اما می ترسی از این که دردت نمی آید. نکند دکتر راست گفته باشد و این از یاد بردن جزئیات، سرآغاز شفای دلت باشد؟
بعد، دراز می کشی روی مبل و به آن دم صبح دل انگیز فکر میکنی که دوتایی دراز کشیدید جلوی تلویزیون و سرش را گذاشت روی سینه ات و فیلم نگاه کردید، بلو ولنتاین لعنتی را. به حرفها و خنده های اول فیلم فکر می کنی و و کم کم سکوت و بعد اشکش که از روی صورت ماهش چکید روی سینه تو. به تمام شدن فیلم و سیگار کشیدنش در آغوش تو فکر می کنی و غر زدن هایت که سیگار نکش و دستهای نوازشگرش که تازیانه های مهربان رام کننده دیو درونت بود. به آن جمله دلچسبش: دلم می خواست می شد از تو یک دختر داشته باشم که مثل خودت غرغرو باشد، به آن جمله دل انگیزت: دلم می خواست دنیا همین حالا و همینجا تمام می شد.
صبح شده. کنار پنجره ایستاده ای رو به شهر خاکستری و هنوز داری به صدایی که از یاد برده ای فکر میکنی. رفتگر پیر زیر تیر برق کوچه نشسته و صبحانه می خورد. گربه روی ماشین آقای کیانی خوابیده. چراغهای آشپزخانه خانه روبرویی روشنند، مادر دارد برای خانواده صبحانه درست میکند. صدای ردشدن ماشین ها از خیابان شنیده می شود. صدای پمپ آب خانه همسایه، صدای سرد یک کلاغ که روی سیم های برق نشسته و لابد دارد به صدایی فکر میکند که از یاد برده.
از کنار پنجره به دنیا نگاه میکنی، صدای دلبرانه اش در گوش ذهنت می پیچد: یه چیزی بپوش دیوونه، سرما می خوریا.
حیالت راحت می شود، شفایی در کار نیست. لبخندت را می چسبانی روی لبت، به خیابان می روی و میان آدمهایی که صدایشان را نمی شنوی گم می شوی....

#حمیدسلیمی

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وایسادم نیگاتون کردم. ماچت کرد ناکس. بغلت کرد ، قد بغلش بودی. هرچی واست کم بود بغل من ، اونجا امن بودی ، قشنگ بودی ، آروم بودی ، خورشید بودی. می خندید. می خندیدی براش.
بعد رفتین تو ، در رو بستین ، چراغای خونه روشن شد ، سایه تون افتاد رو پرده های پشت پنجره .... خیالت هیشکی نبود و ندید . من بودم . من دیدم ...
#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
.
مه بود. کنار آتش نشستم و به ماه کوهستان نگاه کردم. بعد دلم برایت تنگ شد. دلم خواست حالت را بپرسم، درباره چیزی ساده با تو حرف بزنم، بعد بگویم قصه‌ام را بفرستم بخوانی؟

یادم آمد صد سال است قصه‌ای ننوشته‌ام. یادم آمد صد سال است حرف نمی زنیم.

اما مه بود و بوی چوب سوخته و خاک خیس و باران و تنهایی. طبیعی بود دلتنگت باشم. طبیعی نبود؟

#حمیدسلیمی

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نوشت دلم میخواد نوازشت کنم.
پاک کرد.
نوشت دنیا مجال بوسه نمی‌دهد عزیز.
پاک کرد.
نوشت دلم برای نفس ملتهبت تنگ است.
پاک کرد.
نوشت شب بخیر.



#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
نشستیم با بردیا برای خونه تکونی برنامه ریزی دقیق کردیم، به این صورت :
اونجا رو که نمی خواد، اون جا هم تمیزه، این ور؟ ول کن بابا.
پنجره ها که زیر پرده است، معلوم نیس که.
دستشویی؟ تمیز باشه مهمونا دلشون نمیاد جیش کنن. ولش کنیم.
آشپزخونه؟ ولش کنیم. گفتن خونه تکونی، نگفتن آشپزخونه تکونی که.
ولی فرشمون رو حتما بدیم بشورن، خودشون می برن خودشون میارن، کاری به ما ندارن. عیبی نداره.
اتاق؟ جمع نمیشه که اون خراب شده، ولش کنیم.
به این صورت، خونه تکونی کامل قصر مجلل دونفره ما در مدت چهار دقیقه و بیست و دو ثانیه تموم شد.
و من الله التوفیق.

#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
اینطوری شروع شد که داشت رد می‌شد، دیدم داره دلمو با خودش می‌بره. بلند گفتم ببخشید شما پرنده‌ای؟ وایساد نگام کرد. گفتم با شمام. گفت پرنده ها حرف نمیزنن که. گفتم درخت نمی‌خوای که رو شاخه‌ش بمونی؟ خندید. همونجا واسّادم درخت شدم براش. از بس قشنگ می‌خندید.

اینطوری ادامه دادیم که صبح زود بهش فکر می‌کردم، ظهر براش می‌نوشتم، شب براش میفرستادم. نمی‌خوند. می گفت پرنده‌ها سواد ندارن واسه همینه که می‌تونن آزاد باشن. گفت نگاه کن، پرنده‌های قفسی کف قفسشون روزنامه‌س. آخر یه‌بار گفتم پرنده، آشیونت کاشکی باشم. ترسید. چشماشو بست. خط افتاد رو خنده‌ش. گفتم شوخی کردم بابا نترس. گفت شوخی هم کردی باشه، پرنده جدی می‌ترسه.

اینطوری تموم شد که باهار اومد و یه‌روز دیدم داره ساکشو می‌بنده. گفتم کجا؟ گفت پرنده ها بهار میرن دیگه. گفتم درخت رو نمی برن؟ گفت نه بابا، درخت باید بمونه پیر بشه. گفتم از این پیرتر؟ گفت یه‌کم جا داری هنوز. بعد پیشونیمو بوسید، گفتم لب مگه چشه؟ گفت نبوسیدم که، موریانه پیشت جا گذاشتم که زود تموم بشی غصه نخوری. گفتم این قشنگ‌ترین شکل دوست‌داشتنه. گفت می‌دونم. بعد پر زد و رفت. قشنگ بود وقتی می‌رفت، وقتی می‌موند، وقتی کلافه بود، وقتی دوستم نداشت.

باهاره و باید یه قصه شاد بگم. یکی بود، یکی نبود. اما با این که نبود، قلب اون‌یکی هنوز گرم بود ازش. قلب گرم هم مث دعای مادره، تو اوج بلا به دادت می‌رسه. سفر بخیر پرنده، یادم تو رو فراموش اما گاهی تو نور صبح برقص و یه بوسه از دور بفرست. درختت شاخه‌ی محبوب تو رو به هیشکی نمیده. قول داده، به تو، به خودش، به موریانه‌هایی که جا گذاشتی و حالا رسیدن به قلبش.

پرنده، باهارت رنگی پنگی. سفر بی خطر. ما دوباره عاشق هم میشیم، حالا می‌بینی.


باهارتون رنگی پنگی پرنده‌ها، درختها، موریانه‌ها.

#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
.

‏انگار زن‌ها وقتی دل می‌بندن، مادرانه دوست می‌دارن. ازت ناامید نمیشن، ساده می‌بخشندت، توقعی ندارن و تو رو به خودشون ترجیح میدن. علاقه آسیب‌پذیرشون می‌کنه اما از این وضع لذت می‌برن.
‏کم پیش میاد زنی واقعا دل ببنده، اما وقتی این اتفاق میفته واقعا عجیب و باشکوهه...

#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
لابلای گلایه هاش از زنی که ترکش کرده بود ، گفت چطوریه که اون هیچوقت یاد من نمیفته؟
دلش تنگ نمیشه؟
یه مسیج نمیده حتا حالم رو بپرسه؟

اشکشو پاک کردم از روی صورت زبر خسته غمگینش ، گفتم فکر میکنه بهت ، میشه مگه؟
صبور باش! اون هم عین تو... دلتنگ میشه...

گفتم ، ولی خودمونیم ، الکی می گفتم!
حال رفیقم بد بود و فقط داشتم آرومش می کردم ؛
به اون اینطوری گفتم و همزمان داشتم به این فکر میکردم که چرا زن ها وقتی میرن ، یادشون نمیاد که یه وقتی بودن؟

فردا میخوام به رفیقم بگم ببین ، اولا که تمومش کن... بعدشم انگار زن ترکت نمی کنه ، تا وقتی که تمومت نکرده باشه برای خودت ؛

برعکس ما مردها که اول ترک می کنیم و بعد سعی می کنیم فراموش کنیم و تو این پروسه فراموش کردن از اول عاشق میشیم و دوباره عشق خسته کننده میشه و دل می بُریم و...
زن ، نه! تا مجبورش نکنی دل بر نمیداره ، ولی اگه برداشت ، قطعیت دردناکی داره تصمیمش ؛
اغلب زن ها - نه همه شون ، نه - مثل ما مردها - بعضی از ما مردها - نیستن که بشینن مثلا عکسهای تلگرام طرف رو زیر و رو کنن ببینن عکس جدید هست؟
حال جدید هست؟
که اگه بود ، نصفه شب بشینن به درد کشیدن...
نه... جای همه این ها به رفیقم میگم حواست باشه  زن اگه رفت ، دیگه رفت...
حذفت می کنه ، نه فقط از آغوش و ذهنش ، که از دنیاش...


#حمیدسلیمی

@asheghanehaye_fatima
.

پرنده پرسید:
وقتی دلتنگ می شوی چه میکنی؟
کرگدن گفت: دلتنگ؟
پرنده گفت:
وقتی دلت یک نفر را بخواهد که نیست.

کرگدن گفت: دلم کسی را نمی خواهد.
حالا تا باران شدیدتر نشده برو،
ابرهای سیاه را نمی بینی؟
پرنده حرفی نزد، پر کشید و رفت.

بعدتر کرگدن از
فرشته مهربان خیال پرسید:
بر نمی گردد، نه؟
فرشته غمگین نوازشش کرد و گفت: نه.

کرگدن آرام زمزمه کرد چه حیف،
دلم گرم می شد وقتی می خندید.
حیف که باران داشت شدیدتر می شد،
وگرنه می شد که بماند.

فرشته آرام نوازشش کرد،
بعد لالایی محزون زنان کُُرد را برایش خواند.

کرگدن چشمهایش را بست،
و فهمید دلتنگی یعنی شوق دیدن
منظره ای ناممکن...
ابرها کم کم از آسمان
به گلویش کوچ می کردند،
و فرشته خوب می دانست
این عاصی غمگین دیگر هرگز
از ته دل نخواهد خندید...


#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
یک‌بار زنی برایم نوشت هیچ وقت نگذار بفهمم دیگر دوستم نداری. همان یک‌بار بود که اعتراف می‌کرد می‌داند دوستش دارم. پرسیدم چرا نگذارم؟ نوشت آدم لازم دارد بداند یک‌نفر به دوست‌داشتن او ادامه می‌دهد. خواستم بپرسم چرا حواست نیست که من هم لازم دارم بدانم گاهی، جایی تنت از عطش لمس من پر می‌شود طوری که در ایستگاه مترو حواست از آدم‌ها و قطارها پرت آهنگ‌های هدفونت شود و قلبت برهنه برقصد؟ اما نپرسیدم. برایش نوشتم نمی‌گذارم بفهمی. دیگر جواب نداد.

یک‌بار زنی برایم نوشت آدم دلش می‌خواهد با تو بچه‌دار شود. نوشت از دوباره مادرشدن بیزارم، اما دلم می‌خواهد دخترم را ببینم که داری برایش پدری می‌کنی. بعد چندخط درباره این نوشت که حرفش معنایی جز این ندارد که مرا پدر خوبی می داند و اصلا معنای دیگری ندارد. خواستم برایش بنویسم چرا از من نمی‌پرسی آیا دوست دارم پدر دخترت باشم؟ اما ننوشتم. برایش نوشتم دخترت را ببوس. کمی بعد، همه‌ی حرف‌ها را پاک کرد. دخترمان گم شد.

یک‌بار زنی برایم نوشت موقع رفتن طوری آرام بودی که شک کردم هرگز دوستم داشته‌ای. شبی را می‌گفت که گوشه‌ی میدان تجریش بی‌هوا لبم را بوسید و رفت و من ایستادم زیر برف و رفتنش را نگاه کردم. صبر کردم تا دور شود، و بعد همان‌جا روی نیمکت سیمانی نشستم و گذاشتم صدای اذان امامزاده صالح اشکم را دربیاورد. خواستم برایش بنویسم آرام نبودم، تهی شده‌بودم و کلمات گم شده‌بود. اما برایش نوشتم رفتن، شکلی از دوست داشتن است. دیگر چیزی ننوشت.

یک‌بار زنی برایم نوشت فکر می‌کنی تو را از یاد برده‌ام، اما همیشه کلماتت را می‌خوانم و دوست می‌دارم. خواستم برایش بنویسم نویسنده‌شدن یعنی همین که بپذیری به جای خودت، کلمات دوست داشته‌شوند. بپذیری رقیبان زن دلخواهت را می‌نوشند، و تو شعرشان می‌کنی. اما ننوشتم. زن آن‌قدر زیباست و طوری تشنه‌ام می‌کند که همیشه حواسم هست مکالمه‌ام با او را کوتاه نگه دارم.

اما زنی که دوست داشتم کلمه‌ای در یک جمله‌ی معمولیش باشم، هرگز چیزی برایم ننوشت. لابد نخواست بفهمم دوستم ندارد. لابد، نخواست پدر دخترش باشم. لابد نخواست دلیل تب مرطوب و تند تن او باشم. لابد نخواست مرا در تجریش ببوسد. لابد نخواست مرا ببیند، یا بشنود، یا بشناسد.
همین.

#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.

می‌خواستم خانه‌ات باشم.
که از خستگی‌هایت به من برگردی...

#حمیدسلیمی

@asheghanehaye_fatima
یک/ اطرافم پر از قربانی است. انسان‌هایی با انتخاب‌های متوالی غلط، که به آن‌ها مجال ایفای نقش قربانی، فریب‌خورده، قدرندیده و ... را می‌دهد. از چاله بیرون نیامده، با لذت و جنون به چاه می‌پرند تا بتوانند از قعر تاریکی آواز اندوه بخوانند و از مسئولیت زندگی خود بگریزند. چرا؟ زیرا تنهاماندن جان‌کاه، و رشد و آگاهی دردناک است.

دو/ بحران رابطه انسانی به زعم من دو ریشه‌ی اصلی دارد: عقده‌ها و نیازها. میل به تاییدشدگی ما را به سوی نقاب‌مند زیستن پیش می‌برد، و به تدریج مرز بین واقعیت و نقاب برداشته می‌شود و من واقعی زیر قدم‌های من‌های ساختگی دفن می‌شود. وقتی خودم را نمی‌شناسم، چگونه نیازها و استانداردهای خودم را بدانم؟ و بدون دانستن این دو چگونه درست انتخاب کنم؟ پس، پناه می‌برم به انتخاب‌هایی شبیه خطاهای قبلی، یا به کل بی‌انتخاب می‌شوم...

سه/ اگر بدن در اخلاق‌گرایی دروغین ما ابژه‌ای شرم‌آور نبود و می‌شد نیاز طبیعی بدن را با کلماتی مقدس و مخرب مثل تعهد و عشق و علاقه تزئین نکرد، راحت‌تر می‌شد نوشت کسی که برای تسکین بدن خود سلامت روانش را در رابطه‌ای آزارنده ذبح می‌کند، قربانی نیست. او صرفا راه فراری را برگزیده که از میان خارها و سنگلاخ‌ها می‌گذرد، و زخمی‌شدن دستاورد طبیعی این مسیر است. پس آن غرها و رنج‌نامه‌ها چیزی جز نمایشنامه‌ای برای تحسین و همدردی خریدن نیست.

چهار/ بسیاری از زنان اطرافم، مردان نامطمئن یا نامتعهد را ترجیح می‌دهند. نرد عشق می‌بازند، در کلمات تایپی یا تخت‌های لرزان برهنه می‌رقصند، و بوسه‌های تیغ‌دار را تقدیس می‌کنند. آن‌ها پذیرفته‌اند ملکه‌ی غمگین کاخ علاقه‌ی موقت باشند. از بدنی به بدنی کوچ می‌کنند، آواز غمگین ذخیره می‌کنند، و در گریه‌های بی‌صدای پنهان لکه‌های کوچک خوشی را نوازش می‌کنند. مردها؟ وضع آن‌ها بدتر است. گم‌شدگان مدعی، با جنگ‌هایی احمقانه با مردان دیگر بر سر قلمرویی ویران و ملکه‌ای گریان. ما در عصر انقراض قلب‌های آرام زندگی می‌کنیم.

چهار/ او رفته، آدم‌های دیگر را تجربه کرده، حالا برگشته و نوازش می‌خواهد و کلافه است چرا مثل قبل مستش نمی‌کنم. من باید برایش توضیح بدهم مردی که می‌شناخته هم از من رفته و در بدن‌های دیگر غرق شده. اما نمی‌گویم و او را می‌بوسم، زیرا ما هر دو بیماریم. بیمار و رنجور و پریشان و تنها. و تنهایی، ما را به سم مهلک "موقت بودن" عادت داده‌است.
همین./

#حمیدسلیمی

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برای شبهای بی خوابی است که آدم باید کسی را دوست داشته باشد..
که این شبها را نمیرد، !!
که تا صبح به کسی فکر کند، یا کسی را بنوشد،
یا به نوشیدنش فکر کند. ..

برای شبهای بی خوابی است که تنهایی مزخرف است.!!
وگرنه بقیه شبها که می گذرند...

#حمیدسلیمی

@asheghanehaye_fatima
کاش حوصله داشتم بیشتر و بهتر بنویسم درباره این که تلخی ماجراهای موسوم به "علاقه مجازی" برای من، کدر شدن معنای دقیق و دلربای "دوست داشتن" است. این عشقهای اشتراکی، این "برایت می میرم" ها که گاهی مطلقا بی معنا و پوک و حتا کودکانه اند، ما را غافل می کند از مفهومی که می توانست نجاتمان بدهد در مهلکه هولناکی که نامش را گذاشته ایم روزمرگی.
نه که بگویم در مجازستان نمی توان دل بست. من خودم دلگرم کننده ترین رابطه عاطفی زندگیم را مدیون همین صفحه آبی هستم. دارم درباره ادعایی حرف می زنم که بوی گند بی عملی شان را از دور هم می توان حس کرد.
خلاصه که من با سپیدشدن ریشم تازه آموخته ام تمام حرمت علاقه از مداراست. این که به کسی توهین کنی و بعد بگویی دوستش داری، رفتار روان پریشانه ای است که باید مداوا شود. و این که کسی به تو بگوید دوستت دارد و بعد فکر کنی خبری شده و حق داری خراشی به دلش بیندازی، رفتار روان پریشانه دیگری است که به همان میزان نیاز به مداوا دارد.
چقدر حرف می زنم. از بس که ذهنم آشفته است این روزها. از من پیرمرد به شما دوسه نصیحت:
نخست این که شهامت گفتن و شرافت شنیدن "نه" را داشته باشیم. مخصوصا شنیدنش را. بالغیم اگر به نخواسته شدن تن بدهیم، و به کسی که ما را نخواسته احترام بگذاریم.
دوم این که از یاد نبریم گاهی نقاب هایی می زنیم که از دردهای بزرگتری فرار کنیم. مثلا نقاب "من عاشقی دلباخته ام" را می زنیم، که از تنهایی خود یا ترسمان از نزدیک شدن به آدم ها فرار کنیم. وقتی خودمان هم نقابی را که برای فریفتن بقیه زده ایم باور کنیم، کلاهمان بدطور پس معرکه می ماند.
سوم این که درک کنیم کسی که ما را نمی خواهد یا علاقه ما را پس می زند، هزار دلیل برای کارش دارد. دشمنش نشویم. بپذیریم، فراموش کنیم، و زندگی کنیم. به همین سادگی.
.
من که نفهمیدم چه نوشتم، مادیان سمج کلافگی نگذاشت تمرکز کنم. شما روی دوست داشتن کسانی که دوست دارید تمرکز کنید، و دلخوری و نفرت را به کفتارها واگذار کنید. حتی همین کفتارهای خوش صحبت خوش بوی اطراف...

#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نوشت دلم میخواد نوازشت کنم.
پاک کرد.
نوشت دنیا مجال بوسه نمی‌دهد عزیز.
پاک کرد.
نوشت دلم برای نفس ملتهبت تنگ است.
پاک کرد.
نوشت شب بخیر.



#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
گفتم زنان به عشق محتاجند؟
گفت عشق به زنان محتاج است.
و بعد، مرا بوسید.

گفتم زنان به نور محتاجند؟
گفت گیاهان تمامشان به نور محتاجند.
گفتم زنان گیاهند؟
گفت روینده و شکننده‌اند و بر زمستانهای طولانی فاتحند، گیاهند.
و بعد مرا بوسید.

گفتم زنان به رنج محتاجند؟
گفت زن زخمی رنج است، و خالق رنج است، و مداوای رنج است، و تداوم رنج است، و پایان رنج است، زن رنج است، و کیست که به خود محتاج نباشد. و بعد مرا بوسید.

گفتم زنان بی نیازند نه؟
گفت نه، زن نیاز و بی‌نیازی است در هم تنیده.
و بعد مرا بوسید

و گفت از یاد نبری زنان بسیار اندکند، و مردان نیز.
شراب بسیار اندک است، و تنگ بلور نیز.
نور بسیار اندک است، و گیاه نیز.
به یاد بیاور برایت گفتم ما بیشتر سنگ آدم‌نماییم، مرد و زن کم است، رنج و جنون از حد گذشته است.

گفتم برای همین است که این‌همه تنهاییم؟
گفت برای همین است که این همه تنهاییم.

و بعد رفت، و دیدم نور شد، و گیاه شد، و رنج شد، و باهار شد، و ابر شد و بر کویرها بارید. نگاهش کردم، تا زمانی که خوابم برد، و خواب دیدم ابر را آتش زده‌اند، گریه‌ام گرفت، از خواب پریدم. همان‌جا بود، مرا بوسید، مرا خواباند، و باز تنها ماند...

#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
Forwarded from شعرنوش
عزیزم، حرف‌هایی هست برای نگفتن، و بوسه‌هایی هست برای رخ‌ندادن. این را که دیگر باید یاد گرفته‌باشی. بعضی خواسته‌ها برای برآورده‌نشدن است. تو ناممکن عزیز منی. حسرتی که مرا زنده نگه می‌دارد.

تو احتمال باران صبح پاییز منی. ممکن است رخ بدهی، و ممکن است نه. آخر چرا بوسه‌بودن برای آدم‌ها ترسناک است؟ چرا نمی‌توانند تسکین باشند؟ چرا ابر نیستند وقتی من خشک‌ و تشنه‌ام؟

به طرز غم‌انگیزی کُندم، و هر وقت می‌رسم دیر است. این را دیگر یاد گرفته‌ام. هیچ بندری برای من نمانده، و این قایق پیر به سرگردانی در دریاهای مزخرف ادامه خواهد داد. چه دریاهایی: رنج، فاصله، سکوت، درد. اما گاهی در تو کناره می‌گیرم، و وقتی مرغ دریایی می‌شوی و نزدیکم پرواز می‌کنی، از ذوق مثل کودکی سرخوش بلندبلند می‌خندم.

تو قلبم را لمس می‌کنی، اما مقیمش نمی‌شوی. من لبت را نگاه می‌کنم اما نمی‌بوسم. ما از هم دور ایستاده‌ایم، و چون خانه‌ای نداریم، در همین فاصله زندگی می‌کنیم. فردا صبح اگر شد ببار. خیلی دلم برای رخ‌دادن تو تنگ شده‌است.

شب است. شب بخیر.
دوست‌دار خنده‌های تو، و کسی که می‌داند سهم او نیستی اما دلیلی برای تمام‌کردن این تماشای دلخواه
ندارد.



✍️ #حمیدسلیمی
💠 { کانال ادبی شعرنوش }

🍁 @shernosh
زن همسایه سر غروبی بچه‌اش را گذاشت پیش من و رفت سفر. بچه‌اش، یک مرغ مینای آرام است داخل یک قفس بزرگ. اسمش هم موچی خانوم است. رویم نشد به زن هراسان که انگار خبر بدی شنیده‌بود بگویم از پرنده‌‌ها می‌ترسم. قفس را گرفتم و گذاشتم گوشه‌ی سالن. زن گفت پرنده‌اش از تنهایی و تاریکی و سکوت می‌ترسد. گفت آخر شب می‌آید دنبالش. رویم نشد بگویم من تنهایی و تاریکی را دوست دارم و اگر صدای موزیک را تا ناقش زیاد می‌کنم صرفا برای گریز از معاشرت‌های ممکن است.

حالا زن رفته و من و موچی تنهاییم. توافق کرده‌ایم کاری به هم نداشته‌باشیم. می‌خواهم قبل از این که بخوابد برایش داستان بخوانم یا با او حرف بزنم. خیلی وقت است برای کسی داستان نخوانده‌ام. راستش خیلی هم وسوسه شدم بگذارمش لب پنجره و بگویم بیا برو موچی، برو و برنگرد. اما اگر زن همسایه دوست دیگری نداشته‌باشد چه؟ آدم فقط وقتی دوست نزدیکی دیگری نداشته‌باشد، ممکن است بردارد رفیقش را بیندازد داخل یک قفس بزرگ.

زن همسایه باریک و بلند و لوند است. گاهی آواز می‌خواند، گاهی هم بلندبلند با کسی احتمالا پشت تلفن دعوا می‌کند. گاهی می‌آید توی حیاط سیگار می‌کشد. تا امروز با هم حرف نزده‌بودیم و نمی‌دانم چرا موچی را سپرد به من و رفت. حالا هم مسیج داده که فردا صبح می‌آید. باید یک چراغ را برای موچی روشن بگذارم و با او حرف بزنم. باید به مرغ‌مینای بابا که عاشقش بود فکر نکنم. باید غمگین نباشم و روز خوبی که گذشت را خراب نکنم.

آقای قمیشی دارد توی خانه‌ی من و موچی سیاهم می‌خواند: تو بارون که رفتی دلم زیر و رو شد. امروز می‌خواستم از بهزاد بپرسم به نظرش مسخره نیست که آدم هرگز عاشق نشود و وقتی آهنگ غمگینی می‌شنود هیچ اسمی در ذهنش نرقصد؟ وقت نشد. کوه مه‌آلود و زیبا بود و کسی دلش نمی‌خواست حرف‌های بیهوده بشنود یا بزند. حالا می‌خواهم از پرنده‌ی محزون بسیار آرامی بپرسم که امشب مهمانم شده: موچی خانوم، آیا اسبی که هرگز طوری تاخت نرفته که یالش در حافظه‌ی باد ثبت شده‌باشد، نسبتی با تاریخ باشکوه اسب‌های خاورمیانه دارد؟

موچی خانوم، امیدوارم هردوی ما امشب زود بخوابیم. برای این که تو متاسفانه شراب نمی‌نوشی و من خوشبختانه زیاد حرف نمی‌زنم. و آخرشب هم کسی دنبال هیچ‌کداممان نمی‌آید.
همین.
#حمیدسلیمی

@asheghanehaye_fatima