چنان گرفتــــــــــــــــه ترا بازوان پیچکی ام
که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام
#حسين_منزوي
@Asheghanehaye_fatima
که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام
#حسين_منزوي
@Asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
شهر منهای وقتی که هستی، حاصلش برزخ خشک و خالی
جمــــع آیینه ها ضرب در تـــو ، بـی عدد صفر بعد از زلالی
می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار
می شود آهـــویی در چمنزار، پای تـــو ضرب در باغ قالی
چند برگی است دیوان ماهت ، دفتر شعرهای سیاهت
ای که هر ناگهان از نگاهت، یک غزل می شود ارتجالی
هرچه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت
مــی کند بـــر سبیل کنایت ، مشق آن چشـــم های مثـــالی
ای طلسم عددها به نامت، حاصل جزر و مدها به کامت
وی ورق خورده احتشامت ، هرچه تقویم فرخنده فالی
چشم واکن کـــه دنیا بشورد ، موج در موج دریا بشورد
گیسوان باز کن تا بشورد، شعرم از آن شمیم شمالی
حاصل جمـــع آب و تن تو ، ضرب در وقت تن شستن تو
این سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی...
#حسين_منزوي
شهر منهای وقتی که هستی، حاصلش برزخ خشک و خالی
جمــــع آیینه ها ضرب در تـــو ، بـی عدد صفر بعد از زلالی
می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار
می شود آهـــویی در چمنزار، پای تـــو ضرب در باغ قالی
چند برگی است دیوان ماهت ، دفتر شعرهای سیاهت
ای که هر ناگهان از نگاهت، یک غزل می شود ارتجالی
هرچه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت
مــی کند بـــر سبیل کنایت ، مشق آن چشـــم های مثـــالی
ای طلسم عددها به نامت، حاصل جزر و مدها به کامت
وی ورق خورده احتشامت ، هرچه تقویم فرخنده فالی
چشم واکن کـــه دنیا بشورد ، موج در موج دریا بشورد
گیسوان باز کن تا بشورد، شعرم از آن شمیم شمالی
حاصل جمـــع آب و تن تو ، ضرب در وقت تن شستن تو
این سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی...
#حسين_منزوي
@asheghanehaye_fatima
"قدح"
وقتی که پرده را
یک سو زدی
در باغهای چینی
گلها
میان جرم و جوانه
و در گلوی مرغهای لعابی
نتهای بغض کرده
در نیمه راه ترس و ترانه
باز ایستاده بودند
از رف
برداشتی مرا
با آستین
از چهره ام غبار گرفتی
و پشت پنجره
بر کاشی ام نهادی
تا وقت در رسد
از صبح ناب
پر شده ام
درمن
یک جرعه آفتاب
نمینوشی؟
#حسين_منزوي
"قدح"
وقتی که پرده را
یک سو زدی
در باغهای چینی
گلها
میان جرم و جوانه
و در گلوی مرغهای لعابی
نتهای بغض کرده
در نیمه راه ترس و ترانه
باز ایستاده بودند
از رف
برداشتی مرا
با آستین
از چهره ام غبار گرفتی
و پشت پنجره
بر کاشی ام نهادی
تا وقت در رسد
از صبح ناب
پر شده ام
درمن
یک جرعه آفتاب
نمینوشی؟
#حسين_منزوي
@asheghanehaye_fatima
تنها آوازی که
هنوز گم نکرده بودی
ستاره یی بود
که از پیشانی درخت می تابید
به نامی نیازت نبود
تو را تمام قفس ها
در بی نامی میشناختند
قفسی برداشتی
از درخت بالا رفتی
و به جای تمام پرندگان
که آوازشان را،
گم کرده بودند
صیحه زدی.
#حسين_منزوي
تنها آوازی که
هنوز گم نکرده بودی
ستاره یی بود
که از پیشانی درخت می تابید
به نامی نیازت نبود
تو را تمام قفس ها
در بی نامی میشناختند
قفسی برداشتی
از درخت بالا رفتی
و به جای تمام پرندگان
که آوازشان را،
گم کرده بودند
صیحه زدی.
#حسين_منزوي