عاشقانه های فاطیما
783 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima



‏فقط با سایه خودم خوب می‌توانم حرف بزنم، اوست که مرا وادار بحرف زدن میکند، فقط او می‌تواند مرا بشناسد، او حتما میفهمد ... می خواهم عصاره، نه شراب تلخ زندگی خودم را چکه‌چکه در گلوی خشک سایه‌ام چکانیده به او بگویم: «این زندگی منست!»

#صادق_هدایت
#بوف_کور
در چشمهایش در چشمهای سیاهش شیب ابدی و تاریکی متراکمی را که جستجو میکردم پیدا کردم و در سیاهی مهیب افسونگر آن غوطه ور شدم.

📖 #بوف_کور
✍🏻 #صادق_هدایت



@asheghanehaye_fatima
حالا میخواهم سرتاسرِ زندگی خودم را مانند خوشۀ انگور در دستم بفشارم و عصارۀ آنرا- نه، شراب آنرا- قطره قطره در گلوی خشک سایه ام مثل آبِ تربت بچکانم. فقط میخواهم پیش از آنکه بروم دردهایی که مرا خرده خرده مانند خوره یا سلعه گوشۀ این اطاق خورده است روی کاغذ بیاورم؛ چون به این وسیله بهتر میتوانم افکار خودم را مرتب و منظم بکنم. آیا مقصودم نوشتن وصیتنامه است؟ هرگز! چون نه مال دارم که دیوان بخورد و نه دین دارم که شیطان ببرد. وآنگهی چه چیزی روی زمین میتواند برایم کوچکترین ارزش را داشته باشد؟ آنچه که زندگی بوده است از دست داده ام، گذاشتم و خواستم از دستم برود...و بعد از آنکه من رفتم، به دَرَک! میخواهد کسی کاغذپاره های مرا بخواند، میخواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند. من فقط برای این احتیاج به نوشتن که عجالتا برایم ضروری شده است مینویسم. من محتاجم، بیش از پیش محتاجم که افکار خودم را به موجود خیالی خودم، به سایۀ خودم ارتباط بدهم. این سایۀ شومی که جلو روشناییِ پیه سوز روی دیوار خم شده و مثل این است که آنچه که مینویسم به دقت میخواند و میبلعد. این سایه حتما بهتراز من میفهمد! فقط با سایۀ خودم خوب میتوانم حرف بزنم. اوست که مرا وادار به حرف زدن میکند. فقط او میتواند مرا بشناسد، او حتما میفهمد.
میخواهم عصارۀ- نه، شراب تلخِ- زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سایه ام چکانیده به او بگویم: «این زندگی من است!»

#بوف_کور
#صادق_هدایت

@asheghanehaye_fatima
نميدانم تا نزديک صبح چند بار از روی صورت او نقاشی كردم ولی هيچ‌كدام موافق ميلم نميشد، هرچه ميكشيدم پاره می‌كردم - از اين كار نه خسته ميشدم و نه گذشتن زمان را حس می‌كردم. تاريک روشن بود، روشنائی كدری از پشت شيشه‌های پنجره داخل اطاقم شده بود، من مشغول تصويری بودم كه به نظرم از همه بهتر شده بود ولی چشم‌ها، ‌آن چشم‌هائی كه به حال سرزنش بود مثل اينكه گناهان پوزش‌ناپذيری از من سر زده باشد، آن چشم‌ها را نميتوانستم روی كاغذ بياورم - يک مرتبه همه زندگی و يادبود آن چشم‌ها از خاطرم محو شده بود - كوشش من بيهوده بود، ‌هر چه به صورت او نگاه ميكردم،‌ نميتوانستم حالت آن را به خاطر بياورم - ناگهان ديدم در همين وقت گونه‌های او كم‌كم رنگ انداخت، يک رنگ سرخ جگركی مثل رنگ گوشت جلو دكان قصابی بود، جان گرفت و چشم‌های بی‌اندازه باز و متعجب او - چشم‌هائی كه همه فروغ زندگی در آن جمع شده بود و با روشنائی ناخوشی می‌درخشيد، چشم‌های بيمار سرزنش‌دهنده او خيلی آهسته باز و به صورت من خيره نگاه كرد - برای اولين بار بود كه او متوجه من شد، به من نگاه كرد و دوباره چشم‌هايش به هم رفت - اين پيش‌آمد شايد لحظه‌ای بيش طول نكشيد ولی كافی بود كه من حالت چشم‌های او را بگيرم و روی كاغذ بياورم - با نيش قلمو اين حالت را كشيدم و اين‌دفعه ديگر نقاشی را پاره نكردم. بعد از سر جايم بلند شدم، آهسته نزديک او رفتم،‌ به خيالم زنده است،‌ زنده شده، عشق من دركالبد او روح دميده. اما از نزديک بوی مرده،‌ بوی مرده تجزيه شده را حس كردم - روی تنش كرمهاى كوچک در هم می‌لوليدند و دو مگس زنبور طلائی دور او جلو روشنائی شمع پرواز می‌كردند - او كاملاً مرده بود. ولی چرا، چطور چشم‌هايش باز شد؟ نمی‌دانم آيا در حالت رؤيا ديده بودم،‌ آيا حقيقت داشت؟

#بوف_کور
#صادق_هدایت

@asheghanehaye_fatima
شب پاورچین پاورچین می رفت . گویا به اندازه کافی خستگی در کرده بود، صداهای دوردست خفیف به گوش می رسید،شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری خواب میدید، شاید گیاها می روییدند. در این وقت ستاره های رنگ پریده پشت توده های ابر ناپدید می شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس میکردم و در همین وقت بانک خروس از دور بلند شد.
آیا با مرده چه می توانستم بکنم؟ با مردهای که تنش شروع به تجزیه شدن کرده بود! اول به خیالم رسید او را در اتاق خودم چال بکنم،بعد فکر کردم او را ببرم بیرون و در چاهی بیاندازم در چاهی که دور آن گلهای نیلوفر کبود روییده باشد اما همه این کارها برای اینکه کسی نبیند چقدر فکر، چقدر زحمت و تردستی لازم داشت!
به‌علاوه نمیخواستم‌که نگاه بیگانه او بیفتد،همه این کارها را می بایست به تنهایی و به دست خودم انجام بدهم من به درک اصلاً زندگی من بعد از او چه فایده ای داشت؟ اما هرگز ،هرگز هیچ‌کس از مردمان معمولی، هیچ کس به غیر از من نمی بایستی که چشمش به مرده او بیفتد.
او آمده بود در اتاق من،جسم سرد و سایه اش را تسلیم من کرده بود برای اینکه کس دیگری او را نبیند،برای اینکه به نگاه بیگانه آلوده نشود.

#بوف_کور
#صادق_هدایت


@asheghanehaye_fatima
تن مهتابی و خنک او، تن زنم مانند مارناگ که دور شکار خودش می‌پیچد از هم باز شد و مرا میان خودش محبوس کرد. عطر سینه‌اش مست کننده بود. گوشت بازویش که دور گردنم پیچید گرمای لطیفی داشت، در این لحظه آرزو می‌کردم که زندگیم قطع بشود، چون در این دقیقه همه‌ی کینه و بُغضی که نسبت به او داشتم از بین رفت و سعی می کردم که جلو گریه‌ی خودم را بگیرم. بی‌آنکه که ملتفت شده باشم مثل مهرگیاه پاهایش پشت پاهایم قفل شد و دست‌هایش پشت گردنم چسبید. من حرارت گوارای این گوشت تر و تازه را حس می‌کردم که مرا مثل طعمه در درون خودش می‌کشید. احساس ترس و کیف بهم آمیخته شده بود.

#بوف_کور
#صادق_هدایت
@asheghanehaye_fatima
ناگهان از سوراخ هواخور رَف چشمم به بیرون افتاد؛ دیدم در صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوز کرده، زیر درخت سرو نشسته بود و یک دختر جوان- نه، یک فرشته ی آسمانی- جلوی او ایستاده خم شده بود و با دست راستش گل نیلوفر کبودی به او تعارف میکرد، در حالی که پیرمرد ناخن انگشت سبابه ی دست چپش را می جوید.
دختر درست مقابل من واقع شده بود، ولی به نظر می آمد که هیچ متوجه اطراف خودش نمی شد. نگاه می کرد، بی آنکه نگاه کرده باشد؛ لبخند مدهوشانه و بی اراده ای کنار لبش خشک شده بود. مثل اینکه به فکر شخص غائبی بوده باشد. از آنجا بود که چشم های مهیب افسونگر، چشم هایی که مثل این بود که به انسان سرزنشِ تلخی می زند، چشم های مضطرب، متعجب، تهدید کننده و وعده دهنده ی او را دیدم و پرتو زندگی من روی این گودی های براق پر معنی ممزوج و در ته آن جذب شد..
این آینه ی جذاب همه ی هستی مرا تا آنجایی که فکر بشر عاجز است به خودش می کشید. چشم های موربِ ترکمنی که یک فروغِ ماوراءطبیعی و مست کننده داشت، در عین حال میترسانید و جذب میکرد. مثل اینکه با چشم هایش مناظر ترسناک و ماوراءطبیعی دیده بود که هرکسی نمی توانست ببیند. گونه های برجسته، پیشانی بلند، ابروهای باریکِ به هم پیوسته، لبهای گوشت آلوی نیمه باز، لبهایی که مثل این بود که تازه از یک بوسه ی گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده بود. موهای ژولیده ی سیاه و نا مرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و یک رشته ی از آن روی شقیقه اش چسبیده بود. لطافت اعضا و بی اعتنایی اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می کرد. فقط یک دختر رقاص بتکده ی هند ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد.
حالت افسرده و شادیِ غم انگیزش، همه ی اینها نشان می داد که او مانند مردمان معمولی نبود. اصلا خوشگلی او معمولی نبود.
او مثل یک منظره ی رویای افیونی به من جلوه کرد.. او همان حرارت عشقیِ مهر گیاه را در من تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو، پستانها، سینه، کپل و ساق پاهایش پایین می رفت، مثل این بود که تن او را از آغوش جفتش بیرون کشیده باشند، مثل ماده ی مهر گیاه بود که از بغل جفتش جدا کرده باشند. لباس سیاه چین خورده ای پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود...

#بوف_کور
#صادق_هدایت

@asheghanehaye_fatima
این چشم ها می‌ترسانید و جذب میکرد و یک پرتو ماوراءِ طبیعی مست کننده در ته آن می‌درخشید .



#بوف_کور
#صادق_هدايت


@asheghanehaye_fatima
دایه ام گاهی از معجزات برایم صحبت می کرد؛ بخیال خودش می خواست مرا به این وسیله تسلیت بدهد. ولی من به فکر پست و حماقت او حسرت می بردم. گاهی برایم خبر چینی می کرد،مثلا چند روز پیش به من گفت که دخترم(یعنی همین لکاته) به ساعت خوب پیرهن قیامت برای بچه می دوخته،برای بچه ی خودش. بعد،مثل اینکه اوهم می دانست به من دلداری داد. گاهی می رود برایم از در و همسایه ها دوا درمان می آورد،پیش جادوگر،فالگیر و جام زن می رود، سرکتاب باز می کند،و راجع به من با آنها مشورت می کند. چهارشنبه آخر سال رفته بود فالگوش یک کاسه آورد که در آن پیاز،برنج و روغن خراب شده بود. گفت اینها را به نیت سلامتی من گدایی کرده و همه ی این گند وکثافت را دزدکی به خورد من میداد. فاصله به فاصله هم جوشانده های حکیم باشی را به ناف من می بست. همان جوشانده های بی پیری که برایم تجویز کرده بود:پرزوفا،رب سوس،کافور،پرسیاوشان ،بابونه،روغن غار،تخم کتان،تخم صنوبر،نشاسته،خاکه شیر و هزار جور مزخرفات دیگر...
چندروز پیش یک کتاب برایم آورده بود که رویش یک وجب خاک نشسته بود. نه تنها آن کتاب بلکه هیچ جور کتاب و نوشته و افکار رجاله هابه درد من نمی خورد. چه احتیاجاتی به دروغ و دونگهای آنها داشتم؟آیا من خودم نتیجه ی یک رشته نسل های گذشته نبودم و تجربیات موروثی آنها در من باقی نبود؟آیا گذشته در خود من نبود؟

#بوف_کور
#صادق_هدایت



@asheghanehaye_fatima
جلو آینه به خودم گفتم : درد تو آن قدر عمیقست که ته چشمت گیر کرده و اگر گریه بکنی یا اشک از پشت چشمت در می‌آید و یا اصلا اشک در نمی‌آید .


#بوف_کور
#صادق_هدایت

@asheghanehaye_fatima
«عشق چیست؟ برای همهٔ رجاله‌ها یک هرزگی، یک ولنگاری موقتی است. عشق رجاله‌ها را باید در تصنیف‌های هرزه و فحشا و اصطلاحات رکیک که در عالم مستی و هشیاری تکرار می‌کنند پیدا کرد. مثل: دست خر تو لجن زدن و خاک تو سری کردن؛ ولی عشق نسبت به او برای من چیز دیگر بود.»

#بوف‌_کور
#صادق_هدایت

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM


عطر سینه‌اش مست کننده بود.
گوشت بازویش که دور گردنم پیچید گرمای لطیفی داشت، در این لحظه آرزو می‌کردم که زندگیم قطع بشود، چون در این دقیقه همه‌ی کینه و بُغضی که نسبت به او داشتم از بین رفت و سعی می کردم که جلو گریه‌ی خودم را بگیرم ...


#بوف_کور
#صادق_هدایت



@asheghanehaye_fatima
سه ماه _نه_دو ماه و چهار روز بود كه پي او را گم كرده بودم، ولي يادگار چشمهاي جادويي يا شراره كشنده چشمهايش در زندگي من هميشه ماند. چطور ميتوانم او را فراموش بكنم كه آنقدر وابسته به زندگي من است؟

#صادق_هدایت
#بوف_کور



@asheghanehaye_fatima
از ته دل می‌خواستم و آرزو می‌کردم که خودم را تسلیم خواب فراموشی بکنم، اگر این فراموشی ممکن میشد، اگر می‌توانست دوام داشته باشد، اگر چشمهایم که بهم میرفت در وراء خواب آهسته در عدم صرف میرفت و هستی خودم را دیگر احساس نمی‌کردم، اگر ممکن بود در یک لکه مرکب، در یک آهنگ موسیقی یا شعاع رنگین تمام هستی‌ام ممزوج میشد و بعد این امواج و اشکال آنقدر بزرگ میشد و می‌دوانید که بکلی محو و ناپدید میشد - به آرزوی خودم رسیده بودم.

#صادق_هدایت
#بوف_کور

@asheghanehaye_fatima
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺷﺪﯾﺪﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺟﺰﯾﺮﻩ ﯼ ﮔﻤﺸﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻭﺟﻮد ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﯾﮏ ﺯﻣﯿﻦ ﻟﺮﺯﻩ ﯾﺎ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﻭ ﯾﺎ ﺻﺎﻋﻘﻪ ﯼ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﺟﺎﻟﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺍﻃﺎﻗﻢ ﻧﻔﺲ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﻧﺪ، ﺩﻭﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﮐﯿﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ، ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺘﺮﮐﺎﻧﯿﺪ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻭ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪﯾﻢ!


#بوف_کور
#صادق_هدایت

@asheghanehaye_fatima
این احساس از دیر زمانی در من پیدا شده بود که زنده زنده تجزیه می شدم. نه تنها جسمم،بلکه روحم همیشه با قلبم متناقض بود و با هم سازش نداشتند. همیشه یک نوع فسخ و تجزیه غریبی را طی می کردم. گاهی فکر چیزهایی را می کردم که خودم نمی توانستم باور کنم...
گویا همیشه اینطور بوده و خواهم بود، یک مخلوط نامتناسب عجیب...


#بوف_کور
#صادق_هدایت

@asheghanehaye_fatima
از ته دل می‌خواستم و آرزو می‌کردم که خودم را تسلیم خواب فراموشی بکنم، اگر این فراموشی ممکن می‌شد، اگر می‌توانست دوام داشته‌باشد، اگر چشم‌هایم که به هم می‌رفت در وراء خواب آهسته در عدم صرف می‌رفت و هستی خودم را دیگر احساس نمی‌کردم، اگر ممکن بود در یک لکه مرکب، در یک آهنگ موسیقی یا شعاع رنگین تمام هستی‌ام ممزوج می‌شد و بعد این امواج و اشکال آنقدر بزرگ می‌شد و می‌دوانید که به کلی محو و ناپدید می‌شد - به آرزوی خودم رسیده‌بودم.

#صادق_هدایت
#بوف_کور

@asheghanehaye_fatima
در این‌جور مواقع هر کس به‌ یک عادت قوی زندگی خود، به‌یک وسواس خود پناهنده می‌شود؛ عرق خور می‌رود مست می‌کند، نویسنده می‌نویسد، حجار سنگ‌تراشی می‌کند و هرکدام دق دل و عقدهٔ خودشان را به‌وسیلهٔ فرار در محرک قوی زندگی خود خالی می‌کنند و در این مواقع است که یک‌نفر هنرمند حقیقی می‌تواند از خودش شاه‌کاری به‌وجود بیاورد - ولی من، من‌که بی‌ذوق و بی‌چاره بودم، یک نقاشِ روی جلدِ قلم‌دان چه می‌توانستم بکنم؟


#صادق_هدایت
#بوف_کور

@asheghanehaye_fatima
یک احساساتی هست، یک چیزهایی هست
که نمی‌شود به دیگری فهماند، نمی‌شود گفت،
آدم را مسخره می‌کنند. هر کسی مطابق افکار
خودش دیگری را قضاوت می‌کند. زبان آدمیزاد،
مثل خود او ناقص و ناتوان است۰


#صادق_هدایت
📙 #بوف_کور




@asheghanehaye_fatima
بعد از ظهر در اطاقم باز شد ، برادر کوچکش برادر کوچک همین لکاته در حالی که ناخنش را می جوید وارد شد ، هر کس که آنها را می دید فوراً می فهمید که خواهربرادرند ، انقدر هم شباهت ! دهن کوچک تنگ ، لب های گوشتالوی تر و شهوتی ، پلک های خمیده خمار ، چشم های مورب و متعجب ، گونه های برجسته ،موهای خرمائی بی ترتیب و صورت گندم‌گون داشت - درست شبیه آن لکاته بود و یک تکه از روح شیطانی او را داشت . ازین صورت های ترکمنی بدون احساسات ، بی روح که به فراخور زد و خورد با زندگی درست شده ، قیافه ای که هرکاری را برای ادامه به زندگی جایز می دانست ، مثل اینکه طبیعت قبلا پیش بینی کرده بود ، مثل اینکه اجداد آنها زیاد زیر آفتاب و باران زندگی کرده بودند و با طبیعت جنگیده بودند و نه تنها شکل و شمایل خودشان را با تغییراتی به آنها داده بودند بلکه از استقامت ، از شهوت و حرص و گرسنگی خودشان به آنها بخشیده بودند . طعم دهنش را میدانستم مثل طعم کونه خیار تلخ ملایم بود .
وارد اطاق که شد با چشم های متعجب ترکمنیش به من نگاه کرد و گفت :  شاجون میگه حکیم باشی گفته تو میمیری ، از شرت خلاص میشیم ، مگه آدم چطو میمیره ؟
من گفتم : بهش بگو خیلی وقته که من مُرده ام !
شاجون گفت اگه بچه ام نیفتاده بود همه خونه مال ما می شد !

من بی اختیار زدم زیر خنده ، یک خنده خشک زننده بود که مو را به تن آدم راست میکرد ، بطوریکه صدای خودم را نمی شناختم . بچه هراسان از اطاق بیرون دوید .

#بوف_کور
#صادق_هدایت

@asheghanehaye_fatima