وقتی که از تمام نقاط کور قرنیه دستهای بریده میافتد
وقتی که در طبقات بالای مغز
درست در لحظهی تلاقی موهای بلوطی و زرد
اجزای سفید تنهای زیادی میپاشد از هم
من فکر میکنم
تا کجای این چشمها سبز است؟
وقتی که میخندی
سرها، کلاهها
انگشتهای سیاه
انگشتهای کوچک سفید
انگشتهای زرد و کبود
از لای دندانهای بیبدیلِ تو میریزد
من با چمدان کوچکم
از آبها گذشته در اعماق تالاب سبز تنت هستم
که ناگهان در تیک تاک و صبر
تمام لایههای تنم سوا میشود از هم
جمعهها برویم بازار
سرم را توی زنبیل بگذار و بچرخان در شهر
چشمهایم پشت دستهی ریحان است؛
دو گیلاس سیاه که مات مانده به موهای حنایی روی انگشتهایت
و فکر میکند
تا کجای این سیبها سبز است؟
شانههایم را کنار تنت بگذار
شبها نیلوفر درشت کبودی باز میشود روی سینهات
و ریشههای سخت و سیاهش را
به رانهای تو میپیچد و فرومیرود
صبح میشود
ظهر میشود
عصر میشود
و تا چشم کار میکند
مرداب از شانههای من تهیست.
در آفتاب ظهر مرداد
برای گوشهایم آواز بخوان
موهایم را در باد بچرخان
انگشتهایم را لای موهات
دستت را بگیر
لبهایت را ببوس
و دندانهات
تا کجای این دهان سبز است؟
من سمتِ ازیادرفتهی انفجارم
کسی چه میداند
چه دستها و رانهایی را کنار زدهای تا بَرَم داری
ساقهایم را فرو ببری
تا کجای تنت
و لبهای کبودم سالها روی جناغ سینهات بازو بسته شوند.
من جزء بربادرفتهی انتحار
رگها و خونِ ماسیده بر قفلِ بستهی چمدانام
یا پوست چسبیده به نئونهای سقف ایستگاه
که هنوز
در تیک تاک و صبر
در تیک تاک و صبر
تیک و تاک و صبرم
تا تو بیایی.
#بنفشه_فریسآبادی
@asheghanehaye_fatima
وقتی که در طبقات بالای مغز
درست در لحظهی تلاقی موهای بلوطی و زرد
اجزای سفید تنهای زیادی میپاشد از هم
من فکر میکنم
تا کجای این چشمها سبز است؟
وقتی که میخندی
سرها، کلاهها
انگشتهای سیاه
انگشتهای کوچک سفید
انگشتهای زرد و کبود
از لای دندانهای بیبدیلِ تو میریزد
من با چمدان کوچکم
از آبها گذشته در اعماق تالاب سبز تنت هستم
که ناگهان در تیک تاک و صبر
تمام لایههای تنم سوا میشود از هم
جمعهها برویم بازار
سرم را توی زنبیل بگذار و بچرخان در شهر
چشمهایم پشت دستهی ریحان است؛
دو گیلاس سیاه که مات مانده به موهای حنایی روی انگشتهایت
و فکر میکند
تا کجای این سیبها سبز است؟
شانههایم را کنار تنت بگذار
شبها نیلوفر درشت کبودی باز میشود روی سینهات
و ریشههای سخت و سیاهش را
به رانهای تو میپیچد و فرومیرود
صبح میشود
ظهر میشود
عصر میشود
و تا چشم کار میکند
مرداب از شانههای من تهیست.
در آفتاب ظهر مرداد
برای گوشهایم آواز بخوان
موهایم را در باد بچرخان
انگشتهایم را لای موهات
دستت را بگیر
لبهایت را ببوس
و دندانهات
تا کجای این دهان سبز است؟
من سمتِ ازیادرفتهی انفجارم
کسی چه میداند
چه دستها و رانهایی را کنار زدهای تا بَرَم داری
ساقهایم را فرو ببری
تا کجای تنت
و لبهای کبودم سالها روی جناغ سینهات بازو بسته شوند.
من جزء بربادرفتهی انتحار
رگها و خونِ ماسیده بر قفلِ بستهی چمدانام
یا پوست چسبیده به نئونهای سقف ایستگاه
که هنوز
در تیک تاک و صبر
در تیک تاک و صبر
تیک و تاک و صبرم
تا تو بیایی.
#بنفشه_فریسآبادی
@asheghanehaye_fatima