آن شب که خم شد و دستم را بوسید به او گفتم: "زندگی نوری است در صندوقی دربسته. آن صندوق هم شاید در بین صندوقهای دیگر باشد. هر وقت خواستی زندگی آشکار شود، باید از تاریکی بیرونش بکشی و همهی پوشش و پوستههایش را جدا کنی. یعقوب، من نمیدانم تو چه هستی و چه داری، اما خودت را سبک کن. بارهای سنگینت را جدا کن، زیورآلات فراوانت را دور بینداز و شنا کن. من بیست و یک سال در شن بودم و دنیا هم پیوسته دنبالم بوده است."
بهآرامی خندیدم و بیرحمانهتر گفتم: "پیوسته چیزی هست که تو رو به عقب برمیگرداند. چیزی که از تواناییهای انسان پرقدرت تر است، یعقوب، من در آن بیابان چیزی آموختم آن هم اینکه انسان موجودی است که نباید چیزهای بزرگ را فراموش کند."
با اندوه عمیقی گفت: تو از خودت فرار نکردهای، تو از خودت بیزار نشدهای، بلکه از تنگناها و کمعمقیهای گل آلود زندگی به جاهای عمیقتری شنا کردهای.
📒 #آخرین_انار_دنیا
👤 #بختیار_علی
@asheghanehaye_fatima
بهآرامی خندیدم و بیرحمانهتر گفتم: "پیوسته چیزی هست که تو رو به عقب برمیگرداند. چیزی که از تواناییهای انسان پرقدرت تر است، یعقوب، من در آن بیابان چیزی آموختم آن هم اینکه انسان موجودی است که نباید چیزهای بزرگ را فراموش کند."
با اندوه عمیقی گفت: تو از خودت فرار نکردهای، تو از خودت بیزار نشدهای، بلکه از تنگناها و کمعمقیهای گل آلود زندگی به جاهای عمیقتری شنا کردهای.
📒 #آخرین_انار_دنیا
👤 #بختیار_علی
@asheghanehaye_fatima