@asheghanehaye_fatima
اسماعیل، عاشق شده بود.
حرف نداشت که عشق یعنی همین.
یعنی این که روزی دو بار یا سه بار، به لیلا تلفن بزند، با بهانه، بدون بهانه، و هر دو سه بار، تلفن روی پیغامگیر باشد و پیغام بگذارد که لیلا جان، من خونهام، به من تلفن بزن، من سفارتم، به من تلفن بزن، من روزنامهام، به من تلفن بزن، به موبایلم زنگ بزن ... یه اجرای خصوصی از رومئو و ژولیت، پس فردا شبه، ساعت هفت، من میام دنبالت، به من زنگ بزن، به من زنگ بزن، به من زنگ بزن ...
و هیچ خبری از لیلا نباشد، و هیچ زنگی نزند و اسماعیل باز هم زنگ بزند و پیغام بگذارد که لیلا جان ... لیلا جان ...
#جعفر_مدرس_صادقی
از کتاب #آب_و_خاک
#نشر_مرکز
اسماعیل، عاشق شده بود.
حرف نداشت که عشق یعنی همین.
یعنی این که روزی دو بار یا سه بار، به لیلا تلفن بزند، با بهانه، بدون بهانه، و هر دو سه بار، تلفن روی پیغامگیر باشد و پیغام بگذارد که لیلا جان، من خونهام، به من تلفن بزن، من سفارتم، به من تلفن بزن، من روزنامهام، به من تلفن بزن، به موبایلم زنگ بزن ... یه اجرای خصوصی از رومئو و ژولیت، پس فردا شبه، ساعت هفت، من میام دنبالت، به من زنگ بزن، به من زنگ بزن، به من زنگ بزن ...
و هیچ خبری از لیلا نباشد، و هیچ زنگی نزند و اسماعیل باز هم زنگ بزند و پیغام بگذارد که لیلا جان ... لیلا جان ...
#جعفر_مدرس_صادقی
از کتاب #آب_و_خاک
#نشر_مرکز