عاشقانه های فاطیما
812 subscribers
21.2K photos
6.49K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
می‌خواستم بلد باشم تو را بخندانم، و بلد باشم وقتی غصه داری قانعت کنم به من پناهنده شوی، و وقتی به من می چسبی از تیغ هایم نترسی، و به نوازش انگشتان ملتهبم اعتماد کنی، و در چشم‌های من تن برهنه‌ی خودت را ببینی تا بفهمی آتشْ‌بودنت چه دلخواه است. اما گمت کردم.

می‌خواستم خانه‌ات باشم، تا از خستگی‌هایت به من بازگردی. می‌خواستم روزها و شب‌ها صبور و دور بمانم تا در ملاقاتی دلچسب کلماتت را بنوشم، و در تو گم بشوم بدون علاقه‌ای به پیداشدن. می‌خواستم ارض موعود تو باشد وسعت آغوشم، ای زیباترین زائر زشتی‌های من. اما گمت کردم.

می‌خواستم بلد باشم تو را نترسانم. می‌خواستم دنیای امن تو باشم، جزیره‌ای که در سفرهای کوتاه آرامشت را آن‌جا جستجو کنی. می‌خواستم آدم‌برفی ساده‌ی تو باشم در کوچه‌های کودکیت. تا به دماغ هویجی من بخندی، و شالی برایم بیاوری، و با زغال دو چشم برای من بکشی، و آرام نوازشم کنی، و اشک مرا ببوسی، و گنجشک کوچک مستی باشی که از شانه‌ی راستم به شانه‌ی چپم مهاجرت می‌کند و در راه برای موهای سپیدم لالایی می‌خواند. اما گمت کردم.

ای دورایستاده از هراس تلخی من، ای بوسه‌ی رخ‌نداده که انتظار آمدنت هنوز رنج زیبای من است، ای ناشناسِ گرم خندان که فکرِ بودنت مستی دیوارهای خانه‌ی من است، گاهی بی‌دلیل و بی‌هوا بخند. بگذار فکر کنم آمده‌ای، دیده‌ای و رفته‌ای. و حالا مرا به یاد آورده‌ای، و تقلای غریبانه‌ام را برای خنداندنت. بگذار دلیل لبخند روشن تو باشم، من که گریه‌ساز خسته‌ای هستم.
همین.


#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
می‌دانم وقتی تو را ببوسد، در آن صدم ثانیه‌ی انتظار، پیش از رسیدن لبانش به لبان سرد تو، وقتی چشم‌هایت را بسته‌ای، گرمای تند را که در رگهای صورتت حس می‌کنی، بدنت که آتش می‌گیرد، شوق تنانگی که در تو بیدار می‌شود، نور که از تو به دنیای اطرافت سرایت می‌کند، بدون این که بدانی، بدون این که بفهمی، مرا به یاد خواهی‌داشت. مرا که در بوسه‌های تو، بی‌صدا و آرام، زندگی خوبی داشتم. مرا به یاد خواهی‌داشت.

حالا تو یک نقطه‌ی آبی دوری. یک اقیانوس کوچک در نقشه‌ی بزرگ کهکشان. یک صبح آرام ابری از میلیون‌ها صبح که انسان روی زمین دیده. یکی از میلیاردها دیوانه‌ی ناگهان عاقل شده. یکی از همه، یکی از همه. اما آن‌چه تو را جاودانه می‌کند، قلب من است. تو به یاد نمی‌آوری، اما قلب حافظه‌ی خودش را دارد، حافظه‌ی تصویری لعنتیش را. قلبم به یاد می‌آورد قبل از رفتنت دانه‌های برف روی پالتوی تیره‌ات آب می‌شد و می‌مرد و باز از آسمان به تو برمی‌گشت. تو انکار زوال بودی، درست در حاشیه‌ی شلوغی میدان. جایی که کسی نمی‌دید عشق درخت و گنجشک چه محال است.

وقتی منتظری لبهایش به پوستت برسد، بدون این که بدانی، بدون این که بفهمی، مرا به یاد خواهی داشت. تو می‌توانی فراموشم کنی، اما پوستت حافظه‌ی خودش را دارد و نوازش لبهای مرا از یاد نبرده‌است. به همین سادگی، در آن بوسه‌ی عجیب، و در حافظه‌ی دنیا، به من باخته‌ای. حالا بخند و برقص، حضرت رفته.
همین.

#حمیدسلیمی



@asheghanehaye_fatima
چند شب پیش، ناله‌های رنجور یه گربه من رو تا مرز جنون برد. گربه‌ای که به نظر میومد داره به شدت درد میکشه و توی حیاط خونه همسایه بود و بهش دسترسی نداشتم. از نیمه‌شب تا دم صبح نالید و بارها آرزو کردم حیوان بیچاره بمیره و از درد خلاص بشه...

شب بعدش هم متوجه شدم رنج این حیوان ادامه داره. تا این که حدود ساعت چهار صبح ناگهان صداش قطع شد. اولای صبح صدای بسیار ظریف و ضعیفی رو شنیدم که فقط کمی بلندتر از صدای جوجه‌های پرنده بود. دقت کردم و دیدم گربه قصه ما یه گوشه از حیاط خونه همسایه، بچه‌هاش رو به دنیا آورده و خودش خسته و رنجور خوابش برده.

بیخوابی، انسان رو مچاله می‌کنه. روی تمام بخشهای مربوط به سلامت تن و روان اثر منفی داره. اما کمکت می‌کنه با بخشهای کمتر دیده شده از دنیا آشنا بشی. مثلا همین تجربه اخیر، که کمک کرد بفهمم رنج بزرگ بالاخره تمام میشه، و بالاخره نوبتت میشه بخوابی و خستگی در کنی.

اما اگه رنج بزرگ پاداشی نداشته باشه، اگه پایانی نداشته باشه، اگه ...
بخواب، مرد حسابی.

#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
مسیر کوهنوردی دربند که منتهی میشه به پناهگاه شیرپلا، مسیر سختیه، مخصوصا برای برگشتن. شیب خیلی تند و صخره‌ای بودن مسیر، قشنگ پوست آدم رو می‌کنه. اونقدر که واقعا پایین اومدن از شیرپلا به مراتب سخت‌تر و خسته‌کننده‌تره از بالارفتن.

خیلی از روابطی که توی عمرم با انسانها داشتم همینطوری بوده. به سختی دوستی، یا عشق، یا رابطه کاری یا هر شکل دیگه ای از رابطه رو ساختم، به آسیبها و مشکلات متعدد غلبه کردم تا بتونم به هراسم از "دیگری" غلبه کنم و ادامه بدم، و نهایتا هم رابطه به بن‌بست رسیده و مسیر برگشت هم اونقدر سخت بوده که پوستم دوباره کنده شده. برای من خاطره‌باز که بلد نیستم وابسته نشم، هر شکلی از رابطه انسانی هراسناکه.

اما... توی مسیر شیرپلا مخصوصا در فصل بهار حجمی از زیبایی که می‌بینی مست کننده و عجیبه. اونقدر که تو دوباره و دوباره این مسیر رو بالا میری تا به قیمت تاولهای پا و خستگی دستها، مثلا از تماشای شکوهِ آبشار بلند دوقلو یا هزار زیبایی دیگه جون بگیری. رابطه‌ها هم همینن برای من. وقتی به آدم تازه‌ای میرسم، همه تجربه‌های بد قبلی یادم میره. توی ذهنم یه نفر میگه حواست رو جمع کن که این بار کمتر ... اما من باز هم با همه وجودم شیرجه میزنم تو دریای کشفِ آدم جدید.

من احتمالا هرگز یاد نمی‌گیرم مقدار "حضور" خودم رو توی روابطم کنترل کنم. اما میدونم این تنهای عبوس که سالهاست دلش نلرزیده و دوستان بسیار معدودی داره، هنوز هم برای "انسان" بیش از هر چیزی حرمت قائله. حتی اگه روابط انسانی، اسم کوچک رنج باشه.
همین.

#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
بعد می بینی انگار صدایش را فراموش کرده ای، آن لحن خاصش را. آن مدلی که حروف اسمت را ادا می کرد. آن خنده ها، آن حرفهای بریده وسط خنده ها و آن درخشش شادمانی در دلت وقتی به سختی لابلای ریسه رفتن از دیوانه بازیهای تو، می گفت نخندان لعنتی، بگذار حرفم را بزنم. می بینی صدایش را یادت رفته، و دردت نمی آید اما می ترسی از این که دردت نمی آید. نکند دکتر راست گفته باشد و این از یاد بردن جزئیات، سرآغاز شفای دلت باشد؟
بعد، دراز می کشی روی مبل و به آن دم صبح دل انگیز فکر میکنی که دوتایی دراز کشیدید جلوی تلویزیون و سرش را گذاشت روی سینه ات و فیلم نگاه کردید، بلو ولنتاین لعنتی را. به حرفها و خنده های اول فیلم فکر می کنی و و کم کم سکوت و بعد اشکش که از روی صورت ماهش چکید روی سینه تو. به تمام شدن فیلم و سیگار کشیدنش در آغوش تو فکر می کنی و غر زدن هایت که سیگار نکش و دستهای نوازشگرش که تازیانه های مهربان رام کننده دیو درونت بود. به آن جمله دلچسبش: دلم می خواست می شد از تو یک دختر داشته باشم که مثل خودت غرغرو باشد، به آن جمله دل انگیزت: دلم می خواست دنیا همین حالا و همینجا تمام می شد.
صبح شده. کنار پنجره ایستاده ای رو به شهر خاکستری و هنوز داری به صدایی که از یاد برده ای فکر میکنی. رفتگر پیر زیر تیر برق کوچه نشسته و صبحانه می خورد. گربه روی ماشین آقای کیانی خوابیده. چراغهای آشپزخانه خانه روبرویی روشنند، مادر دارد برای خانواده صبحانه درست میکند. صدای ردشدن ماشین ها از خیابان شنیده می شود. صدای پمپ آب خانه همسایه، صدای سرد یک کلاغ که روی سیم های برق نشسته و لابد دارد به صدایی فکر میکند که از یاد برده.
از کنار پنجره به دنیا نگاه میکنی، صدای دلبرانه اش در گوش ذهنت می پیچد: یه چیزی بپوش دیوونه، سرما می خوریا.
حیالت راحت می شود، شفایی در کار نیست. لبخندت را می چسبانی روی لبت، به خیابان می روی و میان آدمهایی که صدایشان را نمی شنوی گم می شوی....

#حمیدسلیمی

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وایسادم نیگاتون کردم. ماچت کرد ناکس. بغلت کرد ، قد بغلش بودی. هرچی واست کم بود بغل من ، اونجا امن بودی ، قشنگ بودی ، آروم بودی ، خورشید بودی. می خندید. می خندیدی براش.
بعد رفتین تو ، در رو بستین ، چراغای خونه روشن شد ، سایه تون افتاد رو پرده های پشت پنجره .... خیالت هیشکی نبود و ندید . من بودم . من دیدم ...
#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
.
مه بود. کنار آتش نشستم و به ماه کوهستان نگاه کردم. بعد دلم برایت تنگ شد. دلم خواست حالت را بپرسم، درباره چیزی ساده با تو حرف بزنم، بعد بگویم قصه‌ام را بفرستم بخوانی؟

یادم آمد صد سال است قصه‌ای ننوشته‌ام. یادم آمد صد سال است حرف نمی زنیم.

اما مه بود و بوی چوب سوخته و خاک خیس و باران و تنهایی. طبیعی بود دلتنگت باشم. طبیعی نبود؟

#حمیدسلیمی

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نوشت دلم میخواد نوازشت کنم.
پاک کرد.
نوشت دنیا مجال بوسه نمی‌دهد عزیز.
پاک کرد.
نوشت دلم برای نفس ملتهبت تنگ است.
پاک کرد.
نوشت شب بخیر.



#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
نشستیم با بردیا برای خونه تکونی برنامه ریزی دقیق کردیم، به این صورت :
اونجا رو که نمی خواد، اون جا هم تمیزه، این ور؟ ول کن بابا.
پنجره ها که زیر پرده است، معلوم نیس که.
دستشویی؟ تمیز باشه مهمونا دلشون نمیاد جیش کنن. ولش کنیم.
آشپزخونه؟ ولش کنیم. گفتن خونه تکونی، نگفتن آشپزخونه تکونی که.
ولی فرشمون رو حتما بدیم بشورن، خودشون می برن خودشون میارن، کاری به ما ندارن. عیبی نداره.
اتاق؟ جمع نمیشه که اون خراب شده، ولش کنیم.
به این صورت، خونه تکونی کامل قصر مجلل دونفره ما در مدت چهار دقیقه و بیست و دو ثانیه تموم شد.
و من الله التوفیق.

#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
اینطوری شروع شد که داشت رد می‌شد، دیدم داره دلمو با خودش می‌بره. بلند گفتم ببخشید شما پرنده‌ای؟ وایساد نگام کرد. گفتم با شمام. گفت پرنده ها حرف نمیزنن که. گفتم درخت نمی‌خوای که رو شاخه‌ش بمونی؟ خندید. همونجا واسّادم درخت شدم براش. از بس قشنگ می‌خندید.

اینطوری ادامه دادیم که صبح زود بهش فکر می‌کردم، ظهر براش می‌نوشتم، شب براش میفرستادم. نمی‌خوند. می گفت پرنده‌ها سواد ندارن واسه همینه که می‌تونن آزاد باشن. گفت نگاه کن، پرنده‌های قفسی کف قفسشون روزنامه‌س. آخر یه‌بار گفتم پرنده، آشیونت کاشکی باشم. ترسید. چشماشو بست. خط افتاد رو خنده‌ش. گفتم شوخی کردم بابا نترس. گفت شوخی هم کردی باشه، پرنده جدی می‌ترسه.

اینطوری تموم شد که باهار اومد و یه‌روز دیدم داره ساکشو می‌بنده. گفتم کجا؟ گفت پرنده ها بهار میرن دیگه. گفتم درخت رو نمی برن؟ گفت نه بابا، درخت باید بمونه پیر بشه. گفتم از این پیرتر؟ گفت یه‌کم جا داری هنوز. بعد پیشونیمو بوسید، گفتم لب مگه چشه؟ گفت نبوسیدم که، موریانه پیشت جا گذاشتم که زود تموم بشی غصه نخوری. گفتم این قشنگ‌ترین شکل دوست‌داشتنه. گفت می‌دونم. بعد پر زد و رفت. قشنگ بود وقتی می‌رفت، وقتی می‌موند، وقتی کلافه بود، وقتی دوستم نداشت.

باهاره و باید یه قصه شاد بگم. یکی بود، یکی نبود. اما با این که نبود، قلب اون‌یکی هنوز گرم بود ازش. قلب گرم هم مث دعای مادره، تو اوج بلا به دادت می‌رسه. سفر بخیر پرنده، یادم تو رو فراموش اما گاهی تو نور صبح برقص و یه بوسه از دور بفرست. درختت شاخه‌ی محبوب تو رو به هیشکی نمیده. قول داده، به تو، به خودش، به موریانه‌هایی که جا گذاشتی و حالا رسیدن به قلبش.

پرنده، باهارت رنگی پنگی. سفر بی خطر. ما دوباره عاشق هم میشیم، حالا می‌بینی.


باهارتون رنگی پنگی پرنده‌ها، درختها، موریانه‌ها.

#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
.

‏انگار زن‌ها وقتی دل می‌بندن، مادرانه دوست می‌دارن. ازت ناامید نمیشن، ساده می‌بخشندت، توقعی ندارن و تو رو به خودشون ترجیح میدن. علاقه آسیب‌پذیرشون می‌کنه اما از این وضع لذت می‌برن.
‏کم پیش میاد زنی واقعا دل ببنده، اما وقتی این اتفاق میفته واقعا عجیب و باشکوهه...

#حمیدسلیمی


@asheghanehaye_fatima
لابلای گلایه هاش از زنی که ترکش کرده بود ، گفت چطوریه که اون هیچوقت یاد من نمیفته؟
دلش تنگ نمیشه؟
یه مسیج نمیده حتا حالم رو بپرسه؟

اشکشو پاک کردم از روی صورت زبر خسته غمگینش ، گفتم فکر میکنه بهت ، میشه مگه؟
صبور باش! اون هم عین تو... دلتنگ میشه...

گفتم ، ولی خودمونیم ، الکی می گفتم!
حال رفیقم بد بود و فقط داشتم آرومش می کردم ؛
به اون اینطوری گفتم و همزمان داشتم به این فکر میکردم که چرا زن ها وقتی میرن ، یادشون نمیاد که یه وقتی بودن؟

فردا میخوام به رفیقم بگم ببین ، اولا که تمومش کن... بعدشم انگار زن ترکت نمی کنه ، تا وقتی که تمومت نکرده باشه برای خودت ؛

برعکس ما مردها که اول ترک می کنیم و بعد سعی می کنیم فراموش کنیم و تو این پروسه فراموش کردن از اول عاشق میشیم و دوباره عشق خسته کننده میشه و دل می بُریم و...
زن ، نه! تا مجبورش نکنی دل بر نمیداره ، ولی اگه برداشت ، قطعیت دردناکی داره تصمیمش ؛
اغلب زن ها - نه همه شون ، نه - مثل ما مردها - بعضی از ما مردها - نیستن که بشینن مثلا عکسهای تلگرام طرف رو زیر و رو کنن ببینن عکس جدید هست؟
حال جدید هست؟
که اگه بود ، نصفه شب بشینن به درد کشیدن...
نه... جای همه این ها به رفیقم میگم حواست باشه  زن اگه رفت ، دیگه رفت...
حذفت می کنه ، نه فقط از آغوش و ذهنش ، که از دنیاش...


#حمیدسلیمی

@asheghanehaye_fatima