@asheghanehaye_fatima
انتظار را بر این صندلی دوخته اند
این کُت و این گیتار «گذشته» است
هر چیزی که به دنیا میآید
گذشته آن را میگیرد
زمان
خطرناکترین شوخیایست
که در نگاه و فکر و حسِ ما
جاگرفته است
هرچیزی که به دنیا میآید
به زمانِ گذشته برمیگردد
اینجا هنوز فردا
چون شایعهای شهر را بازی میدهد
اینجا هنوز فکر کردن
رایجترین بیماریست
ما هنوز هم همان انسانهای قدیمی هستیم
اینجا هنوز
دنیای دیگری داخل نشده است
دلم میخواهد آسمان چیزی پارهشدنی میبود
دلم میخواهد زمین
مردی بود که به زیرِ مشتهایم میگرفتمش
...
همه حرفها، همه حسها
همهچیز اینجا قدیمی شده
میدانی؟
چیزی برای زندهگی
پیدا نمیکنم
باید دوباره ترسهامان را آب و دانه دهیم
قایقهامان را بیرون بیاوریم
باید دوباره بر این خشکی
پارو بزنیم
توهّم
توهّم ما را سرِپا و زنده نگه میدارد.
#شهرام_شیدایی
از کتاب #آتشی_برای_آتشی_دیگر
انتظار را بر این صندلی دوخته اند
این کُت و این گیتار «گذشته» است
هر چیزی که به دنیا میآید
گذشته آن را میگیرد
زمان
خطرناکترین شوخیایست
که در نگاه و فکر و حسِ ما
جاگرفته است
هرچیزی که به دنیا میآید
به زمانِ گذشته برمیگردد
اینجا هنوز فردا
چون شایعهای شهر را بازی میدهد
اینجا هنوز فکر کردن
رایجترین بیماریست
ما هنوز هم همان انسانهای قدیمی هستیم
اینجا هنوز
دنیای دیگری داخل نشده است
دلم میخواهد آسمان چیزی پارهشدنی میبود
دلم میخواهد زمین
مردی بود که به زیرِ مشتهایم میگرفتمش
...
همه حرفها، همه حسها
همهچیز اینجا قدیمی شده
میدانی؟
چیزی برای زندهگی
پیدا نمیکنم
باید دوباره ترسهامان را آب و دانه دهیم
قایقهامان را بیرون بیاوریم
باید دوباره بر این خشکی
پارو بزنیم
توهّم
توهّم ما را سرِپا و زنده نگه میدارد.
#شهرام_شیدایی
از کتاب #آتشی_برای_آتشی_دیگر
@asheghanehaye_fatima
#شهرام_شیدایی
می ترسم شعرهایی را که زیرِ خاک خواهم گفت
نتوانم برای کسی بخوانم.
من عجله دارم
و عجیب است که بسیار آرامم.
کسی که سرِ قبرم می آید
و می پذیرد که مرده ام
مرا در خویش کشته است.
خواب های آینده ام را دیده ام
سال های بعدی ام را زیسته ام
و این اضافه گی آزارم می دهد.
کاش این همه عجله نمی داشتم
دستِ کم آن وقت مثلِ همه
در زمان می گنجیدم
و با دوست و شهر و زمین کنار می آمدم.
این همه بر در کوبیدن بیهوده است
درها را باز نمی کنند
نه کسی می بیند تو را
و نه صدایت را می شنوند
عجله کرده ام
و آن قدر جلو رفته ام
که نمی پذیرند زنده باشم.
در این اتاق زیرِ خاکم
و می نویسم.
از مرگ هرگز نمی ترسم
چون یقین دارم که نمی توانم مُرده ای باشم
چه گونه ممکن است که بگویند تمام شده
دیگر نمی توانی برگردی
این برایم مثلِ شوخی ای ست که با همه دست می دهد
و من دست هایم را قایم می کنم
حقیقتی که با آدم شوخی می کند
کاملاً مشکوک است.
من مرگ را به زندگی آورده ام
و از آن بیرون بُرده ام
و عجیب است که هر شب بیرون می آیم
و بر سنگِ قبرم شعری تازه می نویسم
و دوباره می خوابم
و از این که روز را در میانِ شماها هستم
در خانه با مادرم
و سرِ کار با همکارانم
شگفت زده می شوم.
درِ کودکی ام باز مانده
و زمان چون نتوانست گُمَم کند
از جوانِ بیست و هفت سالۀ من بیرون رفت
کودکی ام با بیست و هفت سالگی ام حرف می زند:
ــــ امروز اولین روز بود که به مدرسه می رفتم
بیست و هفت سالگی ام چشمانِ برق زده اش را می بوسد
ــــ راه خانه تا مدرسه را می پرستم
کودکم به عکس های بیست و هفت سالگی اش نگاه می کند
و نمی دانم چه درمی یابد
که چند شب پشتِ سرِ هم
در خواب فریاد می کشد.
باید نمی گذاشتم داستانِ بلندی را که نوشته ام بخواند
باید نمی گذاشتم به عکس های آینده اش نگاه کند.
من عجله دارم
چه در گذشته چه در آینده.
سنگِ روی سینه ام بی تابی می کند
حتماً شعری نوشته ام.
#شهرام_شیدایی
کتاب: #آتشی_برای_آتشی_دیگر
#شهرام_شیدایی
می ترسم شعرهایی را که زیرِ خاک خواهم گفت
نتوانم برای کسی بخوانم.
من عجله دارم
و عجیب است که بسیار آرامم.
کسی که سرِ قبرم می آید
و می پذیرد که مرده ام
مرا در خویش کشته است.
خواب های آینده ام را دیده ام
سال های بعدی ام را زیسته ام
و این اضافه گی آزارم می دهد.
کاش این همه عجله نمی داشتم
دستِ کم آن وقت مثلِ همه
در زمان می گنجیدم
و با دوست و شهر و زمین کنار می آمدم.
این همه بر در کوبیدن بیهوده است
درها را باز نمی کنند
نه کسی می بیند تو را
و نه صدایت را می شنوند
عجله کرده ام
و آن قدر جلو رفته ام
که نمی پذیرند زنده باشم.
در این اتاق زیرِ خاکم
و می نویسم.
از مرگ هرگز نمی ترسم
چون یقین دارم که نمی توانم مُرده ای باشم
چه گونه ممکن است که بگویند تمام شده
دیگر نمی توانی برگردی
این برایم مثلِ شوخی ای ست که با همه دست می دهد
و من دست هایم را قایم می کنم
حقیقتی که با آدم شوخی می کند
کاملاً مشکوک است.
من مرگ را به زندگی آورده ام
و از آن بیرون بُرده ام
و عجیب است که هر شب بیرون می آیم
و بر سنگِ قبرم شعری تازه می نویسم
و دوباره می خوابم
و از این که روز را در میانِ شماها هستم
در خانه با مادرم
و سرِ کار با همکارانم
شگفت زده می شوم.
درِ کودکی ام باز مانده
و زمان چون نتوانست گُمَم کند
از جوانِ بیست و هفت سالۀ من بیرون رفت
کودکی ام با بیست و هفت سالگی ام حرف می زند:
ــــ امروز اولین روز بود که به مدرسه می رفتم
بیست و هفت سالگی ام چشمانِ برق زده اش را می بوسد
ــــ راه خانه تا مدرسه را می پرستم
کودکم به عکس های بیست و هفت سالگی اش نگاه می کند
و نمی دانم چه درمی یابد
که چند شب پشتِ سرِ هم
در خواب فریاد می کشد.
باید نمی گذاشتم داستانِ بلندی را که نوشته ام بخواند
باید نمی گذاشتم به عکس های آینده اش نگاه کند.
من عجله دارم
چه در گذشته چه در آینده.
سنگِ روی سینه ام بی تابی می کند
حتماً شعری نوشته ام.
#شهرام_شیدایی
کتاب: #آتشی_برای_آتشی_دیگر
@asheghanehaye_fatima
شعری از #شهرام_شیدایی برای #فروغ_فرخزاد که در کتاب آتشی برای آتشی دیگر به چاپ رسیده است.
《به یاد فروغ》
.
در باد
.
چیزی در من می میرد،
هرقدر که زندگی میکنم
.
باد می آید و می رود
چیزی به جا نمی گذارد
مگر گذشته خویش را
.
گاهی فکر می کنم فقط در باد می توانی زنده باشی
در گذشته من
.
انگار تمام آشیانه های پرندگان
پنجه های بازشده مهربان دست های توست
دست هایت را برای پرنده ها،جاگذاشته ای
.
ابرها فکرهای مرا به تو می پیوندد
به همان دنیایی که در آن
نه تو هستی و نه من
که در آن،تنها،فکرهای سردشده مان می توانند
همدیگر را ببوسند
دنیای خیال نیز غنیمتی ست
وقتی که می گویند تو مرده ای
.
تو کنار رفته ای از دنیا
به مرزهایی که شبیه غرق شدن دریا در دریاست
مثل این که همه حرف هایت را به گنجشک ها گفته ای
به جوانه ها
به درختان و سایه هاشان
به خوشه های گندم
تنها زمانی که می رسیدند و ترک بر می داشتند
فکر نمی کردی که می شود میان این همه چیز
دست ها و چشم های تو را پیدا کرد؟
فکر نمی کردی که صدای یک رودخانه
بتواند دلتنگی ماه و مرا یکجا بشوید و
بیاید به صداکردن تو؟
...
تواز آن سوی اگر
انکار کنی زمان را
ما به هم خواهیم پیوست■
۱۳۷۳/۶/۲۱
#شهرام_شیدایی
از کتاب #آتشی_برای_آتشی_دیگر
شعری از #شهرام_شیدایی برای #فروغ_فرخزاد که در کتاب آتشی برای آتشی دیگر به چاپ رسیده است.
《به یاد فروغ》
.
در باد
.
چیزی در من می میرد،
هرقدر که زندگی میکنم
.
باد می آید و می رود
چیزی به جا نمی گذارد
مگر گذشته خویش را
.
گاهی فکر می کنم فقط در باد می توانی زنده باشی
در گذشته من
.
انگار تمام آشیانه های پرندگان
پنجه های بازشده مهربان دست های توست
دست هایت را برای پرنده ها،جاگذاشته ای
.
ابرها فکرهای مرا به تو می پیوندد
به همان دنیایی که در آن
نه تو هستی و نه من
که در آن،تنها،فکرهای سردشده مان می توانند
همدیگر را ببوسند
دنیای خیال نیز غنیمتی ست
وقتی که می گویند تو مرده ای
.
تو کنار رفته ای از دنیا
به مرزهایی که شبیه غرق شدن دریا در دریاست
مثل این که همه حرف هایت را به گنجشک ها گفته ای
به جوانه ها
به درختان و سایه هاشان
به خوشه های گندم
تنها زمانی که می رسیدند و ترک بر می داشتند
فکر نمی کردی که می شود میان این همه چیز
دست ها و چشم های تو را پیدا کرد؟
فکر نمی کردی که صدای یک رودخانه
بتواند دلتنگی ماه و مرا یکجا بشوید و
بیاید به صداکردن تو؟
...
تواز آن سوی اگر
انکار کنی زمان را
ما به هم خواهیم پیوست■
۱۳۷۳/۶/۲۱
#شهرام_شیدایی
از کتاب #آتشی_برای_آتشی_دیگر
در خوابهایِ من باد میوَزَد
و میدانم در نگاههایِ مردم باید
پنجره ای باز مانده باشد...
#شهرام_شیدایی
#آتشی_برای_آتشی_دیگر
@asheghanehaye_fatima
و میدانم در نگاههایِ مردم باید
پنجره ای باز مانده باشد...
#شهرام_شیدایی
#آتشی_برای_آتشی_دیگر
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
#خونی_که_مُدام_جرقه_می_زند
صدای تَرَکخوردنِ خاطرهها در هم
صدای بیدارشدنِ روزهای رفته
همه را یکجا نمیشود فکر کرد، به تصور آورد
اما همه باهم میآیند
مثلِ چشمهایی نیمباز از بدنهایی نیممُرده و دور
پوزه میمالد زمان با باد
بر درخت و دشت و افسانهها
صدای بههم کوبیدهشدنِ درها
رؤیاها، گذشتهها
صدای مقطّعِ چند اُپرا باهم
صدای بههم کوبیدهشدنِ دریاها
صدای طبلها:
بام بام بام
بوم بوم بوم
با ریتم و آوازی آزارنده پیش میآیند
خَلَجان آغاز شده است
علامتِ تعلیق (...) روی کلمات پاشیده میشود
بنویس ترس پُر شده باید برگردیم
برویم بگریزیم و نمیدانیم
بنویس سهنقطه در چشمهامان پیدا شده، در حرفهامان
صدای اصابتِ ترکشهای رؤیا، فکر
گزشِ گوشت و استخوان:
ــ مرگزایی
بنویس خونی که مُدام جرقه میزند
از نگاههامان بیرون رفتهایم
مثل لباسی که درآورده می شود:
خالیشدن از خاک
انفجارِ تاریکیها در مغز
بنویس ناقوسهای کهنۀ «اروپا» زنگ زدهاند
ینویس در گلوی «اسپانیا»
چیزی بدتر از مرگ چمبر زده است
نه فلوت، نه گیتار، نه رقص
بنویس اشتباه از آنان بود
که با دستمالِ قرمز مرگ را تحریک میکردند
«شیلی» شب
«کوبا» قاطر و گاری و کفشهای پاره
بنویس «فرانسه» مُدرن شده است
مُدرن میخندند
مصنوع و کال میگرید
آنقدر چندش انگیز که
دلم میخواهد همۀ شیشهها را بشکنم
بنویس در «شوروی» حالا
به دستهای پینهبسته میخندند
...
بنویس «سبزها» هم به فکر افتادهاند که خشخاش بکارند
بنویس «سیاست» دهنِ «تاریخ» را کج کردهاست
و همهچیز را معلق بگذار
علامتِ تعلیق بپاش بر همهچیز
از این به بعد چیزی نمیتواند تمام شود
...
صداهایی که سایه میاندازند
صداهایی که میاندیشند
میگریند
...
بنویس خاک برمیگردد
#شهرام_شیدایی
از کتاب #آتشی_برای_آتشی_دیگر
30 / 9 / 1373
#خونی_که_مُدام_جرقه_می_زند
صدای تَرَکخوردنِ خاطرهها در هم
صدای بیدارشدنِ روزهای رفته
همه را یکجا نمیشود فکر کرد، به تصور آورد
اما همه باهم میآیند
مثلِ چشمهایی نیمباز از بدنهایی نیممُرده و دور
پوزه میمالد زمان با باد
بر درخت و دشت و افسانهها
صدای بههم کوبیدهشدنِ درها
رؤیاها، گذشتهها
صدای مقطّعِ چند اُپرا باهم
صدای بههم کوبیدهشدنِ دریاها
صدای طبلها:
بام بام بام
بوم بوم بوم
با ریتم و آوازی آزارنده پیش میآیند
خَلَجان آغاز شده است
علامتِ تعلیق (...) روی کلمات پاشیده میشود
بنویس ترس پُر شده باید برگردیم
برویم بگریزیم و نمیدانیم
بنویس سهنقطه در چشمهامان پیدا شده، در حرفهامان
صدای اصابتِ ترکشهای رؤیا، فکر
گزشِ گوشت و استخوان:
ــ مرگزایی
بنویس خونی که مُدام جرقه میزند
از نگاههامان بیرون رفتهایم
مثل لباسی که درآورده می شود:
خالیشدن از خاک
انفجارِ تاریکیها در مغز
بنویس ناقوسهای کهنۀ «اروپا» زنگ زدهاند
ینویس در گلوی «اسپانیا»
چیزی بدتر از مرگ چمبر زده است
نه فلوت، نه گیتار، نه رقص
بنویس اشتباه از آنان بود
که با دستمالِ قرمز مرگ را تحریک میکردند
«شیلی» شب
«کوبا» قاطر و گاری و کفشهای پاره
بنویس «فرانسه» مُدرن شده است
مُدرن میخندند
مصنوع و کال میگرید
آنقدر چندش انگیز که
دلم میخواهد همۀ شیشهها را بشکنم
بنویس در «شوروی» حالا
به دستهای پینهبسته میخندند
...
بنویس «سبزها» هم به فکر افتادهاند که خشخاش بکارند
بنویس «سیاست» دهنِ «تاریخ» را کج کردهاست
و همهچیز را معلق بگذار
علامتِ تعلیق بپاش بر همهچیز
از این به بعد چیزی نمیتواند تمام شود
...
صداهایی که سایه میاندازند
صداهایی که میاندیشند
میگریند
...
بنویس خاک برمیگردد
#شهرام_شیدایی
از کتاب #آتشی_برای_آتشی_دیگر
30 / 9 / 1373
@asheghanehaye_fatima
چشمهایت آنقدر سرد شدهاند
كه شیشههای پنجره تَرَك برداشته
دستبردار
و بگذار كودكانی كه به چشمهای تو پناه میآرند
زمینِ جمعشده در گلویت را
حس نكنند
آشیانهای باش
روزی پرندهای
در تو زندهگی را مطمئن خواهد یافت
#شهرام_شیدایی
#آتشی_برای_آتشی_دیگر
چشمهایت آنقدر سرد شدهاند
كه شیشههای پنجره تَرَك برداشته
دستبردار
و بگذار كودكانی كه به چشمهای تو پناه میآرند
زمینِ جمعشده در گلویت را
حس نكنند
آشیانهای باش
روزی پرندهای
در تو زندهگی را مطمئن خواهد یافت
#شهرام_شیدایی
#آتشی_برای_آتشی_دیگر
@asheghanehaye_fatima
#ما_رها_نمیشویم
کسی در من همهچیز را خواب میبیند
و اینها به خوابهایم راه پیدا میکنند.
شاید از خوابهای آیندهام این سطرها را میدُزدم
که در این اتاق که در امروز نمیگنجم.
آنقدر در این جاده در این راه ایستادهام
که دیگر دیده نمیشوم
و همه میپندارند این جاده منم
این راه.
درختانِ این مسیرِ جادویی
زمانِ زندهبودنِ مرا از خویش بالا کشیدهاند
و وقتی از اینجا میگذرم
تپشی مضاعف مرا میگیرد
بالهایی سنگین
رودخانهای در خوابی عمیق.
آیا شنیدنِ صدای یک رودخانه
دنیاهایی دفنشده را از زندهگی
بیرون نمیکشد؟
در همۀ این سالها
چشمهایی ناپیدا میزیست
هر بار که کتابی را میبست
شیطنتِ بازوبستهشدنِ یک در
در تو بیقراری میکرد.
زندهگی جایی پنهان شده است
این را بنویس.
میدانی؟!
در بهیادآوردنِ اینها نیز زمان میگذرد
و همهچیز را دور میکند و درو میکند.
ما رها نمیشویم
چشمهایت را در خودت زندانی کن
و نگذار دریا چیزی از تو بیرون بکشد.
چرا همهچیزِ این سیاره از ما
برای پیوستن به خود میکاهد؟
چرا پیوستن برای پیوستن صورت نمیگیرد؟
میترسم نکند این سیاره سرِ بُریدهای در آسمان باشد
بیصورتیِ این چهره
وحشتم را با شاخوبرگِ درختانش میپوشانَد.
و میدانم دیدنِ اینها همه خوابدیدن است.
همیشه ترسیدهام که از روی این دایره پرت شوم.
چرا هیچکس به ما نگفته است که زمین
مدام چیزی را از ما پسمیگیرد
و ما فکر میکنیم که زمان میگذرد.
شاید زمین آن سیارهای نیست که ما در آن باید میزیستیم
و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان میمانَد
و به این زندهگی برنمیگردد.
از دستهایمان بیرون رفتهایم
از چشمهایمان
و همه چیزِ این خاک را کاویدهایم:
ــ ما به همراهِ آب و باد و خاک و آتش
به این سیاره تبعید شدهایم
و اینجا
زیباترین جا
برای تنهاییست.
کسی در من همهچیز را خواب میبیند.
21 / 10 / 1373
#شهرام_شیدایی
از کتاب #آتشی_برای_آتشی_دیگر
#ما_رها_نمیشویم
کسی در من همهچیز را خواب میبیند
و اینها به خوابهایم راه پیدا میکنند.
شاید از خوابهای آیندهام این سطرها را میدُزدم
که در این اتاق که در امروز نمیگنجم.
آنقدر در این جاده در این راه ایستادهام
که دیگر دیده نمیشوم
و همه میپندارند این جاده منم
این راه.
درختانِ این مسیرِ جادویی
زمانِ زندهبودنِ مرا از خویش بالا کشیدهاند
و وقتی از اینجا میگذرم
تپشی مضاعف مرا میگیرد
بالهایی سنگین
رودخانهای در خوابی عمیق.
آیا شنیدنِ صدای یک رودخانه
دنیاهایی دفنشده را از زندهگی
بیرون نمیکشد؟
در همۀ این سالها
چشمهایی ناپیدا میزیست
هر بار که کتابی را میبست
شیطنتِ بازوبستهشدنِ یک در
در تو بیقراری میکرد.
زندهگی جایی پنهان شده است
این را بنویس.
میدانی؟!
در بهیادآوردنِ اینها نیز زمان میگذرد
و همهچیز را دور میکند و درو میکند.
ما رها نمیشویم
چشمهایت را در خودت زندانی کن
و نگذار دریا چیزی از تو بیرون بکشد.
چرا همهچیزِ این سیاره از ما
برای پیوستن به خود میکاهد؟
چرا پیوستن برای پیوستن صورت نمیگیرد؟
میترسم نکند این سیاره سرِ بُریدهای در آسمان باشد
بیصورتیِ این چهره
وحشتم را با شاخوبرگِ درختانش میپوشانَد.
و میدانم دیدنِ اینها همه خوابدیدن است.
همیشه ترسیدهام که از روی این دایره پرت شوم.
چرا هیچکس به ما نگفته است که زمین
مدام چیزی را از ما پسمیگیرد
و ما فکر میکنیم که زمان میگذرد.
شاید زمین آن سیارهای نیست که ما در آن باید میزیستیم
و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان میمانَد
و به این زندهگی برنمیگردد.
از دستهایمان بیرون رفتهایم
از چشمهایمان
و همه چیزِ این خاک را کاویدهایم:
ــ ما به همراهِ آب و باد و خاک و آتش
به این سیاره تبعید شدهایم
و اینجا
زیباترین جا
برای تنهاییست.
کسی در من همهچیز را خواب میبیند.
21 / 10 / 1373
#شهرام_شیدایی
از کتاب #آتشی_برای_آتشی_دیگر
چیزی در من می میرد،
هرقدر که زندگی میکنم
باد می آید و می رود
چیزی به جا نمی گذارد
مگر گذشته خویش را
گاهی فکر می کنم فقط در باد می توانی زنده باشی
در گذشته من
انگار تمام آشیانه های پرندگان
پنجه های بازشده مهربان دست های توست
دست هایت را برای پرنده ها،جاگذاشته ای
ابرها فکرهای مرا به تو می پیوندد
به همان دنیایی که در آن
نه تو هستی و نه من
که در آن،تنها،فکرهای سردشده مان می توانند
همدیگر را ببوسند
دنیای خیال نیز غنیمتی ست
وقتی که می گویند تو مرده ای
تو کنار رفته ای از دنیا
به مرزهایی که شبیه غرق شدن دریا در دریاست
مثل این که همه حرف هایت را به گنجشک ها گفته ای
به جوانه ها
به درختان و سایه هاشان
به خوشه های گندم
تنها زمانی که می رسیدند و ترک بر می داشتند
فکر نمی کردی که می شود میان این همه چیز
دست ها و چشم های تو را پیدا کرد؟
فکر نمی کردی که صدای یک رودخانه
بتواند دلتنگی ماه و مرا یکجا بشوید و
بیاید به صداکردن تو؟
تو از آن سوی اگر
انکار کنی زمان را
ما به هم خواهیم پیوست.
#در_باد
#شهرام_شیدایی
از کتاب
#آتشی_برای_آتشی_دیگر
برای :
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
هرقدر که زندگی میکنم
باد می آید و می رود
چیزی به جا نمی گذارد
مگر گذشته خویش را
گاهی فکر می کنم فقط در باد می توانی زنده باشی
در گذشته من
انگار تمام آشیانه های پرندگان
پنجه های بازشده مهربان دست های توست
دست هایت را برای پرنده ها،جاگذاشته ای
ابرها فکرهای مرا به تو می پیوندد
به همان دنیایی که در آن
نه تو هستی و نه من
که در آن،تنها،فکرهای سردشده مان می توانند
همدیگر را ببوسند
دنیای خیال نیز غنیمتی ست
وقتی که می گویند تو مرده ای
تو کنار رفته ای از دنیا
به مرزهایی که شبیه غرق شدن دریا در دریاست
مثل این که همه حرف هایت را به گنجشک ها گفته ای
به جوانه ها
به درختان و سایه هاشان
به خوشه های گندم
تنها زمانی که می رسیدند و ترک بر می داشتند
فکر نمی کردی که می شود میان این همه چیز
دست ها و چشم های تو را پیدا کرد؟
فکر نمی کردی که صدای یک رودخانه
بتواند دلتنگی ماه و مرا یکجا بشوید و
بیاید به صداکردن تو؟
تو از آن سوی اگر
انکار کنی زمان را
ما به هم خواهیم پیوست.
#در_باد
#شهرام_شیدایی
از کتاب
#آتشی_برای_آتشی_دیگر
برای :
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
برای نگاه کردن به چشمهای تو
چند قرن آرامش
چند قرن سکوت و فاصله کم دارم
آواز که میخوانم
آتشی در آتش میپیچد
و مادرم پشتِ در مینشیند و با صدای بلند گریه میکند
و در صدای لرزانش مدام میگوید:
باز خواب او را دیده است
باز خواب او را دیده است
#شهرام_شیدایی
از کتابِ #آتشی_برای_آتشی_دیگر
.
@asheghanehaye_fatima
برای نگاه کردن به چشمهای تو
چند قرن آرامش
چند قرن سکوت و فاصله کم دارم
آواز که میخوانم
آتشی در آتش میپیچد
و مادرم پشتِ در مینشیند و با صدای بلند گریه میکند
و در صدای لرزانش مدام میگوید:
باز خواب او را دیده است
باز خواب او را دیده است
#شهرام_شیدایی
از کتابِ #آتشی_برای_آتشی_دیگر
.
@asheghanehaye_fatima