گر شبی چارهٔ این درد جدایی بکنم
از شب طرهٔ او روز نمایی بکنم
ور به دست آورم از شام دو زلفش گرهی
تا سحر بر رخ او غالیه سایی بکنم
گر مسخر شود آن روی چو خورشید مرا
پادشاهی چه؟ که دعوی خدایی بکنم
هر چه باشد، ز دل و دانش و دین، گر خواهد
بدهم و آنچه مرا نیست گدایی بکنم
#اوحدی_مراغهای
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
از شب طرهٔ او روز نمایی بکنم
ور به دست آورم از شام دو زلفش گرهی
تا سحر بر رخ او غالیه سایی بکنم
گر مسخر شود آن روی چو خورشید مرا
پادشاهی چه؟ که دعوی خدایی بکنم
هر چه باشد، ز دل و دانش و دین، گر خواهد
بدهم و آنچه مرا نیست گدایی بکنم
#اوحدی_مراغهای
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
هر که با عارض زیبای تو خو کرده بود
گر دمی با تو برآرد نه نکو کرده بود
گر به مشک ختنی میل کند عین خطاست
هر که او چین سر زلف تو بو کرده بود
پیش چو گان سر زلف تو آن یارد گشت
که بر زخم جفا صبر چو گو کرده بود
بارها زلف تو، دانم، که بر روی تو خود
شرح سودای مرا موی به مو کرده بود
کاسهٔ سر ز تمنای تو خالی نکنم
و گرم کوزهگر از خاک سبو کرده بود
هر دلی کان نشود نرم بسوز غم تو
نه دلست آن، مگر از آهن و رو کرده بود
اوحدی گر ز فراق تو ننالد چه کند؟
در همه عمر چو با وصل تو خو کرده بود
#اوحدی_مراغهای
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
گر دمی با تو برآرد نه نکو کرده بود
گر به مشک ختنی میل کند عین خطاست
هر که او چین سر زلف تو بو کرده بود
پیش چو گان سر زلف تو آن یارد گشت
که بر زخم جفا صبر چو گو کرده بود
بارها زلف تو، دانم، که بر روی تو خود
شرح سودای مرا موی به مو کرده بود
کاسهٔ سر ز تمنای تو خالی نکنم
و گرم کوزهگر از خاک سبو کرده بود
هر دلی کان نشود نرم بسوز غم تو
نه دلست آن، مگر از آهن و رو کرده بود
اوحدی گر ز فراق تو ننالد چه کند؟
در همه عمر چو با وصل تو خو کرده بود
#اوحدی_مراغهای
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
یا بپوش آن روی زیبا در نقاب
یا دگر بیرون مرو چون آفتاب
بند کن زلف جهان آشوب را
گر نمیخواهی جهانی را خراب
رنج من زان چشم خوابآلود تست
چون کنم، کندر نمیآید ز خواب؟
زلف را وقتی اگر تابی دهی
آن تو دانی، روی را از من متاب
من که خود میمیرم از هجران تو
بر هلاک من چه میجویی شتاب؟
تا نرفتی در نیامد تیره شب
تا نیایی بر نیاید آفتاب
حال هجران تو من دانم، که من
سینهای دارم پر از آتش کباب
عاشقم، روزی بر آویزم بتو
تشنهام، خود را در اندازم به آب
اوحدی کامروز هجران تو دید
ایزدش فردا نفرماید عذاب
#اوحدی_مراغهای
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
یا دگر بیرون مرو چون آفتاب
بند کن زلف جهان آشوب را
گر نمیخواهی جهانی را خراب
رنج من زان چشم خوابآلود تست
چون کنم، کندر نمیآید ز خواب؟
زلف را وقتی اگر تابی دهی
آن تو دانی، روی را از من متاب
من که خود میمیرم از هجران تو
بر هلاک من چه میجویی شتاب؟
تا نرفتی در نیامد تیره شب
تا نیایی بر نیاید آفتاب
حال هجران تو من دانم، که من
سینهای دارم پر از آتش کباب
عاشقم، روزی بر آویزم بتو
تشنهام، خود را در اندازم به آب
اوحدی کامروز هجران تو دید
ایزدش فردا نفرماید عذاب
#اوحدی_مراغهای
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
طراوت رخت آب سمن تمام ببرد
رخت ز گل نم و از آفتاب نام ببرد
غلام کیستی، ای خواجهٔ پریرویان؟
که دیدن تو دل از خواجه و غلام ببرد
همی گذشتی و برمن لبت سلامی کرد
سلامت من مسکین بدان سلام ببرد
به هیچ چوب سرمن فرو نیامده بود
غم تو آمد و از دست من زمام ببرد
چو آفتاب ترا از کنار بام بدید
پگاه تر علم خویش را ز بام ببرد
نسیم صبح ز زلف تو نافهای بگشود
به نام تحفه فرو بست و تا به شام ببرد
ز رشک روی تو گل سرخ گشت و کرد عرق
چو رنگ روی ترا باد صبح نام ببرد
امام شهر چو محراب ابروی تو بدید
سجودکرد، که هوش از سر امام ببرد
حکایت من و زلف تو کی تمام شود؟
که هر چه داشتم از دین و دل تمام ببرد
به عام و خاص بگفت اوحدی حدیث رخت
به صورتی که دل خاص و عقل عام ببرد
#اوحدی_مراغهای
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
رخت ز گل نم و از آفتاب نام ببرد
غلام کیستی، ای خواجهٔ پریرویان؟
که دیدن تو دل از خواجه و غلام ببرد
همی گذشتی و برمن لبت سلامی کرد
سلامت من مسکین بدان سلام ببرد
به هیچ چوب سرمن فرو نیامده بود
غم تو آمد و از دست من زمام ببرد
چو آفتاب ترا از کنار بام بدید
پگاه تر علم خویش را ز بام ببرد
نسیم صبح ز زلف تو نافهای بگشود
به نام تحفه فرو بست و تا به شام ببرد
ز رشک روی تو گل سرخ گشت و کرد عرق
چو رنگ روی ترا باد صبح نام ببرد
امام شهر چو محراب ابروی تو بدید
سجودکرد، که هوش از سر امام ببرد
حکایت من و زلف تو کی تمام شود؟
که هر چه داشتم از دین و دل تمام ببرد
به عام و خاص بگفت اوحدی حدیث رخت
به صورتی که دل خاص و عقل عام ببرد
#اوحدی_مراغهای
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
همه کامیم برآید، چو در آیی ز درم
که مرید توام و نیست مراد دگرم
بر سر من بنهد دست سعادت تاجی
اگر آن ساعد و دست تو بسازد کمرم
پیش دل داشته بودم ز صبوری سپری
مرهمی ساز، که تیر تو گذشت از سپرم
فال میگیرم وزین جا سفری نیست مرا
ور بود هم بسر کوی تو باشد سفرم
هیچ جایی ز تو خالی چو نمیشاید دید
غرضم جمله تو باشی، چو به جایی نگرم
راز عشق تو ببیگانه نمیشاید گفت
اشک با دیده همی گوید و خون با جگرم
هر شبی پیش خیال تو بمیرم چون شمع
تا کند زنده به بوی تو نسیم سحرم
بوی پیراهنت آورد مرا باز پدید
ورنه در پیرهن امروز که دیدی اثرم؟
بر من سوخته یک روز به پایان نرسید
که نیاورد فراق تو بلایی به سرم
هر چه جز روی تو، زو دیده بدوزم، که خطاست
هر چه جز نام تو، زان گوش ببندم، که کرم
گم شدم در غمت، ار حال دل من پرسی
ز اوحدی پرس، که او با تو بگوید خبرم
#اوحدی_مراغهای
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
که مرید توام و نیست مراد دگرم
بر سر من بنهد دست سعادت تاجی
اگر آن ساعد و دست تو بسازد کمرم
پیش دل داشته بودم ز صبوری سپری
مرهمی ساز، که تیر تو گذشت از سپرم
فال میگیرم وزین جا سفری نیست مرا
ور بود هم بسر کوی تو باشد سفرم
هیچ جایی ز تو خالی چو نمیشاید دید
غرضم جمله تو باشی، چو به جایی نگرم
راز عشق تو ببیگانه نمیشاید گفت
اشک با دیده همی گوید و خون با جگرم
هر شبی پیش خیال تو بمیرم چون شمع
تا کند زنده به بوی تو نسیم سحرم
بوی پیراهنت آورد مرا باز پدید
ورنه در پیرهن امروز که دیدی اثرم؟
بر من سوخته یک روز به پایان نرسید
که نیاورد فراق تو بلایی به سرم
هر چه جز روی تو، زو دیده بدوزم، که خطاست
هر چه جز نام تو، زان گوش ببندم، که کرم
گم شدم در غمت، ار حال دل من پرسی
ز اوحدی پرس، که او با تو بگوید خبرم
#اوحدی_مراغهای
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
حال دل پیش تو گفتم، که تو یارم باشی
نه بدان تا تو به آشفتن کارم باشی
من که سوزنده چو شمعم خود ازین غصه تو نیز
چه ضرورت که فروزندهٔ نارم باشی؟
زین پس آن چشم ندارم که مرا خواب آید
مگر آن شب که در آغوش و کنارم باشی
همچو بلبل همه از دست تو فریاد کنم
تا تو، ای دستهٔ گل، باغ و بهارم باشی
با که آرام کنم؟ یا چه قرارم باشد؟
که تو سرمایهٔ آرام و قرارم باشی
نکنم یاد بهشت و غم دوزخ نخورم
گر تو فردا حکم روزشمارم باشی
مگر آن روز به نخجیر سگانت نگرم
کان سرپنجه ندارم که شکارم باشی
اوحدی، از گل روی تو مراد من چیست؟
گفت: شرطست که هم صحبت خارم باشی
با چنان گل چه غم از خار؟ که بر هم نزنم
دیده از تیر و تبر، گر تو حصارم باشی
#اوحدی_مراغهای
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
نه بدان تا تو به آشفتن کارم باشی
من که سوزنده چو شمعم خود ازین غصه تو نیز
چه ضرورت که فروزندهٔ نارم باشی؟
زین پس آن چشم ندارم که مرا خواب آید
مگر آن شب که در آغوش و کنارم باشی
همچو بلبل همه از دست تو فریاد کنم
تا تو، ای دستهٔ گل، باغ و بهارم باشی
با که آرام کنم؟ یا چه قرارم باشد؟
که تو سرمایهٔ آرام و قرارم باشی
نکنم یاد بهشت و غم دوزخ نخورم
گر تو فردا حکم روزشمارم باشی
مگر آن روز به نخجیر سگانت نگرم
کان سرپنجه ندارم که شکارم باشی
اوحدی، از گل روی تو مراد من چیست؟
گفت: شرطست که هم صحبت خارم باشی
با چنان گل چه غم از خار؟ که بر هم نزنم
دیده از تیر و تبر، گر تو حصارم باشی
#اوحدی_مراغهای
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima