عاشقانه های فاطیما
812 subscribers
21.2K photos
6.49K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
گفت دوست دارد همه، همه‌ی مردم دنیا، آن دختر را دوست داشته‌باشند، گفت از اینکه فقط خودش آن دختر را دوست داشته‌باشد، احساس حقارت می‌کند. گفت آن دختر، بزرگ‌تر از آن است که تنها یک‌نفر عاشقش باشد.

#مصطفی_مستور
@asheghanehaye_fatima
وقتی کار خوبی انجام می‌دهی، یک چراغ توی روحت روشن کرده‌ای، وقتی باز هم کار خوبی انجام بدهی، می‌شود دو چراغ، می‌شود سه چراغ، صد چراغ، هزار چراغ. گمانم توی روح ”تاجی” هزار تا چلچراغ روشن است.
زن‌های خانه‌دار هم همین‌طورند. برای همین به نظر من همه‌ی زن‌های خانه‌دار، مقدس‌اند.


#مصطفی_مستور


@asheghanehaye_fatima
از نظرِ پدرم،
زندگی باید سه خصوصیت داشته باشد
وَگرنَه جهنم می‌شود :
ساده باشد، کُند باشد و خلوت باشد ...

خودش به معنای واقعیِ کلمه
ساده است و کُند و خلوت.

من زمین تا آسمان با پدرم فرق دارم.


در دنیایی که مادرم زندگی می‌کند
اوضاع کمی فرق دارد.
مادرم به معنای حقیقیِ کلمه
خداوندِ خانه است.

منظورم این است که
نسبتِ او با خانه
مثل همان نسبتی است که
اَدیان می‌گویند خداوند با جهان دارد.

مادرم همیشه می‌داند چند بشقاب،
چند نمکدان،
چند قاشق سوپخوری یا چند اسکاچ
با رنگهای مختلف
در گنجه‌های آشپزخانه دارد.

او دقیقاً می‌داند چندتا از بشقابهایش
( به تفکیک میوه خوری،
پلوخوری و خورش‌خوری )
لَب‌پَر شده‌اند
و چند تا از کاردهای میوه‌خوریش
کِی و کجا گم شده‌اند ...







#مصطفی‌_مستور

کتاب : عشق و چیزهای دیگر

@asheghanehaye_fatima
پرستو برایِ من مثلِ نان بود. مثل مِتفورمین و انسولین بود برای بیمار دیابتی. من نه فقط پرستو که هر چیزِ مربوط به او را هم دوست داشتم. پرهام، برادرش، را هم بیش‌تر از همه‌ی دوازده ساله‌های دنیا دوست داشتم. مادرش، ناهید خانم، را مثل مادر خودم دوست داشتم، پدرش، آقایِ خسروی، دبیرِ بازنشسته‌ی زیست‌شناسی را خیلی دوست داشتم، آن‌قدر که به درس مُزخرفی مثل زیست‌شناسی هم علاقه‌مند شده بودم. کارمندهای بانکِ پاسارگاد شعبه‌یِ امیرآباد را، خیلی ساده، چون پرستو را می‌شناختند و به او احترام می‌گذاشتند دوست داشتم. کفش‌های پرستو و کیف او و چیزهای تویِ کیف او را هم دوست داشتم. جاکلیدی و نوع آدامسی که می‌خرید. ساعت‌مُچی‌اش. انگشترها و دست‌بند نقره‌ای‌اش را. حتی انگار اِسکناس‌هایی که توی کیف او بود با بقیه‌ی اسکناس‌ها فرق داشت. انگار چیزی از او ساطِع می‌شد که اشیا و آدم‌هایی را که در مسیرِ این تابِش بودند، دوست داشتنی می‌کرد. کریم‌جوجو درست می‌گفت، پرستو برایِ من نان بود و دارو و البته آب. و هَوا. و مَعنا.

#مصطفی_مستور

@asheghanehaye_fatima
آخ مهتاب!
کاش یکی از آجرهای خانه‌ات بودم.
یا یک مشت خاکِ باغچه‌ات.
کاش دستگیره‌ی اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی...
کاش چادرت بودم.
نه ، کاش دست‌هات بودم.
کاش چشم‌هات بودم.
کاش دلت بودم.
نه ، کاش ریه‌هات بودم تا نفس هات را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری...
کاش من تو بودم.
کاش تو من بودی.
کاش ما یکی بودیم.
یک نفر دوتایی...

#مصطفی_مستور


@asheghanehaye_fatima
شب‌ها
وقتی ماه می‌تابد
من وضو می‌گیرم
و بهترین واژه‌هایم را بر می‌دارم
و می‌روم
بر مرتفع‌ترین ساختمانِ شهر ...


شب‌ها
وقتی ماه می‌تابد
من در دفترِ مَشقم
تمرینِ عشق می‌کنم
و ،
هزاربار
می‌نویسم : « سوسن ماه است ... »
نگاه کنید !
پیراهنش بوی یاس می‌دهد
و دست‌های من
که آستین‌های او را بوییده‌اند ...


شب‌ها
وقتی ماه می‌تابد
من روحم را بر می‌دارم
و ،
سفر می‌کنم به دورها
مثلِ کرگدنی تنها
از مَعبرِ اندوه تا مَتنِ کودکی
تا ملکوتِ سوسن

و بَعد ،
در بارگاهِ سوسن
ـــ این بقایای عشقِ خداوند ـــ
و در حضورِ معنویتِ پیراهنش
روحم را
آتش می‌زنم ...







#مصطفی_مستور

@asheghanehaye_fatima
من شما را به شکلی درك ناشدنی، به شکلی غیر قابل ِتوضیح، آن‌چنان که حتی خودم از بزرگی ِ
آن در هراس افتاده‌ام،
دوست می‌دارم ...!

#مصطفی‌_مستور
#عزیز_روزهام


@asheghanehaye_fatima
.
در مرادآباد وقتی به پدرم گفتم عاشق شده‌ام، هیچ نگفت. وقتی جزییات روح مهتاب را برای او شرح دادم، هیچ نگفت. وقتی گفتم مهتاب از سوسن، دختر عباس‌آقا قشنگ‌تر است، گفت: مگر عباس‌ آقا دختر دارد؟ پدرم هیچ‌وقت عاشق نشد. حتی عاشق مادرم نبود، اما او را دوست می‌داشت. خیلی دوست می‌داشت. وقتی مادرم خانۀ عالیه خانم روضه می‌رفت، پدرم مثل گنجشكی كه جوجه‌اش را با گلوله زده باشند، بال بال می‌زد. میان اتاق‌ها قدم می‌زد و كلافه بود تا مادرم برگردد...

#مصطفی_مستور
📙 چند روایت معتبر

@asheghanehaye_fatima
می‌خواهی از نگاه کردن به او فرار کنی.
پس سعی می‌کنی با ورق زدن کتاب توی دستت یا با کشیدن خطوط نامفهوم روی تکه‌ای کاغذ، خودت را سرگرم کنی، اما نمی‌توانی.
پرهیز از نگاه کردن به کسی که شوق دیدنش کلافه‌ات کرده، تردید مبهمت را به یقینی روشن تبدیل می‌کند:
عاشق شده‌ای!

#مصطفی_مستور

@asheghanehaye_fatima