تو که صوفیانه چلهنشینِ سکوتی
صوفیِ خاموش
نفس تنید در صدایِ تو
وقتی پرنده از غربتِ گلوگاهت
شوقِ پریدن آموخت
آنگاه که موسیقی
از ضربآهنگِ نفسهایت
وزنِ اصالت ربود
ریشه دواندی در من
در شکسته صنوبر، جاری در رگ
و مستانه مدهوش ساختیام از هست
در آینه بنگر...میبینیام
در چشمهایت آرمیده
و رسالتم برآوردنِ لبخند
در کهکشانِ دهانِ توست
که جهان
در رامشِ لبانِ تو فراغت میخواست
این استخوان هرگز نخواهد گسست
که نور از سرانگشتانِ تو
مرهمِ تمامِ تَرکها شد
وقتی از مصاحبتِ هور بازگشتیوُ
اندامِ خاکستر را
به قامتِ آتش بدل ساختی
دستهایِ تو چه بیاندازه
همخوانوُ در گفتگوست
بیصدا، صامت
و در ظرافتِ خطوطش
آشوبی از هچایِ نیامده در کلام مشهود
آرام باش، صافیِ بیغش
عریانترین مستورِ محبت
سخاوتِ مهر آویخته به پرگارت
که ایمنی از اهریمن
که تلاوتِ نامت
آیهیِ نیامده در وحی
از عصیان منزهیوُ تنیده در حی
بگو باز هم صدایِ تو آیا
صدایِ تو آیا
بر زخمهایِ تن
التیام خواهد شد؟
#عارف_اخوان
@asheghanehaye_fatima
صوفیِ خاموش
نفس تنید در صدایِ تو
وقتی پرنده از غربتِ گلوگاهت
شوقِ پریدن آموخت
آنگاه که موسیقی
از ضربآهنگِ نفسهایت
وزنِ اصالت ربود
ریشه دواندی در من
در شکسته صنوبر، جاری در رگ
و مستانه مدهوش ساختیام از هست
در آینه بنگر...میبینیام
در چشمهایت آرمیده
و رسالتم برآوردنِ لبخند
در کهکشانِ دهانِ توست
که جهان
در رامشِ لبانِ تو فراغت میخواست
این استخوان هرگز نخواهد گسست
که نور از سرانگشتانِ تو
مرهمِ تمامِ تَرکها شد
وقتی از مصاحبتِ هور بازگشتیوُ
اندامِ خاکستر را
به قامتِ آتش بدل ساختی
دستهایِ تو چه بیاندازه
همخوانوُ در گفتگوست
بیصدا، صامت
و در ظرافتِ خطوطش
آشوبی از هچایِ نیامده در کلام مشهود
آرام باش، صافیِ بیغش
عریانترین مستورِ محبت
سخاوتِ مهر آویخته به پرگارت
که ایمنی از اهریمن
که تلاوتِ نامت
آیهیِ نیامده در وحی
از عصیان منزهیوُ تنیده در حی
بگو باز هم صدایِ تو آیا
صدایِ تو آیا
بر زخمهایِ تن
التیام خواهد شد؟
#عارف_اخوان
@asheghanehaye_fatima
ای منطقِ سبزِ عشق حضورت افزون باد
که قدم هایت عطرِ گلاب می دهد
و طرحِ نازِ لطیفش
سعادتِ زندگانی من است،
آنگاه که راه میروی پنجره ها می گشایم
تا شمیمِ تو بر همه خشکِ گیاهان
وزیدنِ نسیمِ بهاران مژده رساند،
تو بویِ آشتی می دهی
در ستیزِ ناتمامِ خنجر وُ خون
صدایت صلحِ پرنده وُ صیاد
تو آبرویِ خدایی
در جدالِ انسان وُ اهریمن
تو صلابتِ اعتمادی در دیارِ لغزشِ باور
از دور ها می آیی و به احترامت
آسمان سر به غبارِ راهت برخاک می افتد
#عارف_اخوان
@asheghanehaye_fatima
که قدم هایت عطرِ گلاب می دهد
و طرحِ نازِ لطیفش
سعادتِ زندگانی من است،
آنگاه که راه میروی پنجره ها می گشایم
تا شمیمِ تو بر همه خشکِ گیاهان
وزیدنِ نسیمِ بهاران مژده رساند،
تو بویِ آشتی می دهی
در ستیزِ ناتمامِ خنجر وُ خون
صدایت صلحِ پرنده وُ صیاد
تو آبرویِ خدایی
در جدالِ انسان وُ اهریمن
تو صلابتِ اعتمادی در دیارِ لغزشِ باور
از دور ها می آیی و به احترامت
آسمان سر به غبارِ راهت برخاک می افتد
#عارف_اخوان
@asheghanehaye_fatima