میخواستم بلد باشم تو را بخندانم، و بلد باشم وقتی غصه داری قانعت کنم به من پناهنده شوی، و وقتی به من می چسبی از تیغ هایم نترسی، و به نوازش انگشتان ملتهبم اعتماد کنی، و در چشمهای من تن برهنهی خودت را ببینی تا بفهمی آتشْبودنت چه دلخواه است. اما گمت کردم.
میخواستم خانهات باشم، تا از خستگیهایت به من بازگردی. میخواستم روزها و شبها صبور و دور بمانم تا در ملاقاتی دلچسب کلماتت را بنوشم، و در تو گم بشوم بدون علاقهای به پیداشدن. میخواستم ارض موعود تو باشد وسعت آغوشم، ای زیباترین زائر زشتیهای من. اما گمت کردم.
میخواستم بلد باشم تو را نترسانم. میخواستم دنیای امن تو باشم، جزیرهای که در سفرهای کوتاه آرامشت را آنجا جستجو کنی. میخواستم آدمبرفی سادهی تو باشم در کوچههای کودکیت. تا به دماغ هویجی من بخندی، و شالی برایم بیاوری، و با زغال دو چشم برای من بکشی، و آرام نوازشم کنی، و اشک مرا ببوسی، و گنجشک کوچک مستی باشی که از شانهی راستم به شانهی چپم مهاجرت میکند و در راه برای موهای سپیدم لالایی میخواند. اما گمت کردم.
ای دورایستاده از هراس تلخی من، ای بوسهی رخنداده که انتظار آمدنت هنوز رنج زیبای من است، ای ناشناسِ گرم خندان که فکرِ بودنت مستی دیوارهای خانهی من است، گاهی بیدلیل و بیهوا بخند. بگذار فکر کنم آمدهای، دیدهای و رفتهای. و حالا مرا به یاد آوردهای، و تقلای غریبانهام را برای خنداندنت. بگذار دلیل لبخند روشن تو باشم، من که گریهساز خستهای هستم.
همین.
#حمیدسلیمی
@asheghanehaye_fatima
میخواستم خانهات باشم، تا از خستگیهایت به من بازگردی. میخواستم روزها و شبها صبور و دور بمانم تا در ملاقاتی دلچسب کلماتت را بنوشم، و در تو گم بشوم بدون علاقهای به پیداشدن. میخواستم ارض موعود تو باشد وسعت آغوشم، ای زیباترین زائر زشتیهای من. اما گمت کردم.
میخواستم بلد باشم تو را نترسانم. میخواستم دنیای امن تو باشم، جزیرهای که در سفرهای کوتاه آرامشت را آنجا جستجو کنی. میخواستم آدمبرفی سادهی تو باشم در کوچههای کودکیت. تا به دماغ هویجی من بخندی، و شالی برایم بیاوری، و با زغال دو چشم برای من بکشی، و آرام نوازشم کنی، و اشک مرا ببوسی، و گنجشک کوچک مستی باشی که از شانهی راستم به شانهی چپم مهاجرت میکند و در راه برای موهای سپیدم لالایی میخواند. اما گمت کردم.
ای دورایستاده از هراس تلخی من، ای بوسهی رخنداده که انتظار آمدنت هنوز رنج زیبای من است، ای ناشناسِ گرم خندان که فکرِ بودنت مستی دیوارهای خانهی من است، گاهی بیدلیل و بیهوا بخند. بگذار فکر کنم آمدهای، دیدهای و رفتهای. و حالا مرا به یاد آوردهای، و تقلای غریبانهام را برای خنداندنت. بگذار دلیل لبخند روشن تو باشم، من که گریهساز خستهای هستم.
همین.
#حمیدسلیمی
@asheghanehaye_fatima
میدانم وقتی تو را ببوسد، در آن صدم ثانیهی انتظار، پیش از رسیدن لبانش به لبان سرد تو، وقتی چشمهایت را بستهای، گرمای تند را که در رگهای صورتت حس میکنی، بدنت که آتش میگیرد، شوق تنانگی که در تو بیدار میشود، نور که از تو به دنیای اطرافت سرایت میکند، بدون این که بدانی، بدون این که بفهمی، مرا به یاد خواهیداشت. مرا که در بوسههای تو، بیصدا و آرام، زندگی خوبی داشتم. مرا به یاد خواهیداشت.
حالا تو یک نقطهی آبی دوری. یک اقیانوس کوچک در نقشهی بزرگ کهکشان. یک صبح آرام ابری از میلیونها صبح که انسان روی زمین دیده. یکی از میلیاردها دیوانهی ناگهان عاقل شده. یکی از همه، یکی از همه. اما آنچه تو را جاودانه میکند، قلب من است. تو به یاد نمیآوری، اما قلب حافظهی خودش را دارد، حافظهی تصویری لعنتیش را. قلبم به یاد میآورد قبل از رفتنت دانههای برف روی پالتوی تیرهات آب میشد و میمرد و باز از آسمان به تو برمیگشت. تو انکار زوال بودی، درست در حاشیهی شلوغی میدان. جایی که کسی نمیدید عشق درخت و گنجشک چه محال است.
وقتی منتظری لبهایش به پوستت برسد، بدون این که بدانی، بدون این که بفهمی، مرا به یاد خواهی داشت. تو میتوانی فراموشم کنی، اما پوستت حافظهی خودش را دارد و نوازش لبهای مرا از یاد نبردهاست. به همین سادگی، در آن بوسهی عجیب، و در حافظهی دنیا، به من باختهای. حالا بخند و برقص، حضرت رفته.
همین.
#حمیدسلیمی
@asheghanehaye_fatima
حالا تو یک نقطهی آبی دوری. یک اقیانوس کوچک در نقشهی بزرگ کهکشان. یک صبح آرام ابری از میلیونها صبح که انسان روی زمین دیده. یکی از میلیاردها دیوانهی ناگهان عاقل شده. یکی از همه، یکی از همه. اما آنچه تو را جاودانه میکند، قلب من است. تو به یاد نمیآوری، اما قلب حافظهی خودش را دارد، حافظهی تصویری لعنتیش را. قلبم به یاد میآورد قبل از رفتنت دانههای برف روی پالتوی تیرهات آب میشد و میمرد و باز از آسمان به تو برمیگشت. تو انکار زوال بودی، درست در حاشیهی شلوغی میدان. جایی که کسی نمیدید عشق درخت و گنجشک چه محال است.
وقتی منتظری لبهایش به پوستت برسد، بدون این که بدانی، بدون این که بفهمی، مرا به یاد خواهی داشت. تو میتوانی فراموشم کنی، اما پوستت حافظهی خودش را دارد و نوازش لبهای مرا از یاد نبردهاست. به همین سادگی، در آن بوسهی عجیب، و در حافظهی دنیا، به من باختهای. حالا بخند و برقص، حضرت رفته.
همین.
#حمیدسلیمی
@asheghanehaye_fatima