عاشقانه های فاطیما
781 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima



گاهی اشک می‌ریزم
گاهی لبخند می‌زنم
گاهی خنده سر می‌دهم
گاهی به ترانه‌ای
لب تر می‌کنم
گاهی چنان به زندگی‌ آغشته‌ام
که سنگی آرمیده در عمق دریاچه
آغشته آب

اما در همه حال
صدای کسی را می‌شنوم
که در من ساکن است
و هیچ‌گاه
از گریستن بازنمی‌ایستد

حتی آنگاه که سخت
سرگرم زندگی‌ام
کسی در من
سخت
سرگرم گریستن است

#صدیق_قطبی
گوشم هنوز
بدهکار توست
صدایت کجاست؟

مرا به نام بخوان
هر کجای جهان که باشم
به سمت صدایت خواهم دوید
و تمام راه‌ها
به تو ختم می‌شوند

مرا به نام بخوان
می‌خواهم بازگردم
گل‌های زرد
ازدحام کنند
آسمان از کبوتران سپید
سیراب شود
و سرگذشتم را
در حافظه‌ی آن چشم‌های آشنا
مرور کنم

صدایت کجاست؟



#صدیق_قطبی
#شما_فرستادید


@asheghanehaye_fatima
هر بار که
باران می آید
از پرنده‌‌ای که
در من زندانی است
صدای آوازی می شنوم
آوازی که غریبانه آشناست

هر بار که
خورشید بَر درخت و
پنجره می تابد
قلبِ من
سیمای جوان‌تَرین
اندوهِ خویش را
آشکارتَر می بیند

هر بار که
شب فرامی رسد ،
چهره‌ی حقیقی خود را
بازمی یابم
پیداتَر از
ماهِ کامل است
وَ میان
چشمک‌ پَرانی ستارگان
سَربُلند وُ تنهاست

هر بار که
برف می آید ،
درمی یابم که تُو
از من عبور کرده‌ای
وَ غریبه ای
پشتِ درهای قلبم
به خود می لرزد

هر بار که
باد می وَزَد ،
دلتنگی اَت در من
زبانه می کشد
و درمی یابم
که هیچ‌ْگاه
خانه ای نداشته اَم



#صدیق_قطبی
#شما_فرستادید



@asheghanehaye_fatima
مثلِ یک میوه‌ی رسیده ...




« می‌خواهم به اَعماقِ زمین برسم .
عشقِ من در آنجاست ،
در آنجایی که دانه‌ها
سبز می‌شوند و ریشه‌ها به هم می‌رسند
و آفرینش
در میانِ پوسیدگیِ خود ادامه می‌دهد ،
گویی همیشه وجود داشته
پیش از تولد و بعد از مرگ .

گویی بدنِ من
یک شکلِ موقتی و زودگذرِ آن است .

می‌خواهم به اَصلش برسم .

می‌خواهم قلبم را
مثلِ یک میوه‌ی رسیده
به همه‌ی شاخه‌های درختان
آویزان کنم ...

نمی‌دانم رسیدن چیست
اما بی‌گمان
مقصدی هست که همه‌ی وجودم
به سوی آن جاری می‌شود ...

از اینجا که خوابیده‌ام دریا پیداست .
روی دریا قایق‌ها هستند و انتهای دریا
معلوم نیست که کجا است .

اگر می‌توانستم جزیی از
این بی‌انتهایی باشم
آن وقت می‌توانستم هرکجا که می‌خواهم
باشم ...

دلم می‌خواهد اینطوری تمام بشوم
یا اینطوری ادامه بدهم .

از توی خاک
همیشه یک نیرویی بیرون می‌آید
که مرا جذب می‌کند .
بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست .
فقط دلم می‌خواهد فرو بروم ؛
همراه با تمامِ چیزهایی که دوست دارم
فرو بروم ،
و همراه با تمامِ چیزهایی که دوست دارم
در یک کُلِ غیرِ قابل تبدیل حل بشوم .

به نظرم می‌رسد که
تنها راهِ گریز از فنا شدن ،
از دگرگون شدن ، از دست دادن ،
از هیچ و پوچ شدن
همین است ... »



#فروغ_فرخزاد

کتاب : جادوی جاودانگی

به کوشش : بهروز جلالی پندری

انتشارات : مروارید

( صفحه ۴۰ _ ۴۳ )
@asheghanehaye_fatima






تکّه‌ای است از نامه‌ی فروغ فرخزاد
به ابراهیم گلستان
که در حقیقت شرحِ دردِ اشتیاق است .

تمنّایی را در خود کشف کرده که او را
به جستجوی چیزی
فراتر از کثرت‌های موجود می‌کشانَد .

بی‌قراریِ بازگشت به سرچشمه‌ی حیات
و تمنای جان‌سوزِ یگانگی با آن .

اِدراکِ مبهمِ یک مقصدِ ناشناخته
که گویی ذره‌ذره‌ی قلبش
خواهانِ آن است .

کششی مرموز رو به آنجا که
زندگیِ محض است
و تلاطمی درونی برای پیوند و اتصال با
حقیقتِ آن .

چه خوب می‌گوید که می‌خواهم قلبم را
مثلِ میوه‌ای رسیده
به همه‌ی شاخه‌های درختان آویزان کنم .

اِنگار در خودش غلیان کرده است .


همین اشتیاق را
از نوعِ مشفقانه‌اش در شعری آورده است :

" من شاخه‌های نارسِ گندم را
به زیرِ پستان می‌گیرم
و شیر می‌دهم ... "



این سر رفتن از خویش
و جاری شدن پیِ ندایی دور ،
تقلایی برای راه‌یابی به اصل ، به خانه ،
به خداست .


به گفته‌ی مولانا :

جست‌وجویی در دلم انداختی

تا ز جست‌وجو رَوَم در جوی تو ...




#صدیق_قطبی
جئتُكِ كالسّفينةِ مُتعَباً
أخفي جِراحاتي وراءَ ثيابي..

من مثل کشتی درمانده‌ای به طرفِ تو می‌آیم
«با زخم‌هایى كه زیر پیراهنم پنهان كرده‌ام...»

#از_ترانه‌ای_عربی
#صدیق_قطبی

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima

#خداحافظی

«همیشه
هنگام خداحافظی،
همه چیز جان می‌گیرد
و زنده می‌شود»
[ احمدرضا احمدی ]

اما چرا؟ در ساعت وداع و لحظه‌ی بدرود چه اتفاق می‌افتد که همه چیز در نهایت خلوص می‌درخشد و قلب، همه‌ی دانه‌های خود را فاش می‌کند؟ چه می‌شود که عشق بی‌کلّه می‌شود و بی‌پروا، و دل از هر آنچه غیر دوست، عاری می‌شود و فارغ؟

شاید به این دلیل که تنها در لحظه‌ی وداع است که درمی‌یابیم «لحظه» چقدر پُربهاست و «هرگز» چقدر دردناک.
در وقت بدرود است که به آگاهی تمام عیار از این دمِ فرّار می‌رسیم. به آگاهی از دست‌های ناتوان و لحظه‌هایی که برق‌آسا به دریاچه‌ی عدم می‌ریزند. و آگاهی، نشیمن‌گاه دوستی است...


#صدیق_قطبی