@asheghanehaye_fatima
چرا تُو این همه خوبی
بیا کمی بد باش
نمی توانی ، می دانم ، نمی توانی ؛
امّا بیا کمی بد باش
تُویی که سبزه و گُل را
به آب عادت دادی ،
تُویی که با لبِ خود
این غمینِ تنها را
به مِی بشارت دادی
تُو را که می بینم
خیال می کنَم انسان
همیشه اینسان است ...
چرا همیشه بهاری
کمی زمستان باش
مرا به سَردی این
روزگار عادت دِه
چرا تُو این همه خوبی
بیا کمی بد باش
#عمران_صلاحی
#شما_فرستادید
چرا تُو این همه خوبی
بیا کمی بد باش
نمی توانی ، می دانم ، نمی توانی ؛
امّا بیا کمی بد باش
تُویی که سبزه و گُل را
به آب عادت دادی ،
تُویی که با لبِ خود
این غمینِ تنها را
به مِی بشارت دادی
تُو را که می بینم
خیال می کنَم انسان
همیشه اینسان است ...
چرا همیشه بهاری
کمی زمستان باش
مرا به سَردی این
روزگار عادت دِه
چرا تُو این همه خوبی
بیا کمی بد باش
#عمران_صلاحی
#شما_فرستادید
تو بودی که آواز را چیدی از پشت مه
تو بودی که گفتی چمن میدَود
تو گفتی که از نقطهچینها اگر بگذری
به اَسرار خواهی رسید
تو را نام بردم
و ظاهر شدی
تو از شعلهی گیسوانات
رسیدی به من
من از نام تو
رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد
تو گفتی سلام
گل و سنگ برخاستند
#عمران_صلاحی
@asheghanehaye_fatima
تو بودی که گفتی چمن میدَود
تو گفتی که از نقطهچینها اگر بگذری
به اَسرار خواهی رسید
تو را نام بردم
و ظاهر شدی
تو از شعلهی گیسوانات
رسیدی به من
من از نام تو
رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد
تو گفتی سلام
گل و سنگ برخاستند
#عمران_صلاحی
@asheghanehaye_fatima
صدایت را جرعه جرعه می نوشم
مستانه سبز می شوم و شاخ و برگ می دهم
جوانه ها دهان می گشایند
و نام تو را می خوانند
چه لبان شناوری داری
در آب های صدا
چشمانم را می بندم
و تن به صدایت می سپارم
نام کوچکم
در صدایت شکفته می شود
تمام آبشاران را واداشته ای
با هیاهو بریزند
تا صدایم به گوشت نرسد
تمام جنگل ها را واداشته ای
برگ هاشان را به صدا درآورند
تا صدای مرا نشنوی
تمام پرندگان را
به آواز خواندن واداشته ای
تا صدای من گم شود
مدام حرف میزنی
تا من حرفی نزنم
می ترسم در حسرت تو بمیرم
و تابوتم بر نیل روان باشد
و امواج نیلگون
مرثیه خوان ناکامی من باشند
نمی خواهم افسانه سرایان
دلشان بسوزد
و روزی مرا
در افسانه ها به تو برسانند
#عمران_صلاحی
@asheghanehaye_fatima
مستانه سبز می شوم و شاخ و برگ می دهم
جوانه ها دهان می گشایند
و نام تو را می خوانند
چه لبان شناوری داری
در آب های صدا
چشمانم را می بندم
و تن به صدایت می سپارم
نام کوچکم
در صدایت شکفته می شود
تمام آبشاران را واداشته ای
با هیاهو بریزند
تا صدایم به گوشت نرسد
تمام جنگل ها را واداشته ای
برگ هاشان را به صدا درآورند
تا صدای مرا نشنوی
تمام پرندگان را
به آواز خواندن واداشته ای
تا صدای من گم شود
مدام حرف میزنی
تا من حرفی نزنم
می ترسم در حسرت تو بمیرم
و تابوتم بر نیل روان باشد
و امواج نیلگون
مرثیه خوان ناکامی من باشند
نمی خواهم افسانه سرایان
دلشان بسوزد
و روزی مرا
در افسانه ها به تو برسانند
#عمران_صلاحی
@asheghanehaye_fatima
فکرِ تو
عایقِ سرمای من است.
فکر کردم به صمیمیتِ تو،
گرم شدم.
خنده کن،
خنده که با خندهی تو
آفتاب از تهِ دل میخندد
شرم در چهرهی من داشت
شقایق میکاشت
سفره انداخته بودیم و کنارش باهم
دوستی میخوردیم.
حرفِ تو
سنگِ بزرگی
جلویِ پایِ زمستان انداخت
باز هم حرف بزن.
#عمران_صلاحی
@asheghanehaye_fatima
عایقِ سرمای من است.
فکر کردم به صمیمیتِ تو،
گرم شدم.
خنده کن،
خنده که با خندهی تو
آفتاب از تهِ دل میخندد
شرم در چهرهی من داشت
شقایق میکاشت
سفره انداخته بودیم و کنارش باهم
دوستی میخوردیم.
حرفِ تو
سنگِ بزرگی
جلویِ پایِ زمستان انداخت
باز هم حرف بزن.
#عمران_صلاحی
@asheghanehaye_fatima