@asheghanehaye_fatima
نقره ام،دقیقم،بی هیچ نقش پیشین
هرچه می بینم بی درنگ می بلعم
همان گونه که هست ،نیالوده به عشق یا نفرت
بی رحم نیستم ،فقط راستگو هستم
چشمان خدایی کوچک،چهار گوشه
اغلب به دیوار رو به رو می اندیشم
صورتی ست و لکه دار
آنقدر به آن نگاه کرده ام که فکر
می کنم
پاره ی دل من است
ولی پیدا و ناپیدا می شود
صورت ها و تاریکی بارها ما را از هم جدا می کنند
حالا دریاچه ام
زنی روبروی من خم شده است
برای شناختن خود سرا پای مرا می کاود
آنگاه به شمع ها یا ماه ،این دروغگویان،باز می گرد د
پشت او را می بینم و هما نگونه که هست منعکس می کنم
زن با اشک و تکان دادن دست پاداشم می دهد
برای او اهمیت دارم ،می آید و می رود
این صورت اوست که هر صبح جانشین تاریکی می شود
درمن دختری راغرق کرده است
ودر من زنی سالخورده هر روز به جستجوی او
مثل ماهی هولناکی بر می خیزد .
#آینه
#سیلویا_پلات
#شعر_آمریکا🇺🇸
ترجمه:
#ضیا_موحد
نقره ام،دقیقم،بی هیچ نقش پیشین
هرچه می بینم بی درنگ می بلعم
همان گونه که هست ،نیالوده به عشق یا نفرت
بی رحم نیستم ،فقط راستگو هستم
چشمان خدایی کوچک،چهار گوشه
اغلب به دیوار رو به رو می اندیشم
صورتی ست و لکه دار
آنقدر به آن نگاه کرده ام که فکر
می کنم
پاره ی دل من است
ولی پیدا و ناپیدا می شود
صورت ها و تاریکی بارها ما را از هم جدا می کنند
حالا دریاچه ام
زنی روبروی من خم شده است
برای شناختن خود سرا پای مرا می کاود
آنگاه به شمع ها یا ماه ،این دروغگویان،باز می گرد د
پشت او را می بینم و هما نگونه که هست منعکس می کنم
زن با اشک و تکان دادن دست پاداشم می دهد
برای او اهمیت دارم ،می آید و می رود
این صورت اوست که هر صبح جانشین تاریکی می شود
درمن دختری راغرق کرده است
ودر من زنی سالخورده هر روز به جستجوی او
مثل ماهی هولناکی بر می خیزد .
#آینه
#سیلویا_پلات
#شعر_آمریکا🇺🇸
ترجمه:
#ضیا_موحد
@asheghanehaye_fatima
وقتی شکوفه ها همه بر خاک ریختند
ناگاه
آن بهاران گیسو
با دامن حریر بلندش
از سپیده پایین آمد.
گفتم: چه دیر
بانوی بانوان
من سال هاست
خورشید و بامداد و بهاران را
از یاد برده ام.
خندید و آفتاب
از پلکان کاج فرود آمد.
می خواستم ببینمش
اما
باران امان نداد ...
#ضیا_موحد
وقتی شکوفه ها همه بر خاک ریختند
ناگاه
آن بهاران گیسو
با دامن حریر بلندش
از سپیده پایین آمد.
گفتم: چه دیر
بانوی بانوان
من سال هاست
خورشید و بامداد و بهاران را
از یاد برده ام.
خندید و آفتاب
از پلکان کاج فرود آمد.
می خواستم ببینمش
اما
باران امان نداد ...
#ضیا_موحد
وَ غیبتِ تُو
مثلِ غروب است
ڪہ فضا را پُر مےڪُنَد
از آنچہ ندانم چیست !
مثلِ پرندهاے ڪہ
براے رفتن آمده است
امّا صداے بالش مےمانَد !
وَ من تُو را در غیبتت شناختم !
#ضیا_موحد
@asheghanehaye_fatima☘
مثلِ غروب است
ڪہ فضا را پُر مےڪُنَد
از آنچہ ندانم چیست !
مثلِ پرندهاے ڪہ
براے رفتن آمده است
امّا صداے بالش مےمانَد !
وَ من تُو را در غیبتت شناختم !
#ضیا_موحد
@asheghanehaye_fatima☘
اکنون برایت میگویم خورشید چگونه
طلوع کرد
در هر دم تاری ابریشمین
برجها در یاقوت ارغوانی شناور شدند
و خبر چون دستهی سنجابها پراکنده شد
تپهها گره از کلاه گشودند
پرندگان آواز سر دادند
آنگاه آهسته به خود گفتم
«این دیگر خورشید است»
اما اینکه چگونه غروب کرد نمیدانم
گویی نردبانی ارغوانی بود
که دخترکان و پسرکان زرد
از آن مدام بالا میرفتند
و هنگامیکه بدانسو رسیدند
مدیر مدرسهای خاکستریپوش
میلههای غروب را بهآرامی برداشت
و همه را در پی خود کشاند
#امیلی_دیکنسون
برگردان: #ضیا_موحد
@asheghanehaye_fatima
طلوع کرد
در هر دم تاری ابریشمین
برجها در یاقوت ارغوانی شناور شدند
و خبر چون دستهی سنجابها پراکنده شد
تپهها گره از کلاه گشودند
پرندگان آواز سر دادند
آنگاه آهسته به خود گفتم
«این دیگر خورشید است»
اما اینکه چگونه غروب کرد نمیدانم
گویی نردبانی ارغوانی بود
که دخترکان و پسرکان زرد
از آن مدام بالا میرفتند
و هنگامیکه بدانسو رسیدند
مدیر مدرسهای خاکستریپوش
میلههای غروب را بهآرامی برداشت
و همه را در پی خود کشاند
#امیلی_دیکنسون
برگردان: #ضیا_موحد
@asheghanehaye_fatima
■آینه
نقرهام ،دقیقام، بیهیچ نقش پیشین
هر چه میبینم بیدرنگ میبلعم
همانگونه که هست، نیالوده به عشق یا نفرت
بیرحم نیستم، فقط راستگو هستم
چشمان خدایی کوچک، چهار گوشه
اغلب به دیوار روبهرو میاندیشم
صورتیست و لکهدار
آنقدر به آن نگاه کردهام که فکر میکنم
پارهی دل من است
ولی پیدا و ناپیدا میشود
صورتها و تاریکی بارها ما را از هم جدا میکنند
حالا دریاچهام
زنی روبهروی من خم شده است
برای شناختن خود سرا پای مرا میکاود
آنگاه به شمعها یا ماه، این دروغگویان، بازمیگردد
پشت او را میبینم و همانگونه که هست منعکس میکنم
زن با اشک و تکان دادن دست پاداشام میدهد
برای او اهمیت دارم، میآید و میرود
این صورت اوست که هر صبح جانشین تاریکی میشود
درمن دختری را غرق کرده است
و در من زنی سالخورده هر روز به جستوجوی او
مثل ماهی هولناکی برمیخیزد
■Mirror
I am silver and exact. I have no preconceptions.
Whatever I see I swallow immediately
Just as it is, unmisted by love or dislike.
I am not cruel, only truthful ‚
The eye of a little god, four-cornered.
Most of the time I meditate on the opposite wall.
It is pink, with speckles. I have looked at it so long
I think it is part of my heart. But it flickers.
Faces and darkness separate us over and over.
Now I am a lake. A woman bends over me,
Searching my reaches for what she really is.
Then she turns to those liars, the candles or the moon.
I see her back, and reflect it faithfully.
She rewards me with tears and an agitation of hands.
I am important to her. She comes and goes.
Each morning it is her face that replaces the darkness.
In me she has drowned a young girl, and in me an old woman
Rises toward her day after day, like a terrible fish.
#سیلویا_پلات
برگردان: #ضیا_موحد
@asheghanehaye_fatima
نقرهام ،دقیقام، بیهیچ نقش پیشین
هر چه میبینم بیدرنگ میبلعم
همانگونه که هست، نیالوده به عشق یا نفرت
بیرحم نیستم، فقط راستگو هستم
چشمان خدایی کوچک، چهار گوشه
اغلب به دیوار روبهرو میاندیشم
صورتیست و لکهدار
آنقدر به آن نگاه کردهام که فکر میکنم
پارهی دل من است
ولی پیدا و ناپیدا میشود
صورتها و تاریکی بارها ما را از هم جدا میکنند
حالا دریاچهام
زنی روبهروی من خم شده است
برای شناختن خود سرا پای مرا میکاود
آنگاه به شمعها یا ماه، این دروغگویان، بازمیگردد
پشت او را میبینم و همانگونه که هست منعکس میکنم
زن با اشک و تکان دادن دست پاداشام میدهد
برای او اهمیت دارم، میآید و میرود
این صورت اوست که هر صبح جانشین تاریکی میشود
درمن دختری را غرق کرده است
و در من زنی سالخورده هر روز به جستوجوی او
مثل ماهی هولناکی برمیخیزد
■Mirror
I am silver and exact. I have no preconceptions.
Whatever I see I swallow immediately
Just as it is, unmisted by love or dislike.
I am not cruel, only truthful ‚
The eye of a little god, four-cornered.
Most of the time I meditate on the opposite wall.
It is pink, with speckles. I have looked at it so long
I think it is part of my heart. But it flickers.
Faces and darkness separate us over and over.
Now I am a lake. A woman bends over me,
Searching my reaches for what she really is.
Then she turns to those liars, the candles or the moon.
I see her back, and reflect it faithfully.
She rewards me with tears and an agitation of hands.
I am important to her. She comes and goes.
Each morning it is her face that replaces the darkness.
In me she has drowned a young girl, and in me an old woman
Rises toward her day after day, like a terrible fish.
#سیلویا_پلات
برگردان: #ضیا_موحد
@asheghanehaye_fatima