@asheghanehaye_fatima🍀
دلم مےخواست
از زُهدانِ تُو زاده مےشدم ،
چندے درونِ تُو
زندگے مےڪَردم ،
از وقتے تُو را مےشناسم
یتیمتَرَم !
آه ، اِے غارِ لطیف !
اِے بہشتِ سرخِ پُرحرارت !
در آن نابینایے چہ حظّے بود ...
دلم مےخواست
جسمَت مےپذیرفت
زندانےاَم ڪُنَد
ڪہ وقتے نگاهت مےڪَردم ،
چیزے از اعماقت
منقبض مےشد وُ احساسِ
غرور مےڪَردے
وقتے بہ خاطر مےآوردے
سخاوتِ بےهمتایے را ڪہ تَنَت
بِدان خود را مےگشود
تا رهایم ڪُنَد !
براے تُو بود ڪہ رمزگُشایےِ
نشانہهاے زندگے را
از سَر گرفتم ،
نشانہهایے ڪہ دلم مےخواست
از تُو دریافت مےڪَردم !
#توماس_سگوویا
دلم مےخواست
از زُهدانِ تُو زاده مےشدم ،
چندے درونِ تُو
زندگے مےڪَردم ،
از وقتے تُو را مےشناسم
یتیمتَرَم !
آه ، اِے غارِ لطیف !
اِے بہشتِ سرخِ پُرحرارت !
در آن نابینایے چہ حظّے بود ...
دلم مےخواست
جسمَت مےپذیرفت
زندانےاَم ڪُنَد
ڪہ وقتے نگاهت مےڪَردم ،
چیزے از اعماقت
منقبض مےشد وُ احساسِ
غرور مےڪَردے
وقتے بہ خاطر مےآوردے
سخاوتِ بےهمتایے را ڪہ تَنَت
بِدان خود را مےگشود
تا رهایم ڪُنَد !
براے تُو بود ڪہ رمزگُشایےِ
نشانہهاے زندگے را
از سَر گرفتم ،
نشانہهایے ڪہ دلم مےخواست
از تُو دریافت مےڪَردم !
#توماس_سگوویا
اگر قرار است روزی از زندگی لذت ببریم
امروز همان روز است
امروز باید همواره شگفت انگیزترین روز زندگی ما باشد.
📙 سرودهاى سعادت
✍🏻 #توماس_دریر
@asheghanehaye_fatima
امروز همان روز است
امروز باید همواره شگفت انگیزترین روز زندگی ما باشد.
📙 سرودهاى سعادت
✍🏻 #توماس_دریر
@asheghanehaye_fatima
آینه فقط آخرین
چهره ام را می بیند.
من اما همه ی چهره های گذشته ام
را با خود دارم.
#توماس_ترانسترومر
@asheghanehaye_fatima
چهره ام را می بیند.
من اما همه ی چهره های گذشته ام
را با خود دارم.
#توماس_ترانسترومر
@asheghanehaye_fatima
گاهی زندگیام
چشمانش را در تاریکی باز میکرد.
احساسی مثل اینکه انبوه مردم در
خیابانها راه بروند
در کوری وهراس به سوی معجزهای،
در حالی که من نامریی ایستاده باشم.
چون کودکی که با شنیدن
ضربان سنگین قلبش
از وحشت به خواب رود .
طولانی، طولانی،
تا صبح نورهایش را در قفلها بریزد
و درهای تاریکی بازشوند.
@asheghanehaye_fatima
#توماس_ترانسترومر
چشمانش را در تاریکی باز میکرد.
احساسی مثل اینکه انبوه مردم در
خیابانها راه بروند
در کوری وهراس به سوی معجزهای،
در حالی که من نامریی ایستاده باشم.
چون کودکی که با شنیدن
ضربان سنگین قلبش
از وحشت به خواب رود .
طولانی، طولانی،
تا صبح نورهایش را در قفلها بریزد
و درهای تاریکی بازشوند.
@asheghanehaye_fatima
#توماس_ترانسترومر
چراغ را خاموش می کنند
و حباب سپیدش لحظه ای سوسو میزند
پیش ازآنکه چون قرصی در لیوان ِ تاریکی حل شود
بعد پرواز میکنند
دیوارهای هتل به تاریکی ِآسمان پرتاب میشوند .
جزرو مد عشق فرونشسته و میخوابند
اما پنهانترین فکرهایشان همدیگر را مییابند
مثل دو رنگ که روی برگی خیس
درنقاشی کودک دبستانی
به هم میرسند و با هم یکی میشوند.
تاریک و ساکت است
اما شهر با پنجرههای خاموش
شبانه نزدیکترشده
خانهها نزدیکترشده
انبوه مردم نزدیکتر آمدهاند
در انتظار بیقرارشان
با چهرههایی که چیزی نمیگویند.
#توماس_ترانسترومر
@asheghanehaye_fatima
و حباب سپیدش لحظه ای سوسو میزند
پیش ازآنکه چون قرصی در لیوان ِ تاریکی حل شود
بعد پرواز میکنند
دیوارهای هتل به تاریکی ِآسمان پرتاب میشوند .
جزرو مد عشق فرونشسته و میخوابند
اما پنهانترین فکرهایشان همدیگر را مییابند
مثل دو رنگ که روی برگی خیس
درنقاشی کودک دبستانی
به هم میرسند و با هم یکی میشوند.
تاریک و ساکت است
اما شهر با پنجرههای خاموش
شبانه نزدیکترشده
خانهها نزدیکترشده
انبوه مردم نزدیکتر آمدهاند
در انتظار بیقرارشان
با چهرههایی که چیزی نمیگویند.
#توماس_ترانسترومر
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
رازها در راه
روشنیِ روز
برچهرهای تابید که خواب بود
رویایی پُرشورتر دید،
اما بیدار نشد.
تاریکی
برچهرهای تابید
که میرفت در میان دیگران
در نورهای بیقرار خورشید پُرتوان.
تاریک شد ناگهان،
گویی از رگبار
در اتاقی ایستاده بودم
که تمام لحظهها را در بَر داشت
ـ موزهی پروانهها ـ
با این حال خورشید همچنان شدید بود که بود
قلمموهای بیقرارش جهان را نقاشی میکرد.
گاهی زندگیام چشمانش را در تاریکی باز میکرد.
احساسی مثل اینکه انبوه مردم در خیابانها راه بروند
در کوری و هراس بهسوی معجزهای،
در حالی که من نامرئی ایستاده باشم.
چون کودکی
که با شنیدن ضربان سنگین قلبش
از وحشت به خواب رود.
طولانی.. طولانی..
تا صبح، نورهایش را در قفلها بریزد
و درهای تاریکی بازشوند.
#توماس_ترانسترومر
رازها در راه
روشنیِ روز
برچهرهای تابید که خواب بود
رویایی پُرشورتر دید،
اما بیدار نشد.
تاریکی
برچهرهای تابید
که میرفت در میان دیگران
در نورهای بیقرار خورشید پُرتوان.
تاریک شد ناگهان،
گویی از رگبار
در اتاقی ایستاده بودم
که تمام لحظهها را در بَر داشت
ـ موزهی پروانهها ـ
با این حال خورشید همچنان شدید بود که بود
قلمموهای بیقرارش جهان را نقاشی میکرد.
گاهی زندگیام چشمانش را در تاریکی باز میکرد.
احساسی مثل اینکه انبوه مردم در خیابانها راه بروند
در کوری و هراس بهسوی معجزهای،
در حالی که من نامرئی ایستاده باشم.
چون کودکی
که با شنیدن ضربان سنگین قلبش
از وحشت به خواب رود.
طولانی.. طولانی..
تا صبح، نورهایش را در قفلها بریزد
و درهای تاریکی بازشوند.
#توماس_ترانسترومر