@asheghanehaye_fatima
چه تاریک میبارد
باران
بر سراشیبی روز !
...و چه ابری میسُرد
شکستهی احتیاط
در باغراههی خیس !
بی تحمّلم
- یآس ِ درختان ِ این فصل را...
تو امّا نارگل
پلک به بغض ِ رسیده نشکن.
آن گونه که پرنده
- بال ؛ در چشم ِ چپرگاهان از سنگ...
چه زرد میبارد
باغ
- در سراشیبی فصل !
...و چه تلخ میسُرد دود
در گلوی شاعر ِ در من
که عاشقانه هایش را
میسوزد از حریق ِ سکوت !
تو امّا نارگل
دل از چشم فواره مساز .
آن گونه که لب دوختهی در من
گدازههای دلش را
- کنار ِ اجاقک سنگی....
#گویا_فیروزکوهی
چه تاریک میبارد
باران
بر سراشیبی روز !
...و چه ابری میسُرد
شکستهی احتیاط
در باغراههی خیس !
بی تحمّلم
- یآس ِ درختان ِ این فصل را...
تو امّا نارگل
پلک به بغض ِ رسیده نشکن.
آن گونه که پرنده
- بال ؛ در چشم ِ چپرگاهان از سنگ...
چه زرد میبارد
باغ
- در سراشیبی فصل !
...و چه تلخ میسُرد دود
در گلوی شاعر ِ در من
که عاشقانه هایش را
میسوزد از حریق ِ سکوت !
تو امّا نارگل
دل از چشم فواره مساز .
آن گونه که لب دوختهی در من
گدازههای دلش را
- کنار ِ اجاقک سنگی....
#گویا_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
...و آدمی
که عشق را؛
آزادی را
- گدایی نمیکند...
باران، به بیسرپناهی پرنده
چشم ندارد!
باران، به دلتنگی مسافر
که اشکهایاش ریل میکشد
در ایستگاه سنگی
- بر گونههای سرد...
هیچ به پاییزِ بخشنده
اعتمادی نیست.
که سفره میگستراند از برودت!!
در فصلِ بیبرگی
به دقیقههایی که ریشه
- در خمیازگیِ باغها دارد.
میرود به فتحِ شکستِ شاخهها
...و رقصِ دود
- در هوای سُربی...
میرود
- به فتحِ پنجرههای شکستهی کلبهای چوبی
که باد؛ از منفذِ فقراتیاش
نفوذی پُر هیاهو دارد...
آه؛ چه میستاند
قافیه از شاعر
پاییزِ بخشنده!
مثلِ تک عطسهها
- صبر ناخواسته...
دیگر چه حوصلهی جنگلِ خوابزده کند!
که دودکشهای شهرِ برفی
ایمنگاهِ پرندههای بیسرپناهست!
که اگر؛
مسمومِ گازها...
که اگر؛
- در تابهی ذهن بیمصرفها...
...و آدمی
که عشق را
آزادی را
گدایی نمیکند...
■●شاعر: #گویا_فیروزکوهی
...و آدمی
که عشق را؛
آزادی را
- گدایی نمیکند...
باران، به بیسرپناهی پرنده
چشم ندارد!
باران، به دلتنگی مسافر
که اشکهایاش ریل میکشد
در ایستگاه سنگی
- بر گونههای سرد...
هیچ به پاییزِ بخشنده
اعتمادی نیست.
که سفره میگستراند از برودت!!
در فصلِ بیبرگی
به دقیقههایی که ریشه
- در خمیازگیِ باغها دارد.
میرود به فتحِ شکستِ شاخهها
...و رقصِ دود
- در هوای سُربی...
میرود
- به فتحِ پنجرههای شکستهی کلبهای چوبی
که باد؛ از منفذِ فقراتیاش
نفوذی پُر هیاهو دارد...
آه؛ چه میستاند
قافیه از شاعر
پاییزِ بخشنده!
مثلِ تک عطسهها
- صبر ناخواسته...
دیگر چه حوصلهی جنگلِ خوابزده کند!
که دودکشهای شهرِ برفی
ایمنگاهِ پرندههای بیسرپناهست!
که اگر؛
مسمومِ گازها...
که اگر؛
- در تابهی ذهن بیمصرفها...
...و آدمی
که عشق را
آزادی را
گدایی نمیکند...
■●شاعر: #گویا_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
تو در من
- از کدام آوندِ زخمخورده مینوشی ؟!
اینگونه که تو را تشنهترم...
عشق؛
ای «ریشه در گمِ» هماره
- من در تو
از کدام لبانِ حیا خشکیدم؟!
که بوی بوسههای نچیدهام
عطرِ سرخیِ سیبِ باغِ نامعلوم دارد...
■●شاعر: #گویا_فیروزکوهی
تو در من
- از کدام آوندِ زخمخورده مینوشی ؟!
اینگونه که تو را تشنهترم...
عشق؛
ای «ریشه در گمِ» هماره
- من در تو
از کدام لبانِ حیا خشکیدم؟!
که بوی بوسههای نچیدهام
عطرِ سرخیِ سیبِ باغِ نامعلوم دارد...
■●شاعر: #گویا_فیروزکوهی
تو در من
- از کدام آوندِ زخمخورده مینوشی ؟!
اینگونه که تو را تشنهترم...
عشق؛
ای «ریشه در گمِ» هماره
- من در تو
از کدام لبانِ حیا خشکیدم؟!
که بوی بوسههای نچیدهام
عطرِ سرخیِ سیبِ باغِ نامعلوم دارد...
#گویا_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
- از کدام آوندِ زخمخورده مینوشی ؟!
اینگونه که تو را تشنهترم...
عشق؛
ای «ریشه در گمِ» هماره
- من در تو
از کدام لبانِ حیا خشکیدم؟!
که بوی بوسههای نچیدهام
عطرِ سرخیِ سیبِ باغِ نامعلوم دارد...
#گویا_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
سلانهسلانه میآید
چه فراموشیِ قشنگی!
که مرا میبرد
به درکِ تا همارهی سکوت
به روزهای کوتاه حس با دلام بودن
به آغاز لبخوانیِ چشم!
تا جانب بوسههای نچیده
به هوای
عطر آغوش اوّلین بهارِ بعدِ تبعید...
سلانهسلانه میآید
چه فراموشیِ قشنگی!
که یادآور آغازین لحظهی
عاشق شدن شاعرِ در من است...
#گویا_فیروزکوهی
سلانهسلانه میآید
چه فراموشیِ قشنگی!
که مرا میبرد
به درکِ تا همارهی سکوت
به روزهای کوتاه حس با دلام بودن
به آغاز لبخوانیِ چشم!
تا جانب بوسههای نچیده
به هوای
عطر آغوش اوّلین بهارِ بعدِ تبعید...
سلانهسلانه میآید
چه فراموشیِ قشنگی!
که یادآور آغازین لحظهی
عاشق شدن شاعرِ در من است...
#گویا_فیروزکوهی
سه نیم دور به چپ
دو دورِ کامل به راست!
یک نیم دور برگشت از چپ
یک دور دیگر برگشت از راست!
قفلهای سنگی قدیم
-چه رازنگهدار بودند...
و کلیدها که حقبهگردن داشتند...
صندوقچهی چوبی که دهان باز میکرد
- یک سینه خاطره داشت!
سجلها وُ قبالهها
با عطر آمیختهی صابون عروس!
و طعم ِ شکلاتهای رنگی
نُقل و نبات زعفرانی
نیم کیسه نخود و کشمش متبرّک شده
و آلبوم عکسی
که تداعی روزهای تلخ و شیرین بود...
بوی سکّههای، دو، پنج، ده ریالی
رنگ اسکناسهای تا شده
سبز، نارنجی و...
که حس زیارت را
در نگاه منتظر مادر تازه میکرد...
نیز، سدر و یک کیسه حنا
که حکایت از موهای سپید داشت...
تا خاطرات پنجاه سالِ پیش از این
زمان زیادی نیست!
سوگند به آخرین نگاه ریخته
در کوچهی غروب،
که دلام را چفتِ با غم میکند.
کلیدهای امروزی
گم کردهاند خود را
در جوی آب
زیر سایهی درختها
کنار پیادهروها
در دهان باز خیابان
لابهلای سبزههای گره نخوردهی پارکهای از پار...
و صندوقهای خالی از خاطرهی اکنون
- لال وُ لولا شکسته
از تهی بودناند....
با تو این منام
ای رازدار دلِ تنگ آمده از دیروزم!
با کلیدی سنگی
آویخته بر دیوار کاهگلی تَرَکخورده
در قابِ خاطر!
که حس یک زیارت ساده
مرا به من برمیگرداند...
تا کدام روز
چشمهای بهدل نشستهات
بر این مسافر تنها در بگشاید؟!
نمیدانم...
#گویا_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
دو دورِ کامل به راست!
یک نیم دور برگشت از چپ
یک دور دیگر برگشت از راست!
قفلهای سنگی قدیم
-چه رازنگهدار بودند...
و کلیدها که حقبهگردن داشتند...
صندوقچهی چوبی که دهان باز میکرد
- یک سینه خاطره داشت!
سجلها وُ قبالهها
با عطر آمیختهی صابون عروس!
و طعم ِ شکلاتهای رنگی
نُقل و نبات زعفرانی
نیم کیسه نخود و کشمش متبرّک شده
و آلبوم عکسی
که تداعی روزهای تلخ و شیرین بود...
بوی سکّههای، دو، پنج، ده ریالی
رنگ اسکناسهای تا شده
سبز، نارنجی و...
که حس زیارت را
در نگاه منتظر مادر تازه میکرد...
نیز، سدر و یک کیسه حنا
که حکایت از موهای سپید داشت...
تا خاطرات پنجاه سالِ پیش از این
زمان زیادی نیست!
سوگند به آخرین نگاه ریخته
در کوچهی غروب،
که دلام را چفتِ با غم میکند.
کلیدهای امروزی
گم کردهاند خود را
در جوی آب
زیر سایهی درختها
کنار پیادهروها
در دهان باز خیابان
لابهلای سبزههای گره نخوردهی پارکهای از پار...
و صندوقهای خالی از خاطرهی اکنون
- لال وُ لولا شکسته
از تهی بودناند....
با تو این منام
ای رازدار دلِ تنگ آمده از دیروزم!
با کلیدی سنگی
آویخته بر دیوار کاهگلی تَرَکخورده
در قابِ خاطر!
که حس یک زیارت ساده
مرا به من برمیگرداند...
تا کدام روز
چشمهای بهدل نشستهات
بر این مسافر تنها در بگشاید؟!
نمیدانم...
#گویا_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
عشق، فصل نمیشناسد!
حالا تو
هی به رخام بکش
- برفِ نشسته بر سرم را...
چه تفاوت به حال من
که چون کاج پیر
سبز میاندیشم.
...و تا هیچ هنگام
از بهار وُ عاشقی
- دور نیست دلام...
از چشمهایت که بپرسی!
چند وعده عشقبازی مرا
به خاطرت میآورد.
به زمستان فصلی
که گرگها در خوابِ میشها میرقصیدند.
در شباهنگامی که من
محاط آمدهی هول وُ حیرت
دوبیتی بوسه از لبانات را
چارپاره میکردم!
...و گرماگرم
- پشت چینهی سنگی دیدار
دلام؛ تابستانههای تو را
از عشق به آغوش میکشید...
از چشمهایت بپرس؟!
چقدر دلسردی ِ همسایهها
پنجرههای چوبیِ قریه را
بال بسته داشت...
یادت بیاید
که قندیلهای هِرِّهی بام
چه اندازه
شباهت به قلم نقاشِ در من داشت!
که رنگ نگاه تو را
در آینهی صبحِ اکنون
طرح میزد.
رنگ موهایم را
که حکایت از بام برفی دیروزِ رفته داشت...
حالا در این بیهنگام
چه اگر از سر اتّفاق؛
بیا...
...و بوسهای بر لبهایم برویان!
که عشق، فصل نمیشناسد...
#گویا_فیروزکوهی
عشق، فصل نمیشناسد!
حالا تو
هی به رخام بکش
- برفِ نشسته بر سرم را...
چه تفاوت به حال من
که چون کاج پیر
سبز میاندیشم.
...و تا هیچ هنگام
از بهار وُ عاشقی
- دور نیست دلام...
از چشمهایت که بپرسی!
چند وعده عشقبازی مرا
به خاطرت میآورد.
به زمستان فصلی
که گرگها در خوابِ میشها میرقصیدند.
در شباهنگامی که من
محاط آمدهی هول وُ حیرت
دوبیتی بوسه از لبانات را
چارپاره میکردم!
...و گرماگرم
- پشت چینهی سنگی دیدار
دلام؛ تابستانههای تو را
از عشق به آغوش میکشید...
از چشمهایت بپرس؟!
چقدر دلسردی ِ همسایهها
پنجرههای چوبیِ قریه را
بال بسته داشت...
یادت بیاید
که قندیلهای هِرِّهی بام
چه اندازه
شباهت به قلم نقاشِ در من داشت!
که رنگ نگاه تو را
در آینهی صبحِ اکنون
طرح میزد.
رنگ موهایم را
که حکایت از بام برفی دیروزِ رفته داشت...
حالا در این بیهنگام
چه اگر از سر اتّفاق؛
بیا...
...و بوسهای بر لبهایم برویان!
که عشق، فصل نمیشناسد...
#گویا_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
هر لحظه از غروب که باشد
تنهاییام را همراه میکنم
...و سایه به سایهی درختان
میگذرم از باغکوچهی بیعبور !
کنار میآیم
نت به نت با رودی
که سیّال ِ بیقراریست....
پُر میکنم از عصارهی تاک
پیالهی هوشام را...
سلام ؛
مینوشم با مسافری
که از دوردست ِ خیال میرسد
و بوی بیرنگی ِ ترا دارد !
مینوشم
- با من ِ در من که تو باشی...
از دفتر ِ عاشقانههایم
واژه واژه میپاشم
برای پرندهی در تو
که عادت به همسرایی با شاعر در من دارد!
خالی پُر میکنم دلم را
پای سنگی که صبر ِ از سالهایم را آزمودهست...
مینوشم از آوند ِ دقیقهها
آنقدر ؛ که چشمهایم یاقوتی شود...
میگیرانم سیگار پشت ِ سیگار
که چه بیهوده دود شدهام...
مینوشم
تا ببارد آسمان ِ شامگاه
رویای عریان آمدهی ماه را
- در آغوش ِ این بیتعارف با عشق !
...و تا تداوم بیتوته با خیال
غزلبانو ،
- بیقرارتر از واژههای معصوم
به خلوت ِ با خود
به خلوت ِ تا تو
- با تنهاییام برمیگردم......
#گویا_فیروزکوهی
#شما_فرستادید
هر لحظه از غروب که باشد
تنهاییام را همراه میکنم
...و سایه به سایهی درختان
میگذرم از باغکوچهی بیعبور !
کنار میآیم
نت به نت با رودی
که سیّال ِ بیقراریست....
پُر میکنم از عصارهی تاک
پیالهی هوشام را...
سلام ؛
مینوشم با مسافری
که از دوردست ِ خیال میرسد
و بوی بیرنگی ِ ترا دارد !
مینوشم
- با من ِ در من که تو باشی...
از دفتر ِ عاشقانههایم
واژه واژه میپاشم
برای پرندهی در تو
که عادت به همسرایی با شاعر در من دارد!
خالی پُر میکنم دلم را
پای سنگی که صبر ِ از سالهایم را آزمودهست...
مینوشم از آوند ِ دقیقهها
آنقدر ؛ که چشمهایم یاقوتی شود...
میگیرانم سیگار پشت ِ سیگار
که چه بیهوده دود شدهام...
مینوشم
تا ببارد آسمان ِ شامگاه
رویای عریان آمدهی ماه را
- در آغوش ِ این بیتعارف با عشق !
...و تا تداوم بیتوته با خیال
غزلبانو ،
- بیقرارتر از واژههای معصوم
به خلوت ِ با خود
به خلوت ِ تا تو
- با تنهاییام برمیگردم......
#گویا_فیروزکوهی
#شما_فرستادید
این لحظههای بیتو را
به تنگ آمدم!
مثل پرندهای در قفسِ غروب
که بیرمق آفتاباش تُک میزند
تا زخمهای کهنه
که سر واکند
- در نفسِ نیزنِ فراز آمده
پای کومهی دوداندود...
به تنگ آمدم
آه؛ به تنگ آمدم
دقیقههای بیتو را
که ریل میکشد در خیال
-غم قطار آمده از بیحضوریات
در کوپهای که هیچ تا نگاهی
مرا بهخود نمیآورد!
مثل دلی
که زین پیشتر از من بردی و نیاوردی...
سنگین میآید
این فرصتِ رفتهی بیتو
چونان چمدانی پر از خاطره
با مسافر در من
که نمیداند
سالهاست
ایستگاهی معطّلِ بار خاطرش ماندم...
#گویا_فیروزکوهی
@asheghanehsye_fatima
به تنگ آمدم!
مثل پرندهای در قفسِ غروب
که بیرمق آفتاباش تُک میزند
تا زخمهای کهنه
که سر واکند
- در نفسِ نیزنِ فراز آمده
پای کومهی دوداندود...
به تنگ آمدم
آه؛ به تنگ آمدم
دقیقههای بیتو را
که ریل میکشد در خیال
-غم قطار آمده از بیحضوریات
در کوپهای که هیچ تا نگاهی
مرا بهخود نمیآورد!
مثل دلی
که زین پیشتر از من بردی و نیاوردی...
سنگین میآید
این فرصتِ رفتهی بیتو
چونان چمدانی پر از خاطره
با مسافر در من
که نمیداند
سالهاست
ایستگاهی معطّلِ بار خاطرش ماندم...
#گویا_فیروزکوهی
@asheghanehsye_fatima