عاشقانه های فاطیما
781 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
Forwarded from اتچ بات
حالا میخواهم سرتاسرِ زندگی خودم را مانند خوشۀ انگور در دستم بفشارم و عصارۀ آنرا- نه، شراب آنرا- قطره قطره در گلوی خشک سایه ام مثل آبِ تربت بچکانم. فقط میخواهم پیش از آنکه بروم دردهایی که مرا خرده خرده مانند خوره یا سلعه گوشۀ این اطاق خورده است روی کاغذ بیاورم؛ چون به این وسیله بهتر میتوانم افکار خودم را مرتب و منظم بکنم. آیا مقصودم نوشتن وصیتنامه است؟ هرگز! چون نه مال دارم که دیوان بخورد و نه دین دارم که شیطان ببرد. وآنگهی چه چیزی روی زمین میتواند برایم کوچکترین ارزش را داشته باشد؟ آنچه که زندگی بوده است از دست داده ام، گذاشتم و خواستم از دستم برود...و بعد از آنکه من رفتم، به دَرَک! میخواهد کسی کاغذپاره های مرا بخواند، میخواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند. من فقط برای این احتیاج به نوشتن که عجالتا برایم ضروری شده است مینویسم. من محتاجم، بیش از پیش محتاجم که افکار خودم را به موجود خیالی خودم، به سایۀ خودم ارتباط بدهم. این سایۀ شومی که جلو روشناییِ پیه سوز روی دیوار خم شده و مثل این است که آنچه که مینویسم به دقت میخواند و میبلعد. این سایه حتما بهتراز من میفهمد! فقط با سایۀ خودم خوب میتوانم حرف بزنم. اوست که مرا وادار به حرف زدن میکند. فقط او میتواند مرا بشناسد، او حتما میفهمد.
میخواهم عصارۀ- نه، شراب تلخِ- زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سایه ام چکانیده به او بگویم: «این زندگی من است!»

#بوف_کور
#صادق_هدایت

@asheghanehaye_fatima

📚 دستنویس #بوف_کور
🖋 #صادق_هدایت

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima



شب پاورچین پاورچین می رفت . گویا به اندازه کافی خستگی در کرده بود، صداهای دوردست خفیف به گوش می رسید،شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری خواب میدید، شاید گیاها می روییدند. در این وقت ستاره های رنگ پریده پشت توده های ابر ناپدید می شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس میکردم و در همین وقت بانک خروس از دور بلند شد.
آیا با مرده چه می توانستم بکنم؟ با مردهای که تنش شروع به تجزیه شدن کرده بود! اول به خیالم رسید او را در اتاق خودم چال بکنم،بعد فکر کردم او را ببرم بیرون و در چاهی بیاندازم در چاهی که دور آن گلهای نیلوفر کبود روییده باشد اما همه این کارها برای اینکه کسی نبیند چقدر فکر، چقدر زحمت و تردستی لازم داشت!
به‌علاوه نمیخواستم‌که نگاه بیگانه او بیفتد،همه این کارها را می بایست به تنهایی و به دست خودم انجام بدهم من به درک اصلاً زندگی من بعد از او چه فایده ای داشت؟ اما هرگز ،هرگز هیچ‌کس از مردمان معمولی، هیچ کس به غیر از من نمی بایستی که چشمش به مرده او بیفتد.
او آمده بود در اتاق من،جسم سرد و سایه اش را تسلیم من کرده بود برای اینکه کس دیگری او را نبیند،برای اینکه به نگاه بیگانه آلوده نشود.

می خواستم این چشم هایی که برای همیشه بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگه دارم. این حس مرا وادار کرد که تصمیم خودم را عملی بکنم ، یعنی دست خودم نبود. آنهم وقتی که آدم با یک مرده محبوس است. همین فکر شادی مخصوصی در من تولید کرد.
بالاخره چراغ را که دود می زد خاموش کردم، دو شمعدان آوردم و بالای سر او روشن کردم، جلو نور لرزان شمع حالت صورتش آرام تر شد و سایه روشن اطاق حالت مرموز و اثیری بخودش گرفت. کاغذ و لوازم کارم را برداشتم آمدم کنار تخت او، چون دیگر این تخت مال او بود، می خواستم این شکلی که خیلی آهسته و خرده خرده محکوم به تجزیه و نیستی بود، این شکلی که ظاهرا بی حرکت و به یک حالت بود، سر فارغ از رویش بکشم، روی کاغذ خطوط اصلی آنرا ضبط بکنم. همان خطوطی که از این صورت در من موثر بود انتخاب بکنم. نقاشی هرچند مختصر و ساده باشد ولی باید تاثیر بکند و روحی داشته باشد، اما من که عادت به نقاشی چاپی روی جلد قلمدان کرده بودم حالا باید فکر خودم را به کار بیندازم و خیال خودم یعنی آن موهومی که از صورت او در من تاثیر داشت پیش خودم مجسم بکنم، یک نگاه بصورت او بیندازم بعد چشمم را ببندم و خط هایی از صورت او انتخاب میکردم روی کاغذ بیاورم تا باین وسیله با فکر خودم شاید تریاکی برای روح شکنجه شده ام پیدا بکنم، بالاخره در زندگی به حرکت خط ها و اشکال پناه بردم.
این موضوع با شیوه ی نقاشی مرده ی من تناسب مخصوصی داشت، نقاشی از روی مرده، اصلا من نقاش مرده ها بودم. ولی چشم ها، چشم های بسته ی او، آیا لازم داشتم که دوباره آنها را ببینم، آیا به قدر کافی در فکر و مغز من مجسم نبودند؟
نمیدانم تا نزدیک صبح چند بار از روی صورت او نقاشی کردم ولی هیچکدام موافق میلم نمی شد، هرچه می کشیدم پاره می کردم، از این کار نه خسته می شدم و نه گذشتن زمان را حس می کردم.


#بوف_کور
#صادق_هدایت