عاشقانه های فاطیما
812 subscribers
21.2K photos
6.49K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima




همیشه اولین مشت، اولین ضربه به ران و اولین برخوردِ بینی به تشکِ سفت درد دارد. درد دارد، اما ترست را از جنگیدن می‌ریزد. می‌فهمی که آن هیولای ابرو گره گرده -که تند و تند رقص پا می‌کند و مشت و لگد پرتاب می کند سمتت-یکیست مثل خودت. ان وقت است که می‌توانی از هر دو مشت، یکی را دفاع کنی و شاید حتا ضربه‌ای با پا توی شکمش بکوبی. اما همیشه می‌دانی باید منتظرِ ضربه بعدی باشی که بالاخره یک‌جوری روی صورتت می‌نشیند. حالا هر‌چقدر هم که گاردت را بالا نگه داری و حواست جمع باشد.

بعدها که قوی‌تر شدی، خودت پیش‌قدم می‌شوی برای ضربه خوردن. رفیقت را صدا می‌کنی که با مشت و لگد، گرمت کند. می‌دانی که بدنت یاد گرفته این درد را بپذیرد و به یک بی‌حسی نشئه آور تبدیل کند. با چشم‌های خودت می بینی مشت‌ها و لگد‌ها روی سینه و ران و بالای کمرت فرود می‌آید، اما دیگر دردی حس نمی‌کنی. هر چه هست، بی‌تفاوتی است.

می‌خواهم بگویم فقدانِ نخستین محبوب، کم از خوردن اولین مشت نیست. کم از شکسته شدن بینی با یک ضربه و راه افتادن باریکه خون روی تاتامی. تا وقتی میان تشک افتاده ای که هیچ، اما وقتی بلند شدی، می فهمی هنوز زمانی برای زندگی داری؛ برای جنگیدن، برای بدست آوردن و نگه‌داشتن آدم‌ها. اما توی ذهنت، بیم‌ناکی. بیم‌ناکِ فقدان. بیم‌ناک جاده و مرگ و خداحافظی. با چشم‌های خودت، رفیقت را می‌بینی که می‌رود. عشقت را. بابا و مامانت را. هرکدام را به‌گونه ای، منوالی. و این روحِ سفید پرهیجان، کبود می‌شود از هجمه مشت‌های کوفته و نشئه می‌شود از شدت ضربه‌های پشت هم.

حالا می‌خواهی بگویی غمگین نیست این حجم آدم‌های بی‌تفاوت با ماسک‌هایی که به واقع ترسناکند؟ غمگین نیست فراوانی «دوستت دارم» هایی‌که جوابش شکلک لبخند می‌شود یا نمی‌شود؟ غمگین نیست وانمودکردن و بازی‌های تکراریِ هر روزه؟ راستی رفیق جان، حال امروز خودت چگونه است؟ هنوز می جنگی یا بی تفاوتی؟



#مرتضی_برزگر
@asheghanehaye_fatima



عروسک هاتو خوابوندی
ببند پلک های زیباتُ
تو هم لالا بکن جونم
بپوشون چشم شهلاتُ

ببین آفتاب خوابیده
لباسِ شب رو پوشیده
ستاره با چشمِ بسته
گُلِ تاریکیُ چیده

هوا تاریکِ تاریکِ
دلم روشن مثِ فرداست
اگرچه شب شده اینجا
دلِ من روشن از بالاست

لالایی لالایی لالایی لالایی
لالایی لالایی لالایی لالایی

ببین قناریِ عاشق
بال های زردشُ بسته
گل های باغچه هم خوابَن
مث‌ ماهی های خسته

لالایی لالایی لالایی لالایی
لالایی لالایی لالایی لالایی

تو هم یه روز بزرگ میشی
میری تا شهرِ رویاها
به‌ یادِ خونه می افتی
چشات میشه مث‌ِ دریا
به یادِ امشب و هر شب
که من بی خواب و آواره
نشستم تا سحر بیدار
به پای تو و گهواره...

لالایی لالایی لالایی لالایی
لالایی لالایی لالایی لالایی

کبوتر های آزادی
نمیدن تن رو بر پرواز
نه بلبل نه قناری ها
نمیخونن دیگه آواز
هزاران غنچه خوابیده
به امیدِ گُلِ آفتاب،
تو هم فردا به صد امید
میای بیرون زِ رختخواب

همین فردا که صبح آمد
همه بیدار می شن از خواب
همین زمین خواب آلود،
میشه روشن‌ مثِ آفتاب
هزاران غنچه خوابیده
به امیدِ گُلِ آفتاب،
تو هم فردا به صد امید
میای بیرون زِ رختخواب

لالایی لالایی لالایی لالایی
لالایی لالایی لالایی لالایی

لالایی لالایی لالایی لالایی
لالایی لالایی لالایی لالایی

خواننده: #دریا_دادور
.
.
.
.
اصل موضوع اينست: ما خودمان را ديديم كه ريخت. خودمان را كه قرن ها سوخته بوديم زير آتش فراغ ها، حسرت ها و خيال ها. خودمان را كه ايستاده نشان داده بوديم؛ محكم و زيبا. خودمان را كه كسي نفهميد آب شده ايم در دوزخ نبودنش و خم شده ايم از آوار دل تنگي اش و پير شده ايم از انتظار ديدارش.

اصل موضوع اينست كه هيچ كس، فرو ريختن ما را نديد. صداي آدمي كه توي جانمان مي مُرد را نشنيد و نيامد كه آجري بردارد يا بگذارد بر گور اين تازه گذشته بي غسل. فكر مي كرديم همه كوه ها بي صدا مي ريزند و همه ناله ها بايد توي گلو خفه شوند. حالا تازه چشم باز كرده ايم كه انگار كسي هست.

اصل موضوع اينست كه ما فهميده ايم. باور كرده ايم كه نجات دهنده، وجود دارد. با چشم هاي خودمان ديده ايم كه مي دوند و مي شكافند و كنار مي زنند و جان مي دهند. حالا، اميد پيدا كرده ايم به انسان و نيك مي دانيم كه اگر آن شكوه بي همتا فرو بريزد، كسي به خاطرمان مي آيد.ما به آغوش كشيده خواهيم شد. اصل موضوع همين است. ديگر هيچ كدام مان تنها نيستيم.

پ.ن:

این انتظار دیدن زندگی از زیر آوار،‌ چقدر کشنده است....

#مرتضی_برزگر
@asheghanehaye_fatima



"بعدها،... به فرزندم یاد خواهم داد که انسان خوب، در شادی و غم، در آسانی و دشواری، در اوج یا حضیض، همانی می ماند که قبلا بوده. با همان کلمات، با همان رفتارها، با همان نگاه مهربان...‌"


حتا عاشقانه ترین رابطه ها هم یک روز به جایی می رسند، که نباید؛ به آستانه فروپاشی و نابودی. آن وقت است که دیگر کسی طعم ساعت ها کنار هم نشستن توی ماشینِ دم کرده، دلهره بوسه های یواشکیِ خیابان های خلوت، مزه شیرین آب طالبی پُر یخ توی گرمای ظهر یا جگرهایی که از سیخ در آورده بودند و خشک بود و نمک نداشت را یادش نمی آید. دیگر کسی به رژ لب مالیده شده به چانه، به پا درد خریدهای طولانی و به فردایی که می تواند مثل دیروز و پیش تر باشد، فکر نمی کند. یک عالمه حرف های ناگفته برای این زده می شود که ردی از گذشته نماند و امیدی به آینده.

من یقین دارم که آدمیزاد، بارها زاییده می شود. هر بار به گونه ای، با بهانه ای، از بطنی. اما آدمی که در آستانه فروپاشی زاده می شود، به هیچ کدام از آدم های پیش از این شبیه نیست. نه چشم های غمگینش، نه باور دست خورده اش و نه اندوه پایان ناپذیرش. سهم فردای این موجود تازه متولد، وصال دوباره ای باشد یا هجران، چه فرقی می کند؟ که دیگر آن آغوش برایش گرم نخواهد بود و آن بوسه ها شیرین؛ و تا همیشه دنیا، رگباری از کلمات دردناک و طولانی خیالش را آشفته خواهد ساخت.

بعدها، برای فرزندم خواهم نوشت که هنر اصلی، نه آن هفتگانه مهم، که هنر عبور از برزخ ها است. یادش خواهم داد که انسان خوب، در شادی و غم، در آسانی و دشواری، در اوج یا حضیض، همانی می ماند که قبلا بوده. با همان کلمات، با همان رفتارها، با همان نگاه مهربان. به او خواهم گفت که تعداد مرگ ها و تولدهای یک انسان، فقط روی خودش اثر می‌گذارد. روی اندوه پیوسته اش. اما دیگران، او را با واژه هایی به یاد می آورند که در آستانه فروپاشی زاییده می شود...

#مرتضی_برزگر

ارادت،
#فاطیما
@asheghanehaye_fatima




داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم….
یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد…
به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. …
فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش.

فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.» چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام.گفت: «اون بیستی که دادی خیلی چسبید»… گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.»… خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» …
عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم.
گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.»… نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم. دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود،….
فقط سرد بود…

#مرتضی_برزگر
@asheghanehaye_fatima




روی تخت که دراز می‌کشیدم، حواسم به تلفنِ توی راهرو بود که مرتب زنگ می‌خورد. هر بار یکی از بچه‌ها را صدا می‌کردند، اما در همه این سال‌ها هیچ‌کس به من زنگ نزده بود. دوباره صدای زنگِ تلفن آمد. یکی گوشی را برداشت و بعد داد زد: «برزگر. برزگر!» تا جلوی تلفن دویدم. صدای دخترانه‌ای گفت: «سلام.» دور و برم را نگاه کردم که کسی نباشد. پرسیدم:«شما؟»

گفت: «منو نمیشناسی؟» خوب به آوای خفه‌اش گوش دادم. «می‌شه خودتونو معرفی کنید؟»«چطور منو یادت نیست. می‌خوای اول اسممو بگم؟» چیزی نگفتم و منتظر ماندم. گفت: «من میم‌ام.» بلافاصله گفتم: «مرضیه! خودتی؟» کمی سکوت کرد و بعد گفت: «بجز من کی می‌تونه باشه؟» گفتم: «آخه من و تو که هیچ‌وقت...» حرفم را خوردم. «چطور بعد این همه سال... تلفن اینجا رو از کجا آوردی؟» «بابدبختی. اگه بدونی چقدر مصیبت کشیدم که صداتو بشنوم.» هیچ باورم نمی شد. دختری که پیش از این‌ها دوستش داشتم و هیچ‌وقت نداشتمش، زنگ زده بود بهم. پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟»

صدای نفس‌هایش تند تر شد. گفت: «من الان گنبدم مرتضا.» «گنبد؟» «اومدی اینجا چیکار؟» «فرار کردم.» «از خونه؟ نامزدت دیوونه میشه.» انگار داشت گریه می کرد. گفت:«امشب یه جا برام جور کن مرتضا. خیلی سردمه.» یک آن، به پول توی جیبم فکر کردم که بیشتر از ده هزارتومان نبود. به دزدکی آوردنش توی خوابگاه! به اینکه نگهبان را چطوری بیهوش کنم. بعد به سرم زد ببرمش خوابگاه دخترها. به اکرم بگویم دخترخاله‌ام است یا همچنین چیزی. گفتم: «می‌برمت خوابگاه دخترها.» «برات دردسر نمیشه؟» خواستم بگویم نه که یاد عاطفه افتادم. یاد آن لپ‌های گلی. فکر اینکه محبوب گذشته و عشق حالایم توی یک اتاق تنها باشند، دستم را لرزاند. پرسیدم: «الان کجایی؟»

آدرس را که داد، از در دویدم بیرون. تا سر جاده رفتم. برف نشسته بود و هیچ ماشینی رد نمی شد. یک‌هو دیدم کسی از توی خوابگاه صدایم می‌زند. علی بود. رفیقِ تازه ترم پایینی‌مان. گفت:«مرضیه پیغام داده که نمیاد.» دویدم سمتش. «تو مرضیه رو از کجا میشناسی؟»«نمیشناسم. خودت اسمشو بهم گفتی. من فقط بهت گفتم اول اسمم میمه.» بعد برایم همان صدای دخترانه پشت تلفن را در آورد. گفت می خواسته با اسم یکی از دخترهای دانشکده باهام شوخی کند. گفت خودم آتوی مرضیه را داده ام دستش. بعد گونه ام را بوسید و گفت هیچ فکر نمی کرده این شوخی به این جا برسد. همانجا نشستم. همانجا کنار جاده، روی گل و لای و برف. به مرضیه فکر کردم. به نامزدش که لابد داشت توی آغوشش گرمش می کرد. به عاطفه که از همه چیز بی‌خبر بود و به خودم...

#مرتضی_برزگر
@asheghanehaye_fatima




اصل سرماخوردگی این‌ست که بابای آدم اول بگیرد. به مامان بگوید «یه سوپی چیزی بار بذار» بعد بروند توی اتاق کوچکه، همدیگر را ماچ کنند. سرما را بدهد به مامان. مامانِ آدم، نارنگی پوست بکند با آن دست‌های نرمش، هی مفش را بکشد بالا، هی دستمال را فرو کند زیر بینی بامزه‌ش و بگوید آن طرف‌تر بشین که نگیری. بعد تو خودت را بچسبانی بهش و دعا کنی که میکروبه از لای پره‌های نارنگی بنشیند توی تنت.

که دکتر برایت مرخصی بنویسد و له شوی زیر چهارتا پتو و هی عرق بگذاری. آن وقت بابا را ببینی که بالای سرت، مثل مرغ سَرکَنده راه می‌رود و بشنوی که همه دخلش را نذر امام‌زاده می‌کند برای شفایت. تو هم آن وسط الکی ادای توهمی‌ها را در بیاوری و حرف‌های نصفه بزنی و کیف کنی از سردی حوله‌های خیس روی پا و پیشانیت و آرام آرام بفهمی که هُرمِ تنت دارد کم می‌شود.

آن وقت، اگر فردایش با کلاهِ بافتیِ و شال گردن و کاپشن پفی، رفتی مدرسه و مجید چارچشم ازت پرسید چرا دیروز غیبت کردی، از شلغم‌هایی تعریف کنی که مامانت برایت پخته و نمک پاشیده‌ای و پوستش را با نوک چنگال برداشته‌ای و انقدر نرم بوده که توی دهانت آب شده. یا از قابلمه آب جوشِ روی گاز بگویی که تویش سرکه ریخته‌اند تا حسابی بخارش را نفس بکشی. عین دکترها ژست بگیری و بگویی بخور، آب‌ریزش را بند می‌آورد و نگاه کنی به دهانِ بازِ مجید که لابد دارد توی دلش آرزو میکند ایکاش جای تو مریض شده بود.

نه اینطور که صاف‌صاف راه بروی توی خیابان، برسی خانه ببینی ته گلویت می‌خارد. شب نشده شروع کنی به آب‌ریزش و دستمال کاغذی را بگذاری کنارت و مرتب آب نمک قرقره کنی و آدولت‌کُلد بزرگ‌سال را چهارساعت یک‌بار قورت بدهی و خواب‌های هَچَل هفت ببینی که یکبار داری از دست دزدها فرار می‌کنی و دفعه بعد از پلیس‌ها و رفیق‌ها و آدم‌ها و هر که می‌شناسی.

نصف شب هم هی از خواب بپری و ببینی یک سوراخ بینی‌ات شره می‌کند و آن یکی کیپِ کیپ است و سرفه‌های خشک می‌کنی و تازه بفهمی دیگر مامان‌بزرگ هم نیست که دانه‌های بِه را بریزد توی آب، بگذارد لرد بیندازد که توی دهانت نگه داری و آقاجونی هم نباشد که تا صبح چهل بار شلوارِ بیرون بپوشد و تو قبول نکنی بروی دکتر و شلوارش را در بیاورد و بگوید «شماها همتون مثل هم لجبازید» و دوباره خوابش نبرد از غصه. ولله که این یک سرماخوردگی ساده نیست آقای دکتر. طاعون است. طاعون دلتنگی..



| #مرتضی_برزگر |
@asheghanehaye_fatima





شاملو برای آیدا نوشته است: هر چه بیشتر می‌بینمت، احتیاجم به دیدنت بیشتر می‌شود. و من این را که خواندم، یاد آن صبح زودی افتادم که با هم رفته بودیم دربند، مغازه دارها، راه را ، راه سنگلاخ را، آب زده بودند و الوها و ترشک‌ها و قره قوروت‌هاشان را از دکان‌شان گذاشته بودند بیرون.

و تو، کتانی سفیدی پوشیده بودی که لک افتاده بود بهش و مرتب غر می‌زدی که اینجا جای قرارگذاشتن است؟ کمی که بالاتر رفتیم، نزدیک آن پل معلق، نشستی روی یک تکه سنگ تا نفست را چاق کنی. من، تکیه دادم به درختِ سپیدار بید زده، خیره ماندم به تو. پرسیدی «به چی نگاه می کنی؟» و من انگار شاملو بودم برای آیدا، گفتم «به تو. و هر چه بیشتر می‌بینمت، احتیاجم به دیدنت بیشتر می‌شود.» گفتی «دیدنی‌ها یکشنبه است.»

خندیدی. خندیدی و من تشنه‌تر شدم. تشنه تماشای پیچ موهات که از زیر روسری می‌ریخت روی سینه‌ات. تشنه زل زدن به چشم‌های درشتت که رگه‌های سرخ داشت و تشنه شیرینی کلامت به وقت دلبری. اما تو به جاش، بطری آب نیم‌ خورده‌ات را دادی بهم. گفتی «بخور به نیت شفا.» آب را سر کشیدم قربت الی لب‌هات که مزه تمشک می‌داد. تمشک‌های وحشی جاده چالوس. و مزه انگشت‌هات که رنگ گرفته بود؛ کبود، سرخ و سیاه. وکمی بعد، که باران شروع شد، دویدیم توی آلاچیق پیرمردی بداخلاق که چایش کهنه بود و نه نیمرو داشت و نه املت.

برای‌مان نان خشک آورد با کمی پنیر تبریز و یک قاشق کره حیوانی که می‌گفت مال کرمانشاه است و بوی گوسفند می‌داد. تو، با هر دو لپت لقمه‌ها را می‌جویدی و من محو تماشات بودم در پس‌زمینه‌ای از باران و مه و راه سنگلاخ نم خورده. بهم گفتی «فقط یک نگاه حلال است.» من در آمدم که همان نگاه اول است از پایین کوه، هنوز پلک نزده‌ام، هنوز چشم برنداشته‌ام ازت. بخار چای نشسته بود روی شیشه عینکت. از روی چشم‌هات برش داشتم. دو لکه قرمز افتاده بود روی بینی‌ات. خواستم ببوسمش. باید می‌بوسیدمش که پیرمرد سرفه کرد. پشت هم. گفت «چایی‌تونو خوردین راهی شین.»

من، شیشه‌های عینکت را با گوشه پیراهنم پاک کردم. باران بند آمده بود. باران همیشه بند می‌آید، انگار که می‌خواهد بگوید هر چیزی، هر چیز خوبی یک موقع تمام می‌شود. تو باران من بودی. تمام شدی. اما هنوز، هر چه بیشتر می‌بینمت، حتا از لای این کلمات که تصویر شده اند، احتیاجم به دیدنت بیشتر می‌شود.

#مرتضی_برزگر
@asheghanehaye_fatima




کسی را بعد تو دوست نخواهم داشت. نه که واقعن دوست نداشته باشم. این‌گونه که تو را، نمی‌توانم. این‌گونه که پیش از دیدارت، به مچ دست‌هام عطر می‌زنم، موهام را یک ور، شانه می‌کشم، لباس‌های نوی تیره می‌پوشم که جای بوسه‌ات، نماند بر یقه‌اش و هر لحظه به لب‌هات نگاه می‌کنم، لب‌های برجسته اناری‌ات که فقط من می‌دانم ترش نیست و شیرین نیست؛ اما داغ.

این‌گونه کسی را دوست نخواهم داشت که هر روز ساعت‌ها به لحظه دیدارش فکر کنم، به گرمی تنش، به صدای نفس‌هایش و فراموشم شود همه ساعت‌ها، روزها، ماه‌ها، انگار که هیچ گاه حیاتی نبوده یا نیست.

و شاید به شمال هم نروم. یا جنوب. یا به هیچ کدام از خیابان‌های این شهر بی تو. به حسینه‌هاش، کافه‌هاش، کلیساهاش. شاید حتا، دیگر به هیچ کتابفروشی‌ای هم نروم. لابلای قفسه های ادبیات معاصر، نگردم پی اسم‌مان، که نشسته بر جلد کتاب‌هایی آبی و ارغوانی و به هیچ فروشنده‌ای خودم را معرفی نکنم و بحث‌های طولانی پیش نگیرم درباره ادبیات قدیم و عاشق ها و معشوقه‌های بی‌وفایش.

اما مطمئنم که بعد تو دیگر، به هیچ آهنگ غمگینی گوش نخواهم داد و باهاش نمی‌خوانم که مرا ببوس مرا ببوس برای آخرین بار، مثل آن عصر نارنجی و سرخ، توی بریدگی پرشیب نطنز، که اگر بخوانم یاد تو خواهم افتاد.

یاد تو که انگشت‌هات را- انگشت‌های لعنتی باریکت را- گذاشته بودی روی دستم، و نگاه می‌کردی به روبرو، روبروی کم ماهور پرچاله و می‌خواندی بگو خدا نگه‌دار. که می‌روم به سوی سرنوشت.

بهار ما، این‌گونه نمی‌گذرد روژان. نه برای تو، که نیستی، و نه برای من که کسی را بعد تو دوست نخواهم داشت، نه که دوست نداشته باشم. این گونه که تو را...

پی‌نوشت: اما بعد کسی را بعدتو دوست نخواهم داشت... اما قبل، من اساسا دوست داشتن را جز با تو نشناختم... #محمود_درویش



#مرتضی_برزگر | #عاشقانه
@asheghanehaye_fatima
.

اصل سرماخوردگی این‌ست که بابای آدم اول بگیرد. به مامان بگوید: «یه سوپی چیزی بار بذار»
بعد بروند توی اتاق کوچکه، همدیگر را ماچ کنند. سرما را بدهد به مامان. مامانِ آدم، نارنگی پوست بکند با آن دست‌های نرمش، هی مفش را بکشد بالا، هی دستمال را فرو کند زیر بینی بامزه‌اش و بگوید آن طرف‌تر بشین که نگیری. بعد تو خودت را بچسبانی بهش و دعا کنی که میکروبه از لای پره‌های نارنگی بنشیند توی تنت.
که دکتر برایت مرخصی بنویسد و له شوی زیر چهارتا پتو و هی عرق بگذاری. آن وقت بابا را ببینی که بالای سرت، مثل مرغ سَرکَنده راه می‌رود و بشنوی که همه دخلش را نذر، امام‌زاده می‌کند برای شفایت. تو هم آن وسط الکی ادای توهمی‌ها را در بیاوری و حرف‌های نصفه بزنی و کیف کنی از سردی حوله‌های خیس روی پا و پیشانیت و آرام آرام بفهمی که هُرمِ تنت دارد کم می‌شود.
آن وقت، اگر فردایش با کلاهِ بافتی و شال‌گردن و کاپشن پفی، رفتی مدرسه و مجید چارچشم ازت پرسید: «چرا دیروز غیبت کردی؟»
از شلغم‌هایی تعریف کنی که مامانت برایت پخته و نمک پاشیده‌ای و پوستش را با نوک چنگال برداشته‌ای و انقدر نرم بوده که توی دهانت آب شده. یا از قابلمه آب جوشِ روی گاز بگویی که تویش سرکه ریخته‌اند تا حسابی بخارش را نفس بکشی. عین دکترها ژست بگیری و بگویی بُخور، آب‌ریزش را بند می‌آورد و نگاه کنی به دهانِ بازِ مجید که لابد دارد توی دلش آرزو می‌کند ای‌کاش جای تو مریض شده بود...
نه اینطور که صاف‌صاف راه بروی توی خیابان، برسی خانه ببینی ته گلویت می‌خارد. شب نشده شروع کنی به آب‌ریزش و دستمال کاغذی را بگذاری کنارت و مرتب آب نمک قرقره کنی و آدولت‌کُلد بزرگ‌سال را چهارساعت یک‌بار قورت بدهی و خواب‌های هَچَل هفت ببینی که یک‌بار داری از دست دزدها فرار می‌کنی و دفعه بعد از پلیس‌ها و رفیق‌ها و آدم‌ها و هرکه می‌شناسی.
نصف شب هم هی از خواب بپری و ببینی یک سوراخ بینی‌ات، شُره می‌کند و آن یکی کیپِ کیپ است و سرفه‌های خشک می‌کنی، و تازه بفهمی دیگر مامان‌بزرگ هم نیست که دانه‌های بِه را بریزد توی آب، بگذارد لرد بیندازد که توی دهانت نگه داری و آقاجونی هم نباشد که تا صبح چهل بار شلوارِ بیرون بپوشد و تو قبول نکنی بروی دکتر و شلوارش را در بیاورد و بگوید: «شماها همتون مثل هم لجبازید» و دوباره خوابش نبرد از غصه. ولله که این یک سرماخوردگی ساده نیست آقای دکتر. طاعون است. طاعون دلتنگی...





#مرتضی_برزگر
@asheghanehaye_fatima



‌‌اگر بخاطر بیاوری، زیر درخت‌های خیابان ولیعصر، نورهای سبز و آبی روشن کرده بودند. خیابان قفل بود. گفتی مردم شب عید با مردم بقیه‌ی سال فرق می‌کنند. دستت را گرفته بودم. یا بهتر بگویم انگشت‌های نازک و سفید و عرق‌کرده‌ات را.

گفتم هر روزی که تو کنار من باشی عیده، عزیز دلم. چراغ، سبز شده بود اما ماشین‌ها جم نمی‌خوردند. عوضش حاجی فیروزها می‌خواندند و می‌رقصیدند و داریه می‌زدند. ما، داشتیم مرا ببوس گوش می‌دادیم. ‌گفتی سلیقه‌ت پیرمردیه، مرتضا. برایت خواندم گرچه پیرم، تو شبی تنگ در آغوشم کش.

برگشتی رو به من، انگشت‌هات را فرو کردی توی موهام، و آرام کشیدی‌شان پایین و نرم‌نرمک گردنم را نوازش دادی. با آهنگ خواندی که بهار ما گذشته. گفتم بهار داره میاد حضرت دلبر. زمستون‌مون بود که گذشت. ماشین‌ها راه افتادند کمی و دوباره ایستادند.

صدایت، بارانِ نیمه‌های اسفند را می‌مانست وقتی زیرلب زمزمه می‌کردی به نیمه‌شب‌ها، دارم با یارم پیمان‌ها. گفتم به‌به. چه نیمه‌شب‌هایی، چه پیمان‌هایی. گفتی دیوونه‌ای به‌خدا. گفتم یا محول الحول والاحوال، ما رو هم عاقل کن، آدم بشیم این شب عیدیه. نرمه‌ی گوشم را کشیدی و صاف نشستی روی صندلی و خیره شدی به جلو. به نورهای سرخِ ماشین‌ها که نمی‌گذاشت شب، سیاه بماند و راه، تیره. به درخت‌ها. مغازه‌‌ها و آدم‌ها که لباس‌های نو پوشیده بودند.

بلند خواندم دختر زیبا، امشب بر تو مهمانم... ماشین بغلی، شیشه‌اش پایین بود. پسرک خوش‌قیافه‌ای گفت داداش، حالت خوبه‌ها. گفتم خوب. گفت توپی‌ها. گفتم توپ. گفت باغت آباد. دو تا بوق زدم که چاکرم. آهنگ روی تکرار بود انگار. تمام که شد، دوباره خواند مرا ببوس. گفتی دفعه‌‌ی بعد اگه این آهنگ پخش بشه، وسط خیابون ماچت می‌کنم. گفتم توکل برخدا.

نزدیک تجریش بودیم که دوباره خواند. دستت را حلقه کردی دور گردنم. سرم را کشیدی سمت خودت. گفتم. نکن تو رو خدا، زشته، یکی می‌بینه. گفتی ببینه. مال خودمه. چشم‌هام را بستم. نفست خورد روی گونه‌ام. داغ بود. لب‌هات، خیس. دندان‌هامان خورد به هم. هزارتا یاکریم، توی سینه‌ام پر زدند و نشستند. یکی چند تقه‌ی آرام به شیشه کوبید. گفت داداش، اگه راه بیفتی ما هم به زن و زندگی‌‌مون می‌رسیم.

ماشین‌های جلویی رفته بودند. گفتم ببخشید. گفت نوکرم. دنده را عوض کردم و پیچیدم به سمت سربالایی دربند. گفتم انگار مردم شب عید با مردم بقیه‌ی سال فرق می‌کنند. دستت را گذاشتی روی دستم. آهنگ می‌خواند که بر فروزم آتش‌ها در کوهستان‌ها....



#مرتضی_برزگر
و جایش خالی خواهد ماند؛ و جای خالی‌اش از همه‌ی آنها که هستند، زیباتراست.

#مرتضی_برزگر

@asheghanehaye_fatima